امام علی علیه السلام میفرمایند:
المُؤمِنُ إِلفٌ مَألوفٌ مُتَعَطِّفٌ.
مؤمن ، خون گرم و الفت پذير و مهربان است .
غرر الحكم : ج ۱ ص ۳۷۵ ح ۱۴۳۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اصلامیدونیایشونکیه؟
پسبیابشینبراتتعریفکنم
سنندج به دنیا اومد
تویِیه خانواده سُنی.
١۵سالگیبهاجباربهعقدیکیاز
هوادارایِکومولهدراومد.
زمستون١٣۶٠ توسطیه
گروهمنافقربودهشد.
دستاشوبستن،موهاشوتراشیدنو
توروستامیچرخوندنشبهجرم
جاسوسخمینی"ره"...
١١ماهاز ربودهشدنشگذشت.فقط
١٧سالسنداشت. پیکرمجروحوکبودشرو
اطرافروستاپیدامیکنن...
خانوادشنمیتونناونجادفنشکنن،منتقلشکردن
تهرانو بهشتزهرا دفن شده....
ناماینبانویاسطورهیمقاومت
شهیدهناهیدفاتحیکرجو....
اصلاتاحالااسمشمنشنیدهبودینه؟
متاسفم برایخودم
کهاندازهیدختربودنم
واسهامثالاینبانوانشهیده
کمگذاشتم....
وبجایاینکهدخترایمذهبیومثلاشهداییکشورم
دنبالشناسوندنشهیدههابهمردمباشن...
میرنخوشگلترینو
خوشتیپترین شهیدپسر رو،
بهعنوانرفیقشهید،انتخابمیکنن...
بهتبرخورد رفیق؟ آره؟
اصلاگفتمکهبربخوره...
کمگذاشتیم....
خیلیمکمگذاشتیم...
وخیلیهامثلناهید،هنوزموندن
کهکسینمیشناستشون...
"شهیدهناهیدفاتحیکرجو"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.
به صندلیاش اشاره کرد.
گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛
ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.
با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛
از این پستها و درجهها چیزی در نمیآد!
"شهید احمدکاظمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سخنی با خوانندگان گرامی:
همانطور که میدانید داستان پروانه ای در دام عنکبوت وارد مرحله ی جدیدی شده است ,لازم به ذکراست ,درست است که سلما وعلی یاهمان هارون وهانیه ساخته ی ذهن بنده هستند اما اطلاعاتی که در طول داستان به مخاطب منتقل میکند ,طبق واقعیتهای موجود در اسراییل است وتخیل بنده هیچ نقشی در ان ندارد وتلاش اینجانب این بوده تا اطلاعات ارزشمندی را درقالب داستانی جذاب به مخاطب منتقل نمایم.
ضمنا با ما همراه باشید هیجانها واطلاعات ذیقیمت زیادی در راه است...
باتشکر………حسینی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتادویک همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اون
#بخش_هفتادودو
کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد خوش شانسی
من:چررا؟
هانا:میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام,داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و..حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا,همه ی دانشجوها جاخوردن.
از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم ,اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!!
جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت:سلااام خانم دکتر..غلامتم خخخخخ
ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند.
باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم:علی.
علی:جان هارون..خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه
من:ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟
علی:نه والاا مگه به شما میدن؟
من:نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند وبساطت هم دادی خخخخ
علی:عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکارمیزاری.
من:درس پس میدیم آقاا
علی:یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوقمرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و.نمگم بهله.
منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم توخونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم:اصلنم برام مهم نیست چی داری
علی:اره جون همسرت.دخترک فضول, من تورا میشناسم
وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم
تاعلی لباس دراورد ورفت سمت توالت,دست بکارشدم ,بااحتیاط کامل درکیف رابازکردم ,دوتا کتاب قطور بود
واه کتاب چرا باید برای من ذوقمرگی داشته باشه؟
جلدش رو برگردوندم طرف خودم ,اوووه خدای من کتاب قران.بوسیدمش وگذاشتمش روسینه ام.دلم لک زده بود برای خوندنش,کتاب بعدی را اوردم بالا روش نوشته بود(نهج البلاغه)چقد اسمش اشناست,مطمینم یه جایی دیدمش,کجا بود؟یکدفعه همه چی جلوم رنگ باخت,اره لیلا.همون وقت که دفنش کردم.سرسجاده توخواب با بابا ومامان دوتا کتاب طرفم داد.درسته خودشه..یعنی این چه کتابی هست که این اندازه اهمیت داشت ولیلا بهم داد.زانوهام شل شد..دوزانو همونجا که وایستاده بودم ,نشستم.قران را روی زانوم گذاشتم ونهج البلاغه را بازکردم وشروع به خواندن کردم:
#خطبه_۳۷
(پس از فرونشاندن شورش نهروان در سال 37.هجرى در كوفه ايراد فرمود كه شبيه يك سخنرانى است
آن گاه كه همه از ترس سست شده، كنار كشيدند، من قيام كردم، و آن هنگام كه همه خود را پنهان كردند من آشكارا به ميدان آمدم، و آن زمان كه همه لب فرو بستند، من سخن گفتم، و آن وقت كه همه باز ايستادند من با راهنمايى نور خدا به راه افتادم.
در مقام حرف و شعار صدايم از همه آهسته تر بود امّا در عمل برتر و پيشتاز بودم، زمام امور را به دست گرفتم، و جلوتر از همه پرواز كردم، و پاداش سبقت در فضيلت ها را بردم. همانند كوهى كه تند بادها آن را به حركت در نمى آورد، و طوفانها آن را از جاى بر نمى كند، كسى نمى توانست عيبى در من بيابد، و سخن چينى جاى عيب جويى در من نمى يافت.
خوارترين افراد نزد من عزيز است تا حق او را باز گردانم، و نيرومند در نظر من پست و ناتوان است تا حق را از او باز ستانم
در برابر خواسته هاى خدا راضى، و تسليم فرمان او هستم، آيا مى پنداريد من به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دروغى روا دارم به خدا سوگند، من نخستين كسى هستم كه او را تصديق كردم، و هرگز اوّل كسى نخواهم بود كه او را تكذيب كنم. در كار خود انديشيدم، ديدم پيش از بيعت، پيمان اطاعت و پيروى از سفارش رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را بر عهده دارم، كه از من براى ديگرى پيمان گرفت.
(پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود اگر در امر حكومت كار به جدال و خونريزى كشانده شود، سكوت كن
حالا متوجه شدم,نهج البلاغه کلام مولایم علی ست.خطبه ای را که برحسب اتفاق بازکردم ,دوباره خواندم واشک از,چهار گوشه ای,چشمام سرازیرشد که یکباره با احساس چیزی نوک تیز برروی شانه ام ,سرم رابالا گرفتم,علی باحالتی که انگار دزدگرفته ایستاده بود وکاردمیوه خوری رابه طرفم گرفته بودباحالتی گه انگارروی صحنه ی تیاتر است, گفت:آهای دخترک فضول.سربزنگاه گرفتمت,تجاوز به حقوق
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتادودو کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد
#بخش_هفتادوسه
تجاوز به حقوق
مردت؟؟سرکشی به کیف آقایت؟؟دست درازی به اموال.......غلامت خخخخخخ
بازم گفتم:خدایا شکرت که دارمش....
بعدازنهار علی هرچی که داخل دانشگاه بهش گذشته بود رابرام تعریف کرد وگفت دوتا کتاب برای,شیعه شناسی باید پاس کنیم,همین قران ونهج البلاغه است.
