دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم
دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا
انــسان رو به باتـــلاق می برد و
گـرفتار می کند ازش نـجات
هـــم نمیــشه پیدا کرد.
کلام نورانی امام علیه السلام درخطبه89 :
«دنیا دامی است مانندسایه ای گستردہ و كوتاہ، كه تا سرانجامے روشن و معیّن یعنی مرگ آدمیان را رها نمی كند.»
"شهید حاج احمدکاضمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_چهار یوزارسیف وقتی درخیالم به کودکی مراجعه میکنم,انگار درون خوابی مبهم قدم میگذارم خوابی
#بخش_سی_پنج
یوزارسیف
نامه را کمی بالاتر اوردم وادامه اش را که برایم جالب ودرد اور شده بود شروع به خواندن کردم:
اری نمیدانم چه مدت از خواب افتادنم گذشته بود که با صدایی شبیهه به تیر اندازی شدید وترمز ناگهانی اتوبوس با اینکه جایم تنگ بود به جلو پرتاب شدم واز خواب پریدم.
خدیجه خانم مثل گنجشکی که در دام لاشخور گرفتار شده میلرزید واقا رضا اورا دراغوش گرفته بود وسعی داشت با سخنان امید وار کننده ای که خود به انها اعتقادی نداشت,اورا ارام کند.
چند مردی که مسلح بودند وقرار بود از اتوبوس ما,محافظت کنند ارام ارام به جلو خزیدند تا در نزدیکی در ورودی باشند که هنوز انها در جای خود مستقر نشده بودند ,ناگهان در اتوبوس با صدای تیراندازی وحشتناکی از هم پاشید وچندین نفر مسلح روی بسته وارد اتوبوس شدند,بااینکه بچه بودم ودرکی از جنگ وکشتار نمیباید داشته باشم اما صحنه های خشنی که قبلا پیش رویم دیده بودم ,به من هشدار میداد که باید شاهد صحنه های دلخراش وهول انگیز تری باشم....به توصیه ی اقا رضا ارام خودم را در پناه خدیجه خانم به گوشه ای کوچک اما درظاهر امن پشت صندلی جلویی کشاندم ونا گاه....
به اینجای نامه رسیدم ,استرش تمام وجودم را گرفته بود وخودم را جای یوزارسیف پنج ساله گذاشتم...به خدا قسم که اگر من بودم ,بدن کوچک وروح لطیفم طاقت اینهمه ظلم را نداشت,اخر چرا؟؟اینهمه ظلم وکشتار مظلومان به چه علت؟؟یعنی پذیرش راه حق وکلام حق وروی اوری به مظلوم ترین وحق ترین حزب الله ,اینهمه زجر کشیدن دارد؟!!! وبه راستی که شاعر چه زیبا گفته:دربیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم....سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور..
ولی خار مغیلان کجا وکشته شدن عزیزان کجا؟؟!!
واقعا عجب صبری خدا دارد!!!!
واقعا روح وجانم توان شنیدن حادثه غمبار دیگری برای یوسف را نداشت,سکوت خانه نشانه ی خواب بودن پدرومادرم بود ارام از جا بلند شدم تا با زدن ابی به سروصورتم,مهیایی خواندن ادامه ی داستان یوسف شوم...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
18.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاعر: مرتضی حیدری آل کثیر
آهنگساز: علی نیک پی
تنظیم: ایمان تیموریان
اعضای گروه:
محمدکاظم ربیعی، منطقه مرکزی
حسام قانعی، منطقه فارس
مرتضی شکوری، ستاد
عباس دلالی، منطقه شمالشرق
محمدمهدیشرکت، منطقه اصفهان
مسلم عالی، منطقه غرب
رسول تمجید، منطقه تهران
کارگردان: محمدعلی اعتمادمقدم
کاری از: #دارالقرآن_شرکت_خطوط_لوله_و_مخابرات_نفت_ایران
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید مدافع حرم والا مقام
" روح الله قربانی "
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
پیامبر اکرم (ص)میفرمایند :
أَفْضَلُ الأَْعْمالِ الْعِلْمُ بِاللّهِ إِنَّ الْعِلْمَ يَنْفَعُكَ مَعَهُ قَليلُ الْعَمَلِ وَكَثيرُهُ وَإِنَّ الْجَهْلَ لايَنْفَعُكَ مَعَهُ قَليلُ الْعَمَلِ وَلا كَثيرُهُ؛
بهترين اعمال، خداشناسى است، زيرا با وجود علم و معرفت، عمل، كم يا زياد تو را سود مىبخشد اما با وجود نادانى (نسبت به خدا) عمل، نه اندكش تو را سود مىبخشد نه بسيارش.
