eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
45 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
در دوره عقدمان در دانشسرای مقدماتی تحصیل می‌کردم. مدت کمی مانده بود تا ازدواجمان. عباس به من یک پالتو پوست هدیه داد که خیلی زیبا و گران‌قیمت بود. طبیعی بود که از این هدیه خوشحال شوم اما از این کارش تعجب کردم و به او گفتم: «عباس، این پالتو پوست خیلی زیبا و گران است. شما که به دنبال این چیزها نیستی، پس چرا برای من خریدی؟». چند روزی گذشت. عباس مرا به خانواده‌ای فقیر معرفی کرد. وقتی با آن خانواده صحبت کردم، با خود گفتم باید این پالتو را به این خانواده بدهم. اما چون هدیه بود و برای من ارزشمند، با عباس مشورت کردم و گفتم: «عباس، یک چیزی بگم؟» او لبخندی ‌زد و گفت: «خب بگو چیه؟» گفتم: «من که می‌دانم تو متوجه شدی؛ اما چون احساس کردم هدیه‌ای که به من دادی خیلی ارزشمند است، می‌خواهم آن را به خانواده فقیری که معرفی کردی، بدهم». اشک از چشم‌های عباس جاری شد، خدا رو شکر کرد و گفت: «ممنونم از تو» به او گفتم: «من فکر کردم تو ناراحت می‌شوی؟ و فکر می‌کنی برای من بی‌ارزش بوده که می‌خواهم آن را ببخشم» "خانم حکمت همسر شهید عباس بابایی" @Sedaye_Enghelab
برای آب.. اسمش “یوسف” بود،  یوسف قـربانی، بچه ی زنجان. شش ماهگی پدرش را از دست داد و یتیـم شد، شش سالگی مادرش را از دست داد و با برادرش برای ادامه زندگـی به خانه ی مــادربزرگ رفتند. دبستــان بود که مادر بزرگش به رحمت خـــدا رفت و تنهــا دلخوشی اش برادر بزرگتــرش بود که در دوران نوجوانـــی او را نیز در سانحه ی تصادفی از دست داد و تنهای تنها شد، رفت جبهه، تو اطلاعات عملیات بود. غواص هم بود. تو کربلای پنج شهید شد. چند دقیقــه قبل از عملیات، یکــی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقـا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابــی امام زمان عج‌الله... همرزم یوسف: “هر روز می دیدم یوسف گوشه ای نشسته و نامـه می نویسد. با خودم می گفتــم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسـی نامه می نویسد؟ آن هم هـر روز! یک روز گفتم: یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قـدم زنان کنار ساحـل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت، چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می نویسم، کســی را نـدارم.. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_نه یوزارسیف امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشید میدرخشه وبا سرزدن دوتا دندان بالا
یوزارسیف در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت برایم اشنا میزد مواجه شدم ,از لباسها ولهجه اش کاملا مشخص بود افغانی ست,چادرم را جلوتر اوردم وگفتم:بله بفرمایید... پیرمرد همانطور که سرش پایین بود گفت:ببخشید اینجا منزل اقای یوسف سبحانی ست؟؟ در نیمه باز را تمام باز کردم وبااشاره به در کوچک کناری گفتم:اون خانه منزل اقای سبحانی ست ومن هم همسر ایشون هستم,اینجا هم منزل پدرم است,الان اقای سبحانی تشریف ندارند,شما بفرمایید داخل.... پیرمرد که انگار محبتی شدید بروجودش مستولی شده بود گفت:من....من...از,افغانستان دنبال گمشده ای امدم.... یک باره ذهنم رفت طرف عباس,باخود فکر کردم حتما این اقا پدر بزرگ عباس هست... از دیدنش خوشحال شدم وبا شادی گفتم:ادرس را درست امدین ,بفرمایید ,اینجا هم منزل خودتانه,تورا خدا بفرمایید داخل ... پیرمرد درحالیکه سرش پایین بود یاالله یا الله گویان وارد خانه شد,زودتر از اون اقا داخل شدم ,مادرم که با شنیدن صدای مرد غریبه چادربه سرکرده بود امد جلو بعداز,سلام واحوال پرسی بااشاره چشم وابرو از من پرسید کی هست؟ ومن طبق اون فکرای خودم به عباس,اشاره کردم وگفتم:مامان جان ایشون فک کنم از,اقوام پسرم عباس,باشند,عباس که گرم بازی با امیرعلی بود انگار تمام حواسش پیش,مهمان تازه رسیده بود با شنیدن این حرف من برگشت طرف اقاهه وبا کمال ادب سلام کرد,پیرمرد ,با تعارف ما روی مبل نشست ,من رو به پیرمرد کردم وگفتم:ایشون عباس واون کوچلو هم امیر علی پسرای حاج اقا هستند,حالا شما خودتون را معرفی نمیکنید؟ پیرمرد که غرق تماشای عباس وامیرعلی شده بود با ذوقی کودکانه اشاره به امیرعلی کرد وگفت:درست شبیهه کودکیهای یوسف هست... با تعجب بهش نگاه کردم....مگه این اقا کی هست؟؟یوسف را از کجا میشناسه؟کودکی های یوسف؟؟ یعنی ایشون...... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند . آمد تو ، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت « بلند نشید جلوی پای من.» گفتیم « حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا.» باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر ، می گفت« نمیام. شماها بلند می شید.» قول دادیم بلند نشویم "شهید حاج حسین خرازی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_صد یوزارسیف در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت برای
