#داستانک
😓 مدام در مسیر خانه با امیر علی هشت ماهه درگیر بود که بتواند چادر و روسریش را روی سرش نگه دارد. خسته و کوفته به خانه رسید و امیرعلی را جلوی اسباب بازیها ولو کرد .خودش را روی مبل انداخت .هنوز نفس نفس میزد
😡 یهو با عصبانیت گفت ، مگه مجبورم اینجوری به خاطر دوتا تارمو خودمو عذاب بدم؟؟؟ اصلا به احمدم میگم دیگه نمیتونم مطابق میل تو چادر سر کنم اصلا با حجاب راحت نیستم و السلام . نفس عمیقی کشید ؛ تلوزیون را روشن کرد کارشناس برنامه حرف میزد ، گوشهایش را تیز کرد ؟؟
👌 " عزیزان حجاب یعنی مهربانی نسبت به هم نوع ؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به زندگی افراد جامعه مون . چقد خوبه همونطور که نگران وضعیت مالی همدیگه میشیم نسبت به آرامش و ایمان زندگی همدیگه بی تفاوت نباشیم ! شما خانم محترمی که نمیخوای زندگی آروم و خوبت بهم بریزه حتما با رعایت حجاب این امکان رو به نوبه ی خودت برای دیگران میسر کن. مهربانی یعنی همین .. "
😐 تلویزیون را خاموش کرد ، میخواست خودش را گول بزند که خدا مستقیم با او حرف نزده ولی هیجان زده شده بود. با خود گفت: خدایا باشه بازم تو غافلگیرم کردی .خودت میدونی چقد دلنازک و مهربونم دست گذاشتی رو نقطه ضعفم . چاره چیه ؟! هرچی سختیه به جون میخرم. هیچ عذر و بهانه ای نبود... ؛ گفت : به جون میخرم مهربون ترینم ، اما اجرشو از خودت میخوام❤️❤️
✍️ به قلم ؛ بی تاب
🌼اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌼
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
@scnd_s_rvltion
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
#داستانک
🤔سرکلاس بودم و میخواستم درسو شروع کنم که یهو یکی از بچه ها بلند شد و گفت: خانوووم چرا ما باید حجاب بذاریم ولی مردا نه؟!
👍همه پشت سرش گفتن:آره
☺️لبخندی زدم و گفتم: اول بگید ببینم همه موافقید که خانم ها زیبایی ها و جذابیت بیشتری درمقایسه با مردها دارن؟
😒همه تایید کردن ولی چهره ها شون هنوز ناراضی بود.بدون اینکه حالتمو تغییر بدم یا از جام بلند بشم، به آرومی گفتم: تاحالا رودخونه یا کنار دریا رفتین؟ خب اگه آستین کوتاه پوشیده باشید میبینید دستتون...👚
🙄چند نفرشون گفتن: پوست دستمون میسوزه و لک میشه
✨🧥خنده ریزی کردم و گفتم: ولی اگر تو همون موقعیت لباس آستین بلند بپوشین قشنگی هاتون محفوظ می مونه...
💍نگاهمو در چشم هاشون گردوندم و ادامه دادم: اگر من همین الان به هرکدوم از شما یه گردنبند طلا هدیه بدم با این شرط که ازش تو ی گنجینه حفاظت کنید و اونو جلوی چشم همه و در دسترس عموم قرار ندین و خلاصه از دزدی و آسیب در امان بمونه، قبول میکنین؟
😍همه گفتن:خب اگه واقعا طلا باشه آره
🥇لبخندم عمیق تر شد. گفتم شماها از اون گردنبند طلا خیلی با ارزش تر هستید و زیبایی هاتون امانتی از طرف خداست که از تون خواسته ازش محافظت کنینچی میشه بین این همه کاری که توی زندگی مون واسه دل خودمون و دیگران انجام میدیم، یه کاری هم واسه خدا انجام بدیم و به دستورش عمل کنیم؟
😳😊نگاههاشون پر از بهت و روی لب بعضیاشون لبخند ملیحی بود.
🥰دوستشون دارم و مطمئنم خدا بیشتر از من دوستشون داره
✍️به قلم:خانم غفاری
🌼اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌼
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
@scnd_s_rvltion
#داستانک
👩🏻🏫 اول سال تحصیلی بود و معلم توصیه هایی برای بچه ها داشت.
😳دخترم اومد خونه وگفت :مامان یه آینه و شونه وعطر باید بذارم توکیف، خانممون گفته باید همیشه همراهتون باشه...تعجب کردم
🤔گفتم: خب تو خونه باید موهاتو شونه کنی.حالا آینه روهم برای اینکه مقنعه تون رو مرتب کنین لابد لازمه که البته تو سرویس هاتون آینه هست احتمالا ، ولی عطر !
😱رفتم مدرسه وبا معلمش صحبت کردم.دیدم خانم معلم با یه تیپ آرایش کرده گفت: بچه ها از بچگی باید فکر سر ووضعشون باشن
📖گفتم خوبه ولی در مدرسه ممکنه حواس بچه ها همش به ظاهرشون بره و تمرکز نداشته باشن و عطرزدن هم بیرون برای دخترا درست نیست.
👩🏻 خانم معلم گفت نخیر بچه ها باید تمیز و مرتب بودن و از ابتدا یاد بگیرن
😏فکر کنم بعضیا تمیزی رو با اراستگی و تحریک مردان اشتباه می گیرن!
🌼اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌼
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
@scnd_s_rvltion
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#داستان_پندآموز
🌻 شبی یک کشتی بخار در حالی که دریا را میپیمود گرفتار طوفان شد. کشتی چنان تکان میخورد که همه مسافران بیدار شدند. آنان وحشتزده از طوفان، تسلط بر خود را از دست داده بودند. برخی از آنان فریاد میکشیدند و عدهای دعا میکردند.
🌻 دختر هشت ساله ناخدای کشتی نیز آنجا بود.سر وصدای بقیه او را ازخواب بیدار کرده بود. از مادرش پرسید:«مادر چی شده؟» مادر گفت که طوفانی غیر منتظره کشتی را گرفتار کرده است کودک ترسیده پرسید: «آیا پدر پشت سکان است؟» مادرش پاسخ داد: «بله پدر پشت سکان است.»
🌻 دختر کوچک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب فرو رفت. باد همچنان میوزید و امواج خروشان پیش میآمدند، کشتی هنوز تکان میخورد، اما دخترک دیگر نمیترسید، چرا که پدرش پشت سکان بود
🌹 خداوند همیشه پشت سکان است و حتی اگر طوفانها برخیزد و رعد غرش کند، «او» زندگی ما را هدایت میکند، ما نباید بترسیم و یا نگران شویم اگر فقط به «او» اعتماد کنیم، «او» امواج را فرو خواهد نشاند و آرامش را به قلبهای ما خواهد بخشید.
🌻همچنان که در راه زندگی پیش میرویم با انواع گوناگون هوای طوفانی، آرام، سخت، ملایم مواجه میشویم. زمانی میرسد که میبایست با مشکلات، خطر، رسوایی، اهانت، بیماری و مرگ روبه رو شویم،
🌻 لحظاتی که ترس بر ما چیر ه میشود، اما نباید فراموش کنیم که چنین تجربههایی بدون هدف برای ما اتفاق نمیافتد.
🌻 یکی از درسهای بزرگی که چنین رویدادهایی به ما میدهد، روی کردن به خداوند، و متکی بودن به «او» در هر شرایطی است
🌹 « خداوندا!
تو سکاندار زندگی من هستی و من نباید بترسم، « تو » از من مراقبت میکنی »
📚با #داستانک های مذهبی ما همراه باشید
🌼اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌼
درپیامرسان ایتا به گام دوم بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/166330391C2def9bc049
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
@scnd_s_rvltion
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
•|#شهیدانه{🌹}
•|#داستانک{📖}
خیلے دلش مےخواسٺ بره حوزه و درس طلبگۍ بخونه، آنقدر به طلبگۍ علاقه داشٺ که ٺوی خونه صداش مےکردیم آشیخ احمد.
ولے وقٺۍ ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامے نکرد!
فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد.
وقٺۍ پاپیچش شدیم گفت:
کار بابا تو مغازه زیاده،
براۍ اینکه پدرش دسٺ ٺنها اذیٺ نشود قید طلبه شدن را زد.
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
یادگاران ٩ صفحه ۵