كنزالعمال ج۱۰ ص۱۴۳ ح۲۸۷۳۱
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
این ها سربازان امام زمان(عج) هستند...
عکس بازشود
"شهید جهاد مغنیه "
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
صدای روح الله درعمق وجودش پیچید زینب،اگررفتیم کربلا حاضری حلقه هامونوبندازیم حرم؟وای روح الله معلومه که نه.حلقه های ازدواجمون تنهاچیزمشترک بین من وتوئه.چه جوری ازش دل بکنم؟ولی اگرحلقه هامون روبندازیم حرم،عشقمون جاودانه میشه ها!نمیدونم حالا بزارقسمت بشه بریم کربلااون موقع تصمیم میگیرم.بعدازشهادت روح الله باخودش عهدکردهروقت کربلا قسمتش شدحلقه هایشان رابیندازدداخل ضریح.کیسه ای راازقبل آماده کرده بودوروی آن نوشته بود:((این حلقه های من وهمسرشهیدم است که دردفاع ازحرم حضرت زینب شهیدشد.فقط خرج ضریح شود))حلقه هایش راازانگشتش بیرون آوردودرون کیسه انداخت.درکیسه رامحکم کردوآن راانداخت درون ضریح.باچشم مسیرعبوررادنبال کردافتادندکنارقبرمطهرامام حسین روبه ضریح گفت:((امام حسین،حلقه های ازدواجم روانداختم ضریح تابگم ازبهترین چیزاهای زندگیم گذشتم برای شما.منتی هم نیست.روح الله همه زندگیم بودوحلقه های ازدواجمون تنهاچیزی بودکه بینمون مشترک بود.هردوی این هافدای شما
"شهید روح الله قربانی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_پنج یوزارسیف نامه را کمی بالاتر اوردم وادامه اش را که برایم جالب ودرد اور شده بود شروع به
#بخش_سی_شش
یوزارسیف
انگار همه خواب بودن,یا شایدم درفکر وخیال اینده دست وپا میزدند وخودشان را به خواب زده بودند ,درهرحال خیلی راحت,ابی به سروصورتم زدم ویه لیوان اب خنک بالا زدم وامدم تا ادامه ی نامه را بخوانم :وناگاه با صدای رگباری شدید واه وناله های مظلومینی که در اطرافم در خون خود میغلتیدند سرم را بالا اوردم وبا پاشیده شدن خون خدیجه خانم برصورتم,اشکم جاری ودوباره به پناهگاه خودم فرو رفتم...دلم میخواست من هم میمردم وشاید مرده بودم ونمیدانستم ,افرادی که حمله کرده بودند,وقتی مطمین شدند هیچ کس زنده نمانده است قصد ترک اتوبوس را داشتند که یکی از انها با لهجه ای غلیظ گفت:محمد عمر ...پایین بیا ,این رافضیها الان در ورودی جهنم صف کشیدند,بیا بیرون,بقیه ی مجاهدان منتظرند تا ما اینجا را ترک کنیم وبا یک شلیک رگباری به باک اتوبوس,همه شان را به هوا بفرستیم ویک اتش بازی حسابی راه بیاندازیم وابوعمر قهقه ای شیطانی سرداد ودرجوابش گفت:بصیر ...هی بصیر...اگر اتوبوس را هوا بفرستیم بوی کبابی که از جزغاله شدن این رافضیها بلند میشود ,اشتهای من را تحریک میکند ومیدانی وقتی هوس کنم چیزی بخورم باید بخورم وچون دراین بیابان هیچ گوشت حیوانی گیرنمیاید که به دندان بکشم مجبورم تو را کباب کنم وبه نیش بکشم وبااین حرف محمدعمر ,هردو زدند زیر خنده,انگار اینان که جلویشان به کام مرگ فرو رفته اند,انسان نیستند همه از یک مشت مورچه هم در پیش چشم اینان کمترند وکمترین عذاب وجدانی از این کشتار فجیع ,نداشتند...