یوزارسیف مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش میامد دراغوش گرفت,روی زمین نشست وعباس هم روی زانوهاش نشاند وگفت:باورم نمیشه ,این دوتا دسته گل، پسرای یوسف من هستند. وسرش را بالا گرفت وبا نگاه مهربانش خیره به من شد وادامه داد:بله عروس گلم ,من علی سبحانی,پدر یوسف هستم,سالها فکر میکردم که یوسف من ،تو یک حمله ی,تروریستی واون اتش سوزی اتوبوس مسافران مهاجر ,شهید شده ویک معجزه من را به یوسف رساند.. از جام بلند شدم,حالا میفهمیدم که چرا اون حس آشنا را با دیدن این مرد غریبه داشتم,یوسف ته چهره ای از پدرش داشت ,درسته که گردش روزگار غدار وحوادث غمبارش این مرد را شکسته کرده بود اما نگاه اشنای پدر یوسف گرمی نگاه یوسف را داشت... با قدم هایی لرزان ,ارام ارام جلو امدم وکنار پدر یوسف زانو زدم,پدر یوسف با دستان چروکیده اما گرمش, دستان لرزان وسرد مرا در مشت گرفت,خم شدم تا به دستش بوسه زنم,سرم را بالا گرفت واز پیشانی ام بوسه ای گرفت ودستش را پشت کمر من قرار داد و با هم یک دایره ی محبت تشکیل دادیم,اشک از چهارگوشه ای چشمانم روان بود,زبانم انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود,با خود فکر میکردم,کاش یوسف اینجا بوددراین احساس شریک میشد... درهمین حین ,مادرم که برای تهیه چای وپذیرایی به آشپزخانه رفته بود,بیرون امد وبا دیدن ما دراین حال ,شگفت زده شد وبالحنی سرشار از تعجب گفت:زری,این اقا کیست که کنارش نشستی؟؟اصلا چرا روی زمین نشستین؟؟ بغضم را فرو دادم وگفتم:مامان,ایشون....ایشون پدر یوسف هستند.... از صدای لرزش استکانهای داخل سینی ,متوجه شدم که مادرم هم مثل من شوکه شده... عباس که حالا فهمیده بود ,روی زانوی چه کسی هست,خودش را بیشتر در اغوش پدر بزرگش جا میکرد,انگار غم غربت چندین ساله اش دوباره بیدارشده بود وبا دیدن هموطنی زجر کشیده داشت بروز میکرد رو به امیرعلی که حالا با ریشه های لباس پدریوسف سرگرم بود ,کرد وبا اشاره به این مهمان نورسیده به اویاد میداد که بگو:بابا بزرگ.....بابا بزرگ.... مادرم چای راتعارف کرد وبه تأسی از ما بر زمین نشست وگفت:خدا را صدهزار مرتبه شکر,کاش یوسف بود ومیدید و روبه من کرد وگفت:زری جان برو به ایشون زنگ بزن این خبر خوش را بده,مطمین باش یوسف اگر بفهمه باباش بعداز سالها بی خبری,تشریف اوردند,سرازپا نشناخته,خودش را میروسونه.... با شادی کودکانه ای بااجازه ای گفتم از جا بلند شدم ,گوشی را از کیف دستی ام دراوردم ومشغول گرفتن شماره شدم که..... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام "حسین احمدی" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق علیه السلام میفرمایند: مَن أضَرَّ بِشَى ءٍ مِن طَريقِ المُسلِمينَ فَهُوَ لَهُ ضامِنٌ ؛ هر كس بخشى از راه عبور مسلمانان را تباه كند، ضامن آن است . الكافى ، ج ۷ ، ص ۳۵۰ @Sedaye_Enghelab
میخوای تأثیـرگـذار باشـی؟ اگر می خواهید تاثیرگذار باشید اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم "شهید حاج احمد کاظمی" @Sedaye_Enghelab
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم. صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت : " من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. " بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن . حالا تو شهید شو .. ! شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی . سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. ! تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم . محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود . شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها . سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت . بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم . چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ... حاج عبدالله به آرزوش رسید ... "شهید حاج عبدالله اسکندری" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_صد_یک یوزارسیف مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش م
یوزارسیف هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....این یعنی یوسف جایی درگیر است. اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,الانم با این وضع واوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد ومامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده... با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم... پدر یوسف رو به من کرد وگفت:بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟ نشستم کنارش وگفتم:یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟ پدر یوسف لبخندی زد وگفت:ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده,پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست,حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند.... مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند,همسرشهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم وایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم... دیگه از حرفهای پدر یوسف چیزی نمیشندیدم...درعالم خودم راحله را میدیدم....خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها وبارها یوسف هشدارش را داده بود اما من.... ادامه دارد.... @Sedaye_Enghelab