بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
#حدیث_روز
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🌹في انتظار الفتحة بصبر. إنها العبادة ...
صبورانه در انتظار گشايش بودن ؛ عبادت اسـت…
📚الدعوات ؛ ص۴۱
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹شهادت غایت آرزویش بود. سالها بود که در مندلقه به سر می برد. فقط برای بهبود جراحتهایش به خانه برمی گشت.
وقتی اولین حضور پدر در جبهه منجر به شهادتش شد، نسبت به اخلاص خودش به تردید افتاد
🌹در اولین برگ تقویم جیبی اش نوشته بود: «سال ۶۳ سال اخلاص. اللهم اجعل اخلاص في عملي». و زیر یادداشتش امضا کرده بود. امضایش کلمهی لقا بود و بعد از آن چرخیدن و چرخیدن حول نقطه ای واحد. به نظر من که توی امضایش یک دنیا حرف بود
بعد از شهادتش صفحات دیگر تقویمش را ورق زدم. نوشته بود:
🌹-ده روز به مرخصی رفتم و در برگشت از خدا خواستم که این بار شهادت را نصيبم کند و مرا به خانه برنگرداند. مطمئن بودم که خدا دعای بندگانش را اجابت می کند. به منطقه که رفتم مافوقم گفت به گردان ۵۰۵ محرم بروم. رفتم. به امیدی که شاید آنجا شهادت را دریابم. چند ماه گذشت. عملیات والفجر ۴ و ۵ انجام شد ولی گردان ما در آن دو عملیات شرکت نداشت.
🌹 هر روز از خودم می پرسیدم خدا قول داده دعای بنده اش را اجابت کند. پس این وعده کی محقق خواهد شد. چشمم به قرآن افتاد. باید جواب سؤالم را از او می گرفتم. چشم هایم را بستم و قرآن را باز کردم... الله أكبر. آیه خطاب به حضرت موسی بود: «چرا با شتاب به وعده گاه آمده ای.
🌹گریه ام گرفت. یاد آیهای دیگر از قرآن افتادم و خودم را با آن تسلی دادم
- چه بسا شما را چیزی ناخوشایند آید ولی در حقیقت خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست بدارید ولی شر شما در آن باشد.
🌹بالاخره خدا دعایش را در اسفند ماه سال ۶۳ اجابت کرد. درست ۱۱ ماه بعداز شهادت پدر. پیکر احمد در منطقه ی عملیات بدر باقی ماند و سرانجام پس از ده سال انتظار، از او استخوانی و پلاکی برایمان آوردند.
"شهید احمد گرجی(فرهادیان مقدم)"
✍راوی:خواهر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹یک ساله بود که همسرم از دنیا رفت چند ماهی به دایه سپردمش. معیشتمان به سختی می گذشت تصمیم گرفتم برای پیدا کردن کار به تهران بروم.
رضا را سپردم به عمویش؛ قبل از رفتن گردنبندی به گردنش اویختم که روی آن عکس بارگاه ملکوتی امام رضا حک شده بود.
عموی بی انصافش چند روز بعداز رفتن من او را به حرم برد و آنجا رهایش کرد. بعدها فهمیده بود خدام حرم اورا به شیرخوارگاه منتقل کردهاند
🌹وقتی برگشتم مشهد و سراغ پسرم را گرفتم فهمیدم با جگر گوشهام چه کرده است ، آن قدر گشتم و گشتم تا بالاخره پیدایش کردم نشاناش همان گردنبند بود که هنوز هم به گردن داشت. توی پرورشگاه اسمش را گذاشته بودند کامران.
سختی های زندگی از او انسان شجاعی ساخته بود. هفت سالگی اش مصادف با شروع انقلاب اسلامی بود.
🌹قیام خستگی ناپذیر مردم، عوامل شاه را بر آن داشت که اعلام حکومت نظامی کنند.
با توجه به فضای رعبآوری که ایجاد شده بود، به خیابان تظاهر کنندگان همراه شود.
با نگرانی چشم به در دوخته بودم و در انتظار برگشتش، ولی نیامد. به ناچار از خانه بیرون زدم شاید پیدایش کنم.
از خم کوچهای دیدمش از وحشت مو به تنم راست شد. یک افسر گارد رضا را به دیوار چسبانده بود و لوله ی تفنگ را گذاشته بود روی لبهای او و تهدیدش می کرد.
- بزنم دهن تو پر گلوله کنم؟
شنیدم که رضا بی هیچ ترس و واهمه ای جواب داد: «خوب بزن»
🌹 هجوم بردم به طرف افسر گارد و فریاد زدم: «مگه تو انسان نیستی؟ اون یه بچه س!»
نیروی گارد رضا را رها کرد و به من حمله ور شد. در فرصتی کوتاهی توانستم دست رضا را بگیرم و دوتایی از مهلکه بگریزیم.
" شهید رضا صفری"
✍راوی :پدر شهید
🌹خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار ماندهایم، خدایا هیاهوی بهشت را میبینم، چه غوغایی! حسین به پیشواز یارانش آمده، چه صحنهای! فرشتگان ندا میدهند که همرزمان ابراهیم! همراهان موسی! همدستان عیسی! همکیشان محمد! همسنگران علی! همفکران حسین علیهالسلام! همگامان خمینی و خامنهای از سنگر کربلا آمدهاند، چه شکوهی!
"شهیداحمد مکیان"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹بوی عملیات به مشام می رسید. همه در تب و تاب شروع آن بودند و محسن بیشتر از همه. او بعد از هر نماز با همه ی نمازگزاران مصافحه و معانقه میکرد و ملتمسانه از آنها می خواست برایش دعا کنند تا در عملیات شهید شود
🌹آزمون کنکور در پیش بود. محسن شبها تا دیروقت بیدار بود و به مطالعهی کتابهایش می پرداخت. این مرا متعجب می کرد.
روزی که برای شرکت در آزمون کنکور به ایلام می رفتیم، بین راه از محسن پرسیدم:
🌹«تو که این همه عشق به شهادت داری و از همه التماس و در آزمون کنکور شرکت می کنی؟» نگاهش متفکرانه دوردست ها را کاوید و پس از مکثی کوتاه گفت: «آقا امیرالمؤمنین فرمودند برای دنیایت آن چنان تلاش کن که گویا همیشه در آن باقی خواهی ماند و برای آخرتت آن گونه آماده باش که گویا ساعتی دیگر از دنیا خواهی رفت».
"شهید محسن ثابت"
✍راوی: پسردایی شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹سلام خداقوت
نقاره خانه حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها
نایب الزیاره شما عزیزان شهید پرور
التماس دعا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹ِهر انکس را که این وصیت به گوش او رسد به تقوای سفارش می نمایم وانگاه به وحدت وحدت وحدت برادران من خواهران من همگی چنگ به ریسمان خداوندی زده واز گرد هم پراکنده نشوید منافقان را یا باکلام به اخلاص خوانید وبا باخواری از خود برانید اگاه باشید انان که در راه خداجان باختند یعنی شهدا انان را که پای بر خون انها نهند واز طریق وحدت وخدمت خارج شوند نخواهند بخشید.
"شهید ایرج فیروزی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
⭐️🌙
شادی روح شهید والا مقام
"شهید سید مصطفی صادقی"
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت
ان شاءالله.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
#حدیث_روز
امام رضا علیه السلام :
🌹المُستَتِرُ بالحَسَنةِ تَعدِلُ سَبعينَ حَسَنةً
یک کار نیک پنهانی با هفتاد کار علنی برابری میکند.
📚ميزان الحكمه جلد ۴ صفحه ۳۴۰
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹یک سفر مجردی داشتیم به شمال، کنار دریا نشسته بودیم که دیدیم یک خانواده آمدند و بساطشان را پهن کردند، آتشی افروختند و بعد هم بادمجان ها را گرفتند روی آتش تا کباب شوند.
🌹 با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختیم
کی حاضره بره بپرسه غذایی که دارن می پزن اسمش چیه؟
🌹غلامرضا داوطلب شد و با قدم های اهسته به طرف آنها رفت. مدتی با خودش کلنجار رفت تا توانست بر خجالتش غلبه کند.
ببخشین! میتونم اسم غذایی رو که دارین می پزین بپرسم؟
🌹مرد خانواده بی مقدمه و مؤخره گفت: «میرزا قاسمی!» غلامرضا دستش را جلو برد و مودبانه گفت: «خوشبختم! منم غلامرضا اصغری هستم». مرد که از خنده ریسه میرفت، گفت: اسم غذارو گفتم نه اسم خودمو».
"شهید غلامرضا اصغری"
✍راوی برادر همسر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹پانزده روز قبل از رسیدن پیکر مجید، پدر خبر شهادت او را شنیده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد.
او مثل همیشه با برادران پنج و هفت ساله ام بازی می کرد. کشتی می گرفت و شوخی و خنده اش آنی قطع نمی شد.
همه ی اینها برای این بود که من و مادرم قبل از رسیدن پیکر مجید از شهادت او مطلع نشویم و رنجی قبل از موعد را تحمل نکنیم.
"شهید مجید هروی"
✍راوی :خواهر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹در مسابقات قرآن و رشته های مختلف ورزشی توانسته بود نفرات اول کشوری را از آن خود کند.
چون عقیل به خاطر کارش از خانواده دور بود هر وقت مرخصی داشت سریع می آمد و در زراعت سر زمین به پدر کمک می کرد.
🌹عقیل بسیار دوست داشت کربلا و حج برود ولی به علت اقتضای شغلش نتوانست کربلا برود ولی قسمتش زیارت حج عمره شد و رفت و آمد حتی تالار عروسی برایش رزو کرده بودیم که به جای ماموریت دوستش می رود و به درجه شهادت می رسد.
"شهید عقیل خلیلی زاده"
✍روای :برادر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab