هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
💢 هنوز تمام بدنم میلرزد... نرگس لبخندِ شیرینی بر روی لبانش نقش بسته و خوابی عمیق تمام وجود کوچکش را تصرف کرده است! علی هم کمی آنطرفتر، زیر مبل، با همان لباس خلبانیاش، به خواب رفته است! هنوز ردّ اشک را میتوان روی صورت گرد و سفیدش پیدا کرد! خواب عمیق آنها و آرامش این لحظههای خانهمان، اصلا نمیتواند برای اتفاق هولناک چند دقیقه قبل، گواه خوبی باشد! پشتِ سر هم آه میکشم تا شاید بتوانم ضربان تند قلبم را آرامتر کنم...
💭 چشمانم را میبندم اما دوباره تمام آن صحنههای پرالتهاب در پسِ پردهی ذهنم ظاهر میشود!! وقتی علی اسباببازیاش را به سر نرگس میزند و نرگس که از شدت گریه، کبود میشود و لبهایش کمکم رو به سفیدی رفته و از حال میرود! با کج شدن کله نرگس روی دست پدرش، من که گویا تا قبل از آن به زمین چسبیده بودم، حالا زبانم باز میشود و با تمام وجود فقط داد میزدم یــاابــاالفــضل...
همسرم، امیر همچنان به تلاشش برای احیا نرگس ادامه میداد و من که فقط شیون و زاری میکردم و به سر و صورتم میزدم!! علی هم ترسیده بود! به زیر مبل پناه گرفته بود و پابهپای من جیغ میزد! اصلا نمیتوانم آن لحظهها را توصیف کنم! لحظاتی ک به درازای یک عمر گذشت!
📆 بعد از به دنیا آمدن نرگس، این وصف حال بیشتر روزهای زندگی ماست!! تمام روزم در جدال با پسربچهای بازیگوش و مراقبت از نوزادی ششماهه میگذرد! تمام روز باید در تب و تاب مراقبت از نرگس باشم که مبادا برادر دو سالهاش بلایی به سرش بیاورد! صبح تا شب مثل مأموری نامحسوس، باید تمام رفتارهای علی را رصد کنم و باز هم از پسش بر نمیآیم!!
خسته شدهام! احساس میکنم دیگر قلبم، توانی برای تپیدن ندارد! دلم یک پناه میخواهد! یک جای دنج و امن برای سرریز کردن تمام این بغضهای تلنبار شده گلویم! جایی که مرا بفهمد و قلب پر تلاطم مرا آرام کند!
🔻 نرگس را با احتیاط، روی پتو میگذارم! شانههایم درد میکند! به دیوار میچسبانم و دوباره نفسی تازه میکنم! چشمم به قاب بزرگ روی دیوار سالن میافتد! قُل أعوذُ بِربِ الفَلَق... بگو پناه میبرم به ربالفلق!
چگونه پناه بردنیست پناه به رب الفلق!؟؟
خدایا! یعنی میشود مــرا هم در آغوش بگیری؟؟پروردگارم، میدانی که چقدر ضعیفم! میدانی که دیگر طاقتم طاق شده! میدانی که چقدر بیپناهم! خودت مرا پناه بده! اصلا مگر نفرمودی قل اعوذ!! من با تمام وجود پناه میخواهم!! پناه به ربی که رب الفلق است...
خدای سپیده دم! خدای همان لحظهای که تاریکی شب را به نور روز میرساند! همان لحظهای که انتظار آمدن صبح را برایت شیرین میکند! همان لحظهای که با دیدنش تمام وجودت از شور و شوق و انگیزه سرشار میشود و تو را به حرکت وامیدارد!
🌙 انگار این واگویههای نیمهشب، دلم را گرم میکند! نمیدانم چگونه به فلق رسیدم! انگار این معانی چون چشمهای از درون قلبم میجوشد و تمام وجودم را دربرمیگیرد! حالا احساس میکنم آرام و سبک شدهام.
پردهی اتاق را کنار میزنم! تمام آسمان را سیاهیِ شب در برگرفته است!! اما تا آمدن فلق زمانی باقی نمانده است! فلقی که به تو نوید رسیدنِ صبح را میدهد!
🌟 رب الفلق... حالا واژهی فلق در کنار رب چه ترکیب زیبایی میشود! رب الفلق! همان خدایی که در جای جای زندگیات، نشانهای قرار داده تا انتظار رسیدن صبح برایت سخت و طاقتفرسا نباشد! همان خدایی که دستت را نرم میگیرد و تو را رو به جلو هل میدهد که مبادا در تاریکی شب گرفتار بمانی! تو را هل میدهد که برو! نترس! قوی باش! صبح نزدیک است... نمیگذارد که بمانی و از وجودت تنها یک مرداب گندیده و متعفن باقی بماند!
🔻 علی را بغل میکنم و روی تختش میگذارم! گوشم را به روی قلبش میچسبانم! اشکی گرم از گوشه چشمانم به پایین سر میخورد و روی پیراهن علی میافتد!
به چهره معصومش خیره میمانم... دوباره ندایی از درونم میگوید: تمام بازیگوشیها و شیطنتها و لجبازیهای کودکانهاش، برای تو فلقی است، فلقی که خیلی شفاف و روشن میگوید او پسری سالم و باهوش است... او آمده است تا مأموریتهای بزرگی را در عالم هستی به دوش بکشد! این تاریکیهای زودگذر را نبین، چشمت به فلق و طلوع نور و روشنی باشد...
خودمانیم! مــادری کردن در پــناه رب الفـلق، عجب طــعــم دلــپذیــر و ملسی دارد....
✍ ز . ک
#زندگی_با_قرآن
#سوره_مبارکه_فلق
#استاد_اخوت
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