باشنیدن حرفهای ان دو سلفی خیالم راحت شد که تا دقایقی دیگر من هم به خواهرم زهرا...زهرایی که مظلومانه امروز پر کشید,به او میپیوندم واز عذاب ورنج این دنیا خلاص میشوم...
با پایین رفتن ان چند مهاجم خونخوار چشمانم را بستم ودرعالم بچگی مدام امام حسین ع را صدا میزدم تا شاید با اوردن این نام مقدس ,درد کشته شدن ومرگم اسان تر شود...اخر پدرم همیشه توصیه میکرد هرجا کارتان گیر کرد دست به دامان ابا عبدالله بزنید که خود چاره هر مشکل است ومن دراین سن کم,این لحظات رقص مرگ را مشکل ترین مشکل دنیا میدانستم ومدام نام مبارک ارباب را تکرار میکردم ,که ناگهان....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
برای تمام ساعاتش برنامه داشت: مطالعه،ورزش،تدریس...
کم لباس،کمخوراک ،اما ولخرج در خرید کتاب؛
توی تمام کتابها هم دیوانهی نهجالبلاغه بود و هرچه آنرا مینوشید، عطشش بیشتر میشد.
اول کتاب «الدلیل علی موضوعات نهجالبلاغه» نوشته بود :
این کتاب متعلق به اینجانب سیدحسین علمالهدیٰ میباشدو بههیچ وجه رضایت ندارم که آنرا از من جدا کنید.
"شهید سیدحسین علمالهدیٰ"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_سی_شش یوزارسیف انگار همه خواب بودن,یا شایدم درفکر وخیال اینده دست وپا میزدند وخودشان را به خ
#بخش_سی_هفت
یوزارسیف
که ناگهان صدای اهسته نا مفهوم اقا رضا من را از عالم خودم بیرون اورد:یوسف,یوسف زنده ای؟تیرنخوردی ؟؟اگر زنده ای حرفی بزن پسرک....
به ارامی اما با بغض جواب دادم :بله...زنده ام اما جام خیلی تنگه نمیتونم تکان بخورم.
اقارضا اهسته خدیجه خانم بیچاره را تکانی داد,که جسم بی جان خدیجه خانم به یک طرف خم شد وبی اختیار سرش به صندلی جلویی گرفت وبه همان حالت ماند,ارام از زیر بدن خمیده ,خدیجه خانم ,خودم را به طرف اقا رضا کشیدم,اقا رضا با فرزی اما به ارامی ,جسم نحیف مرا به سمت خودش کشید وسر همسرش را صاف کرد وبرای اخرین بار به چشمان خیره واما بی جان او که هزارن هزار حرف از مظلومیتش داشت,نگاه کرد ودرحالیکه بغضش میشکست واشکش جاری شده بود,اخرین وداع را با همسر وفرزند بیگناه وشهیدش انداخت وبه من اشاره کرد که به صورت خمیده وسینه خیز به سمت در برویم,وضع خیلی اسفناکی بود خصوصا وقتی که مجبور بودیم برای رسیدن به دراتوبوس از روی جسدهای همسفرانمان بگذریم که تا ساعتی قبل زنده بودند وبه امید رسیدن به ایران ارزوها در دل داشتند.
به سرعت وبا کمترین صدایی خودمان را به در رساندیم واقا رضا مرا زیر بغلش زد وبا یک حرکت ,خمیده در تاریکی خود را به بیرون پرتاب کرد وپرتاب شدن ما همزمان شد با رگباری شدیداز تیروترکش که به سمت اتوبوس به باریدن گرفت ,اقا رضا به سرعت و با تمام توانی که در بدن داشت درتاریکی بیابان ,از اتوبوس فاصله گرفت وبه سمتی میرفت که خلاف جهت تکفیریها بود ودر کمتر از دقیقه ای اتوبوس با تمام شهدای درونش وشاید برخی از,انها زخمی بودند وهنوز جانی در بدن داشتند,در شعله ای سهمگین سوخت وما که در پناه تپه ای کوچک وشنی پنهان شده بودیم ,درشعله های اتشی که اطراف را روشن کرده بود ,کمی دورتر از اتوبوس,دسته ای از تکفیریها را دیدیدم که با هر شعله ای از اتش که گر میگرفت ,قهقه ی مستانه شان بلند وبلند تر میشد...
ادمیانی که در حقیقت ادم نبودند وشیاطینی بودند که در جلد انسان حلول نموده بودند....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab