439.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📗داستان ضرب المثل دشمن دانا بلندت میکند، بر زمینت میزند نادان دوست
در روزگاران قدیم، شهری توسط فرمانروایی عادل و مهربان اداره میشد. او به نیازمندان کمک میکرد و از ضعفا در برابر ظلم و ستم ثروتمندان حمایت مینمود. با این حال، این رفتار او باعث شدهبود دشمنان زیادی پیدا کند. بسیاری از آنها طی سالها تلاش کردهبودند که در لباس محافظان، شبانه او را به قتل برسانند.
همسر فرمانروا که شاهد خیانتهای مکرر اطرافیان وی بود، پیشنهاد داد تا میمونی را به قصر بیاورند و تربیت کنند تا شبها کنار فرمانروا پاسبانی دهد. او معتقد بود میمون به عنوان حیوانی که از روابط انسانی و حسادتهای آنها بیخبر است، تنها کسی را که با محبت رفتار میکند، میشناسد و به او خدمت مینماید.
روزی مردی که به دلیل دزدی در شهرش آواره شدهبود، به شهر فرمانروا رسید. او خسته و گرسنه بود و چون کاری بلد نبود، تصمیم گرفت شبانه با دزدی وارد خانهای شود. او در کوچه و بازار دربارهٔ مهربانیهای فرمانروا و زیبایی قصر او شنیده بود، بنابراین تصمیم گرفت مستقیماً به قصر رفته و چیزهای ارزشمندی بدزدد.
شب هنگام، مرد با حیلهگریهای خود موفق شد وارد اتاق خواب فرمانروا شود. او اتاقی زیبا با پردههای ابریشمی، مجسمههای طلا و نقره و عاج فیل را دید. دیوارهای اتاق با زیباترین تزئینات آراسته شدهبودند. در گوشهای میمونی را دید که مشغول بازی بود. مرد پشت پردهای پنهان شد تا فرمانروا بخوابد و بتواند یکی از اشیای گرانبها را بدزدد.
ناگهان مارمولک بزرگی وارد اتاق شد و روی سینه فرمانروا نشست. میمون خنجری برداشت تا آن را بکشد که مرد دزد بیاختیار فریاد زد: نکن! او دست میمون را گرفت. فرمانروا از خواب بیدار شد و متحیر شد که مردی دست میمون را گرفته است.
مرد دزد، میمون را رها کرد و به فرمانروا احترام گذاشت و گفت: من دشمن دانای شما و این میمون دوست نادان شماست. من دزد هستم و برای دزدی آمدهام. اگر من نبودم، شاید این دوست نادان شما را میکشت. خداوند مرا برای نجات جان شما فرستاد.
وقتی فرمانروا متوجه ماجرا شد، سجده شکر کرد و گفت: خداوند جان دوبارهای به من عطا کرد که از طریق تو بازگشت. بیشک دشمن دانا بهتر از دوست نادان است
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
<asellvAa>
#داستانک
🌹 امروز را با مهربانی آغاز کن، با امید ادامه بده، و با رضایت به پایان برسان؛ این راز روزهای خوب است
< @sellvAa>