علی:نبودی سلما ببینی که این استاده چنان از مولاعلی ع وکلام نافذ وراه گشای مولا حرف میزد وتعریف میکرد که ما بچه شیعه ها اینقدر اطلاعات راجبش نداریم,استاده میگفت مسلمانان صدراسلام اگردامان علی ع را رهانکرده بودند ودست به دامان عوام وافراد بی اطلاع از دین به عنوان خلیفه نشده بودند,الان کل عالم, مسلمان وشیعه بود ,انهم دنیایی برپایه ی مساوات,عدالت وبرابری وبرادری....وتاکیدکرد که ,دستان یهود در کمرنگ کردن غدیر ونادیده گرفتن حق ولایت وامامت علی ع درکاربوده,اخه این یهودیای خبیث میخوان خودشون برگزیده باشند,اصل ولایت علی ع را ازبین میبرند تا روزگار بگذرد ودرهمچین زمانی فرزندان همان یهودیان صدراسلام برکل بنی بشر حکمرانی کنند ,تازه خودشان اذعان میکنند که بهترین قوانین حکومت داری را علی ع درهمین نهج البلاغه ارایه کرده....اما حیف وصدحیف که من ومایی که شیعه هستیم ,حتی لحظه ای وقتمان را برای خواندن این کتاب گرانبها نمیگذاریم.
باخودم فکر کردم واقعا مولاعلی ع مظلوم بوده وهست حتی دربین شیعیانش...
بعداز شنیدن حرفهای علی,ماجرای اسحاق انور را براش گفتم ,علی دستی به پشتم زد وگفت:نقشه ها برای اسحاق جوووون دارم......
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
قرارشد لشکر کرایه خانه شهیدحاج علی بهزادی رابپردازد که بتواند خانواده اش راهم بیاورد اهواز،
خانواده اش را که آورداهواز,گفت:درسته لشکر کرایه ی خانه ی مرامتقبل شده،ولی اگر خودم درساعات استراحت کارکنم وکرایه خانه را بدهم ,راحت ترهستم ,من راضی نیستم از بیت المال استفاده کنم.
کمی تلنگر به مسوولینی که روی زمین بیت المال,ویلاهای هزاران متری میسازند وبه مردم پیشنهاد خانه ی بیست وپنج متری,انهم با وامهایی باسودهای زیاد میکنند....
کجا رفت رسم مردان بی ادعا؟!!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتادوسه تجاوز به حقوق مردت؟؟سرکشی به کیف آقایت؟؟دست درازی به اموال.......غلامت خخخخخخ بازم
#بخش_هفتادوچهار
یک هفته است که من رسما دانشجوی پزشکی شدم,بحثهای کلاس رادوست دارم,اسحاق انور هم هفته ای دوبار باهاش کلاس داریم,واقعا معلوماتش زیاد هست ودرعلم پزشکی روی هرنقطه از بدن دست بگذاریم ,صاحب نظر است.
جلسه ی دوم هم باز رفتار,اسحاق انور بامن متفاوت تر از بقیه بود وهمه کاملا حس کردند,نمیدونم برای چی؟؟اما حس کنجکاویم خیلی خیلی به جوش امده تابدونم,گاهی فکر میکنم,اینقدباهوشه که فهمیده من جاسوسم,وگاهی میگم نکنه نیروهای ماورا طبیعی مثل اجنه بهش میرسونن که من قصد ضررزدن بهش را دارم,اخه تواین مدت متوجه شدم,داخل اسراییل ارتباط با اجنه چیزی عادی هست اصلا یکی از اصول کارشان همین ارتباط,باشیاطین جنی هست وخبرهای,بسیاری هست که عده ی زیادی بسیج شدند ودنبال (جادوی سیاه)یعنی نیروی عظیم اجنه که درزمان حضرت سلیمان محبوس شدند ,هستند,ابزارجادوی سیاه گویا زیرتخت سلیمان نبی پنهان شدند واین شیاطین به دنبال تخت وابزار جای جای اورشلیم وبیت المقدس را حفرکرده اند ومنتها چیزی دستگیرشان نشده....
دیشب علی پیشنهاد کرد که طرحش رابرای نزدیک شدنم به اسحاق انور اجرا کنم,الان کلاس تمام شد,استاد کیفش رابرداشت ومثل سوسک سیاه بالدار راهی بیرون شد,بدوو دنبالش راه افتادم..
من:استاد....استاد ...ببخشید یک دقیقه میتونم وقتتون رابگیرم.
استاد همینطور که سرش پایین بود توعالم خودش بود گفت:گفتنی ها راسرکلاس گفتم,سوالی هست,جلسه ی بعد وبرگشت طرفم...تامتوجه شد طرف صحبتش من هستم,انگار یه جوری دستپاچه شد گفت:عه خانم الکمال....بفرمایید بامن بیاید اتاقم.
به سمت اتاق رفتیم,داخل شدیم.
یک میز بزرگ باصندلی چرخان,یک دست مبل اداری ویک قفسه پراز کتابهای جورواجور.
استاد کیفش را گذاشت رومیز ونشست روی صندلی,اشاره کرد تامنم بنشینم.
نشستم,وقتی نگاه خیره ی استاد را روی خودم دیدم,احساس ناامنی بهم دست داد وباخودم فکر میکردم ,کاش امروز نمیگفتم.
چند دقیقه گذشت ودیدم نه بابا نگاهش هنوز,روم قفله,انگار اصلا تواین عالم نیست.
بایک تک سرفه وگفتم:استاد...
یکدفعه اسحاق انوراز عالم خودش بیرون امد وشروع کردباخودکار روی میزش بازی کردن وگفت:خوب,دانشجوی متعصب عراقی...بگو ببینم چی میخوای...
من:استاد...راستش من یه طرح دارم که نمیتونم جلوی بقیه دانشجوها مطرح کنم,اخه میترسم بهم برچسپ نسل کشی و...بزنند,اما میدونم طرح خوبیه وبه نفع قوم برگزیده هست ,البته تایه جاهایی روش کارکردم,منتها چون خورد به مهاجرتم نشد ادامه اش بدم واگه شما لطف کنید وکمکم کنید احتمالا به جاهای خوبی میرسم.
استاد که انگارحرفهای من به مذاقش خوش امده بود گفت:چه جالب ,بگو ببینم چی تواون مغزت هست.
من:راستش من روی بیماری ایدز کارکردم ,میدونید که درمانی ندارد,من روی یک واکسن کارکردم به عنوان پیشگیری از ایدز ,ولی درحقیقت نسل کسانی که این واکسن رامیزنن نابود میکند,اگه بتوانم با راهنمایی شما فرمول واکسن را کامل کنم وتولید انبوه داشته,باشیم,هم میتوانیم این محصول رابابوق کرنا واردجهان سومیها کنیم ونسل هرچه غیریهودی صهیون هست بربیاندازیم وهم یک پول هنگفت به خزانه ی یهودیان سرازیر کنیم.
حرفم که تمام شد سرم رابالاگرفتم که ببینم چقداثربخش بوده دیدم:انور اصلا پلک نمیزنه,نمیدونستم عمق چشاش چیه اما...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
" محمد اندرخورا "
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
مَن أكَلَ الحَلالَ ، قامَ عَلى رَأسِهِ مَلَكٌ يَستَغفِرُ لَهُ حَتّى يَفرُغَ مِن أكلِهِ.
هر كه غذاى حلال بخورَد ، فرشته اى بالاى سرش مى ايستد و تا آن گاه كه از خوردنْ فراغت يابد، براى او طلب آمرزش مى كند.
مكارم الأخلاق : ج ۱ ص ۳۲۰ ح ۱۰۲۸
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
شما چهره ها را نگاه کنید. فیلم های والفجر 8 را نگاه کنید. آنهایی که خالق آن عملیات سنگین و پیچیده نظامی بودند بخش عظیمی از آنها هنوز مو در صورت شان نروئیده بود. نوجوان بودند. شهید حسن یزدانی که امام جماعت ما بود، یک وقت شک میکردیم که آیا این دو سه سالی که او بعضا امام جماعت ما بوده، به سن تکلیف رسیده بود یا نه؟
وقتی که این بسیجی به غواصی تبدیل شد که رفت و آن عملیات والفجر8 را انجام داد و آن حادثه عظیم را خلق کرد، این بسیار مهم است.
اصل این جسارت و این شجاعت و عمل جهادی مهم بود و این روح جهادی بود که بن بست ها را می شکست. در صحنه جهاد تا آخرین نفس مقاومت میکرد
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
صفات برجسته و ويژه اي داشتند كه نتيجه ی اخلاص ايشان بود . با وجودی كه اهل ذوق و اهل
فن در ذكر مصيبت اهل بيت بود ولی در مجالس غالبا مستمع بود. يادم مي آيد يكبار در منزل يكی
از دوستان با اصرار صاحب خانه شروع به خواندن
كرد اما چون مداح ديگری در آن مجلس جلوه كرده
بود سعی كرد خودش جلوه نكند
به خاطر همين به چند بيت اكتفا و دعا كرد.
با وجوديكه با آمادگی كامل به آن مجلس آمده بود
بعد از جلسه صاحب خانه از آقا غلامعلي گلايه كرد كه چرا بيشتر و بهتر از فلانی نخواندی؟! ايشان گفتند: هيئت جای كشتی گرفتن مداحان نيست
بلكه محل ادب است .
"شهید غلامعلی رجبی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتادوچهار یک هفته است که من رسما دانشجوی پزشکی شدم,بحثهای کلاس رادوست دارم,اسحاق انور هم هفته
#بخش_هفتادوپنج
استاد خیره نگاهم میکرد,یکدفعه باصدای بلند زد زیرخنده,حالا نخند کی بخند ,انگار شیرین ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده باشند,همینطور که خنده اش کمتر میشد اشاره کردبه یخچال گوشه ی,اتاق وگفت:پاشو به انتخاب خودت دوتا نوشیدنی بیار...
رفتارش خیلی گرم تر شده بود واز حالت بهت زدگی درامده بود,دوتا لیوان از,روی یخچال برداشتم ودوتا اب پرتقال هم گذاشتم روی میز.
همینطور که اب پرتقال میریختم گفت:همون روز اول که دیدمت ,احساس کردم توساخته شدی برای اسراییل والان میبینم که احساسم درست میگفته,حالا فرمولت رابده ببینم ....
یک دسته کاغذ که همه را از کتابچه اهدایی ابوصالح کپی کرده بودم گذاشتم جلوش.....
چشمش که به برگه ها افتاد,غرق مطالعه شد ,انگار من کنارش نبودم.
بعداز یک ربع با خودکارش روی میز ضرب گرفت وگفت:احسنت,نه افرین...تااینجا که خوندم همه چی علمی ومنطقی هست...هانیه الکمال...تونخبه ای اما باید خیلی چیزها یاد بگیری.
اسحاق انور: همون فکری که الان به مغز تو خطور کرده,سالها پیش به مغز یهودیان متفکرونخبه رسیده ودست به کارشدند.
غرق صحبتهای اسحاق انور شده بودم وباخودم فکر میکردم عجب ادمهای پستی هستند که باحرف انور به خودم امدم.
اسحاق انور نگاهی به ساعتش کرد وبالبخندی که باصورت اخموش بیگانه بود بلندشدوگفت:خوب خانم الکمال ,یک ربع از کلاس بعدی من هم صرف شما شد که باید بعدها جبران کنی,حالا شماره ات رابذار روی میز,,سرفرصت که طرحت رابررسی کردم,بهت اطلاع میدم,البته دوست ندارم داخل دانشگاه به کس دیگه ای بگی....این طرحت فعلا بین من وشما میمونه.
همینطور که سرم رابه علامت بله تکان میدادم ,شمارم رانوشتم وگذاشتم روی میز.....بازم گیج ومنگ بودم.
منظور اسحاق انور از جبران کردن چی چی بود؟؟
باید به علی بگم....سرشار از احساسات بد بودم که از اتاق انور اومدم بیرون...
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
مرگ رفتنی است بی صدا و آهسته
بی هیچ موجی و بی هیچ اوجی
اما شهادت کوچی است با آهنگ پر دامنه و سرشار از موج؛ اوج و عروج
"شهیدحاج احمد کاظمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتادوپنج استاد خیره نگاهم میکرد,یکدفعه باصدای بلند زد زیرخنده,حالا نخند کی بخند ,انگار شیرین
#بخش_هفتادوشش
خیلی دوست داشتم خودم ا زودتر به خانه برسانم وبه علی اطلاع بدهم,دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست وسروتمام اعضا وجوارحش ,خودش رامیکشت تا توجه ام را جلب کند,یه کم شیطان شدم,سرم را انداختم پایین,انگار ندیدمش وخیلی راحت از کنارش رد شدم.
صدای علی بود پشت سرم:عه بانووو,نازبانو,دکتر...خدایا شکرت بانوی نازنینم کوروکر شد رفت پی کارش خخخخ ومحکم دست مردانه اش دستم راگرفت...
من:عه تویی؟!فکر کردم روحت هست خخخخ
علی:عجب......حالا دیگه همسرگرامت هم نمیشناسی ,برگو چه به خوردت دادند که تمام زندگی ات,داروندارت,پناه گاه امنت وغلامت را نشناختی؟
من:شناختمت ,تازه من از,فرسنگها بوت راحس میکنم آقااا,خواستم سربه سرت بذارم,علی.....نمدونی چی چی شد....
علی:حدس میزنم,حالابزار برسیم خونه ,توهم نمدونی چی چی شده....
بازم علی برد, دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد,یعنی چی شده؟
علی:صبرکن دخترک فضول,اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سروقت کیفم...اشاره کرد به سرش وادامه داد:اینجاست...
نهار ونماز و....تمام شد یک چایی عراقی ریختم ونشستم روی مبل وگفتم:علی من بگم یا تومیگی؟؟
علی زد زیرخنده وگفت:بیچاره این یهودیا که انتر دست من وتو شدن.
درحالی که خیره شده بودم توچشاش گفتم:نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند وشروع کردم به تعریف هرچه که دیده وشنیده بودم...
علی:نه عالیه....افرین ....امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه,یعنی تویک نفوذی بالفطره ای....زاده شدی که سراز کار شیاطین دراوری..
من:حالا توبگو چی شده,بگو که دارم از کنجکاوی میترکم.
علی:به چشم ای همسر فضولک خودم...وشروع به گفتن کرد.
ادامه دارد.....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
" آیتالله سید اسدالله مدنی"
دومین شهید محراب
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام زمان (عج)میفرمایند:
برای تعجیل زیاد دعا کنید چون همین دعا موجب فرج شماست.
#منتخب_الاثر
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
من آن لحظه از گناهــان دنیوی پاک میشوم که به سوی پروردگار خود پرواز کنم...
[این لحظه]بهترین و بزرگـترینِ لحظات زندگی من خواهد بود؛
برای اینکه قرآن مجید می فرماید:
«کسانیکه در راه خدا کشته شدند ، نمرده اند؛
بلکه زنده اند و نزد خدای خویش روزی می خورند.»
تنها آرزوی من، رسیدن به چنین مقامی است؛
چون راه رستگاری در این است:
" جهاد و شهادت
"شهید یدالله رجب زاده"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
هدایت شده از با شهدا گم نمی شویم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه با نوای استاد فرهمند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اسیر شده بودیم،ما رو بردند اردوگاه العماره ...
داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم ، معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند...
جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود ،
با خوندنش مو از بدنم بلندشد !
روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود :
مادر ! من از "تشنگی" شهید شدم !...
"شهیدمحمود میبندی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتادوشش خیلی دوست داشتم خودم ا زودتر به خانه برسانم وبه علی اطلاع بدهم,دوباره قامت زیبای علی
#بخش_هفتادوهفت
جونم برات بگه عزیز دلم,امروز کلاس شیعه شناسی بحث اخرالزمان ومهدی موعود بود,یعنی وقتی استاده از مهدی ما حرف میزد به خدا من به عنوان یک شیعه خجالت میکشیدم,کارهایی که اونا میکنن تا امام زمان عج رابه اصطلاح خودشون اسیرکنند وقبل از ظهور بکشند ,یک صدم این نیرو را اگه شیعه ها میگذاشتن برای,تعجیل درظهور,والله امام غریبمان الان قدم رنجه فرموده بود.
میدونی این ادمهای خبیث ,این یهودیهای ناکس از عمق جان به امدن مهدی ما ایمان دارند اما کینه ی شتریشان از صدراسلام تا الان با ال احمد باعث شده که اینها درپی پیداکردن وکشتن امام زمان عج ماباشند.
من:علی ,یه کم ,یه ذره علت این دشمنی رابازکن....
علی:چشم،گوش کن,قبل از تولد پیامبر ص ما,درتورات وانجیل وزبور و...همه ی کتابهای اسمانی از مبعوث شدن پیامبر اخرالزمان وپیروانش که به عنوان قوم برگزیده که جهان راسروسامان میدهند,یاد شده,چون یهودیها ازهمون اول اول دچارنخوت وخودبزرگ بینی بودند,مطمین بودند این پیامبر از نسل یهود یعنی حضرت اسحق هست ,
زمانی که هاشم جدپدری پیامبر به دنیا امد ,ستاره شناسان وحتی جن گیران یهودی(جن گیری واستفاده ازاجنه در میان یهود ازهمون زمانهای قبل رواج داشته)همه پیش بینی کردند که اخرین پیامبر از نسل همین هاشم است ,اونها هاشم رازیرنظر گرفتند وزمانی که متوجه شدند، زمان ازدواجش رسیده بایک توطیه خواستند بکشنش ،اماازانجا که خواست خدابود هاشم جان سالم بدربرد ,البته هاشم رااخرش یهودیا کشتن هااا,بعداز تولدعبدالمطلب وسالها بعد فرزندش, عبدالله,
دوباره ساحران وستاره شناسان یهودی دست بکارشدند ودرطالع فرزندان عبدالله نور پیامبری را دیدند,اینبار نقشه ی یهود کمی تغییر کرد,همونطور که میدونی یهودیها اعتقادشان این است که مذهب ودین از طریق مادربه فرزند میرسد یعنی مادری که یهودیست فرزندش هم یهودی محسوب میشه حتی اگرتغییر دین دهد,پس این خناثان نقشه ی بکری کشیدند,دختر یکی از بزرگان یهود که دختری,بسیار زیبا بود را نزد عبدالله فرستادند,عبدالمطلب که دستشان راخوانده بود,مخفیانه حضرت آمنه را به خانه اش اورد وهمان شب خطبه ی عقد حضرت امنه وعبدالله را خواندواین بزرگواران مخفیانه زندگیشان راشروع کردند,یهودیها نمیدانستند که عبدالله ازدواج کرده اما ازاینکه دست رد به سینه شان زده بود ودختریهودی را نخواسته بود قصدجانش راکردند,عبدالمطلب که ازجان فرزندش احساس خطر میکرد
با کاروانی حضرت عبدالله را به عنوان بازرگان راهی سفر کرد تا از مهلکه بگریزد,یهودیها که متوجه سفرعبدالله شده بودند,درتعقیب اوبرامدند وبا حیله ای حضرت عبدالله را مسموم وشهید کردند ومسرور از این ترور به مکه بازگشتند وانجا بود که دوباره ستاره شناسان گفتند:که نطفه ی پیامبر اخرالزمان بسته شده و....
پس ببین سلما جان ,این دشمنیهای قدمت دارد وقدمتش قبل از تولد پیامبرص است...
باخودم فکر میکردم ,عجب پست فطرت هستند وچه زیبا درقران مسلمانان را از دو دشمن برحذر داشته...یکی یهود ویکی ابلیس,والان میبینیم که این دودشمن دریک گروه دوش به دوش هم برای نابودی اسلام محمدی تلاش میکنند,کاش ازخواب بیدارشویم.
من:عمق این دشمنی را متوجه شدم,حالا بگو تودانشگاه شیعه شناسی چه خبربود که اینطوری متعجبت کرده بود؟
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab