با شهدا گم نمی شویم
#بخش_بیست_وشش لیلا دستم راگرفت وگفت:خواهش میکنم مانع کارم نشو ,فقط خواسته ای دارم که امیدوارم براور
#بخش_بیست_وهفت
چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن....
ابوعمر:لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است.
دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا
وکم کم صدای التماسهای لیلا, تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمروناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود.
نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود ,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد...
دوباره صدای گریه...و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...سلماااا.....سلماااا..
خدایا چه کنم؟؟
آهان ,یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم.
باسرعت خودم را به حیاط رساندم.
پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم.
اه چه وقت زمین خوردن بود,دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم ,بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید...لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند....
پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,برق راروشن کردم وچشم انداختم...
کجا بود اه....چادر لیلا راتکاندم...اما روبنده اش نبود .
چادرم رابرداشتم آه دیدمش روبنده زیرچادر بود..سریع درز روبنده را پاره کردم وبا احتیاط حب سمی را در اوردم بین مشتم گرفتم وبه سرعت از پله ها بالا امدم.
خودم رابه آشپزخانه رساندم,
حب را کف کاسه ای انداختم با ته استکان خوب خردش کردم .میدانستم که ابوعمر عاشق شربت اب لیموست ان هم همراه قلیان,شیشه ی ابلیمو وبطری اب خنک را ازیخچال دراوردم...اه شکر کجاست...آهان کنارسماور...داخل لیوان اب خنک وشکر اب لیمو ریختم وگرد حب سمی رابااحتیاط اضافه کردم وبا قاشق همزدم تاخوب حل شود دوباره شکر اضافه کردم تا اگر حب مزه تلخ داشت خیلی مشخص نشود.لیوان را داخل سینی گذاشتم ورفتم پشت در...باید با سیاست عمل میکردم که ابوعمر رافریب دهم.
اول سرم راچسپاندم به در...خدای من هیچ صدایی نمی امد...یعنی چه؟؟لیلااااا...نکند بلایی سرش امده...
هیچ صدایی نبود نه صدای ابوعمر ونه لیلا ,نمیدانستم چکارکنم که ناگهان صدای قل قل قلیان ابوعمر بلند شد وزیر لبش ناسزا میگفت....
توکل کردم برخدا ودرزدم..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اوایل ازدواج نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم. همین که یوسف اومد رفتم سرِ قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همهی سیب زمینی ها له شده. خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم، خندهاش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفره. اون روز این قدر از غذا تعریف کرد که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده.
"شهید یوسف کلاهدوز"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_بیست_وهفت چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد و
#بخش_بیست_وهشت
ابوعمر:هااا چه میخواهی کنیزک...
من:ارباب ,برایتان شربت اب لیمو اوردم,دررا بازکنید ارباب...
خبری نشد ودوباره ادامه دادم:لیلا را ببخشید ارباب ,هنوز بچه است ,بگذارید من کمی بااو حرف بزنم ,قول میدهم راضیش کنم هرچه شما امرکنید انجام دهد.
همینطور که حرف میزدم صدای چرخش کلید را شنیدم درباز شد وابوعمر با نیشی تا بنا گوش بازشده,پشت دربود.
درحالی که به سمت قلیانش میرفت گفت:من میدانستم که تواز لیلا فهمیده تر وعاقل تری...افرین,زود راه کنیز بودن ومودب بودن وسربه راه بودن رایاد گرفتی...
درحینی که لیوان شربت را بااحترام به طرفش میگرفتم باخود فکر میکردم ,عجب حیوان پست فطرتیست...ان شاالله تا دقایقی دیگر نفس نحسش بریده شود
لیوان رابرداشت وداخل سینی کنارقلیان گذاشت,میخواستم برگردم وجلوی دراتاق بایستم که دستم را چسپید ,از برخورد دستش بادستم چندشی سراسروجودم راگرفت.
باتحکم مراکنار خودش نشاند وگفت:میخواستم تورا به بکیر هدیه دهم اما الان فکرش رامیکنم ,میبینم که توهم زیباتراز لیلا هستی وهم فهمیده تر,اصلا تورا برای خودم برمیدارم ولیلا رابه بکیرمیدهم...
لیلا دراتاق نبود...کجابود؟؟...اهسته گفتم:ارباب چه خوب که ازمن خوشتان میاید ,من ازبچگی هم دوستتان داشتم,الان هم انتظارداشتم ازمن بخواهی تاخدمتی برایتان انجام دهم..…
نمیدانستم چه بگویم فقط باید کاری میکردم که حواس ابوعمرپرت شود ولیوان شربت راسربکشد وادامه دادم:لیلا رابه خاطر من ببخش قول میدهم من جبران کنم...لیلا کجاست؟
ابوعمر که ازنغمه های عاشقانه من سرازپا نمیشناخت خنده کنان
پکی به قلیان زد ودست برد لیوان شربت را برداشت وبادست دیگرش مرا به سمت خودش کشید....پشتم داغ شد از ترس رعشه گرفته بودم,نکند شربت رابخواهد بامن شریک شود؟نکند شک کرده ومیخواهد شربت رابه خورد من بدهد...
یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی لبهایم بنشیند
ابوعمر:به به عجب شربت گوارا وشیرینی ,البته به,شیرینی لبخند تونیست...
مردک شیطان صفت....چندشم میشد ازحرکاتش دعا میکردم زودتر شربت رابخورد...
سرش را اورد کنار گوشم واشاره کرد به درحمامی که از داخل اتاق بازمیشد وگفت:لیلا رافرستادم یک دوش بگیرد ولباس شب زیبایی دادم تا بپوشد,برو به اوبگو.بیرون بیاید ,دیگرلازم نیست کاری کند ,به جایش توبرو ولباس هم مال تو....
حیوان کثیف ,فکر همه جا راهم کرده بود,لباس شب!!!هرزه ی هوسران مثلا توپسرت سقط شده,مثلا عزاداری وای من که این حیوانات فقط به خودونفسانیات سیری ناپذیرشان فکرمیکنند
ابوعمردرحالی که لبخندبه لب داشت وخیره نگاهم میکرد دوباره شربت رابالا برد تا ته سر کشید......بااین کارش خیالم راحت شد تا دقایقی دیگر جانکندش را میبینم
بلند شدم,نگاهی به اوکردم وتفی روی صورتش انداختم وگفتم:ارزوی تصاحب ما رابه جهنم ببر ,ابلیس نجسسسس....وصدا زدم لیلاااا بیا خواهرم بیا وجان دادن این شیطان راببین...
ابوعمر باچشمهایی ازحدقه درامده به سمتم حمله ورشد ومن هم به سمت حمام دویدم عجیب بود بااین صداهای ما ,هیچ صدایی از طرف حمام نیامد ,انگار که لیلا اصلا انجا نیست....
ادامه دارد
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بعضی وقت ها چای یا شکلات تعارفش می کردم، می گفت:
"میل ندارم."
یادم می افتاد که امروز دوشنبه است یا پنجشنبه.
اغلب این دو روز را روزه می گرفت.
چشمهایش نافذ و پر نور بود. همه ی گردان می دانستند محسن اهل نماز و گریه های شبانه است.
"شهیدمحسنحججی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
قال الحسین علیه السلام:
انا قتیل العبرة لا یذکرنی مؤمن الا بکی.
حسین بن علی علیه السلام فرمود: من کشته اشکم.هیچ مؤمنی مرا یاد نمی کند مگر آنکه (بخاطر مصیبتهایم) گریه می کند.
بحار الانوار، ج 44، ص .279
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یک سال بعد از عروسیمان یکی از رفقای عباس ما را به منزلش دعوت کرد وقتی رفتیم دیدیم اوضاع خیلی خرابه و مجلس زننده ای است عباس نتونست تحمل کند و ازآنجا اومدیم بیرون خونه که رسیدیم زد زیر گریه شروع کرد خودش رو سرزنش کردن بعدشم رفت وضو گرفت و شروع کرد به نماز خوندن و مشغول خوندن قرآن و نماز شداون شب خیلی از دوستاش موندن توجه به رضایت خدا نکردند ولی عباس بازهم نشان داد قهرمان میدان مبارزه با نفس اماره است
"شهید عباس بابایی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
دراسلام تماشا چی نداریم،همه ی مسلمانان بایدبه هرنحوی درصحنه ی نبردبین حق وباطل شرکت کنند
وگرنه خودنیزباطلند
"شهیداحسان قاسمیه"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یک شب نصف شب از خواب پریدم .احساس می کردم طوفان شده.
به خواهر کوچکترم گفتم ، امشب طوفان بدی می شود .
خواهرم گفت ، نه .اصلا باد نمیاد.
خوابیدم . دوباره بیدار شدم . گریه می کردم.
خواهرم پرسید ، چی شده ؟
گفتم ، من از شب اول قبرم وحشت دارم .
شب بعد خواب دیدم رفته ام جلوی آینه ، دیدم موهای سرم همه سفید شده پیر شده ام.
صبحش بچه ها را برداشتم برای کاری رفتم اطراف اصفهان . خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
داد زدم ، ناله کردم . جیغ کشیدم ، نفهمیدم ، فقط چیزی از دلم کنده شد و در گلویم جوشید .
مصطفی (پسرم) زد زیر گریه و همه خیره خیره نگاهش کردند . چند تا از زنهای مینی بوس شانه های او را که به اصرار می خواست وسط جاده پیاده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد .
این بار اشکم آمد . گفتم ، نگه دارید ! ، مگر نشنیدید ؟ شوهرم شهید شده .
شوهرم نبود ، اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر را نداشت ، همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی رفتیم سرد خانه باورم نمی شد .
به همه می گفتم من او را قسم داده بودم بدون ما نرود.
همیشه با او شوخی می کردم می گفتم ، اگر بدون ما بروی می آیم گوشت را می برم!
بعد کشوی سرد خانه را کشیدند و دیدم اصلا سری در کار نیست .
دیدم کسی که آن همه برایت عزیز بوده همه چیز بوده ...
"سردار شهید ابراهیم همت"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab