میخوای تأثیـرگـذار باشـی؟
اگر می خواهید تاثیرگذار باشید
اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید
ما راهی جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم
"شهید حاج احمد کاظمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
"شهید حاج عبدالله اسکندری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_صد_یک یوزارسیف مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش م
#بخش_صد_دو
یوزارسیف
هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....این یعنی یوسف جایی درگیر است.
اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,الانم با این وضع واوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد ومامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده...
با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم...
پدر یوسف رو به من کرد وگفت:بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟
نشستم کنارش وگفتم:یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟
پدر یوسف لبخندی زد وگفت:ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده,پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست,حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند....
مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند,همسرشهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم وایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم...
دیگه از حرفهای پدر یوسف چیزی نمیشندیدم...درعالم خودم راحله را میدیدم....خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها وبارها یوسف هشدارش را داده بود اما من....
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی
را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت
خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند. مشتم
را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.
فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را
جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید! او میگفت: قربانی من هستم
«انا قربانی»و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
آمدی جانم به قربانت ولیکن بی عصا
تا که باشد خط بطلان بر تمامِ یاوه ها ...
♡اللّهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای ♡
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"محمدحسین جعفری"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام علی علیه السلام میفرمایند:
مَن لَم يَتَغافَل ولا يَغُضُّ عَن كَثيرٍ مِنَ الاُمورِ ، تَنَغَّصَت عيشَتُهُ .
هر كه از بسيارى امور، تغافل و چشمپوشى نكند، زندگىاش تيره مىشود .
غرر الحكم : ج ۵ ص ۴۵۵ ح ۹۱۴۹
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
4.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نحوه شهادت شهید آیت الله مفتح از زبان قاتلش
۲۷ آذر سالروز شهادت شهید مفتح
پیام امام خمینی (ره) در تسلیت شهادت و تجلیل از شخصیت شهید دکتر مفتح:
جناب حجت الاسلام دانشمند محترم آقاى مفتح و دو نفر پاسداران عزیز اسلام به فیض شهادت رسیدند و به بارگاه ابدیت بار یافتند، و در دل ملت و جوانان آگاه ما حماسه آفریدند و آتش نهضت اسلامى را افروخته تر و جنبش قیام ملت را متحرک تر کردند. خدایشان در جوار رحمت واسعه خود بپذیرد و از نور عظمت خود بهره دهد. امید بود از دانش استاد محترم و از زبان و علم او بهره ها براى اسلام و پیشرفت نهضت برداشته شود.
رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای شهید بیتظاهر اما پر حضور و پر اثر
آن عزیز در زندگیش کمنمود و کمتظاهر اما پرحضور و پرتحرک بود. اسمش کمتر برده میشد اما آثارش خیلی جاها بود. یکی از آنها دانشگاه بود و یکی از آنها حوزه.
آنها که یاد آن عزیز را گرامی داشتند و با او انس گرفتند میدانند که حضور شهید مفتح در سالهای تاریک اختناق در پایگاههای مقاومت و معرفت و فرهنگ انقلابی، یعنی مساجد، یک حضور نمایان و کمنظیر بود، هر جا او بود پایگاه بود. همان وقتها مسجدقبا معروف بود، مسجدجاوید معروف بود، که آثار شهید مفتح بود.
"شهیدآیت الله مفتح"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_صد_دو یوزارسیف هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد...
#بخش_صد_سه
یوزارسیف
بابا هم از سرکار آمد و وقتی پدر یوسف را دید و داستانش را شنید ،خدا را شکر کرد که بالاخره این پدر و پسر بعداز سالها جدایی مثل حضرت یوسف و پدر بزرگوارش به هم میرسند .گرچه دوست داشتم پدر یوسف را ببرم بالا خونه خودم وپذیزایی کنم اما با اصرار پدر وما رم خونه بابا موندیم،ازصبح تا شب از شب تا سحر مدام یوسف را میگرفتم اما باز هم در دسترس نبود...
آخه سابقه نداشت یوسف حتی زمانی که درگیر عملیات بود اینهمه مدت مرا از خودش بی خبر بذاره
دلم به تلاطمی عجیب بود و انگار خبر از وقایعی هول انگیز میداد.
صبح زود بود وبا صدای صحبت کردن پدرم واقای سبحانی از عالم دلشوره بیرون آمدم رو انداز بچه ها را صاف کردم واماده بیرون رفتن از اتاق میشدم که با صدای زنگ در خانه بر جای خود میخکوب شدم...
یعنی کی میتونه باشه؟این وقت صبح سابقه نداشت که..
برگشتم وچادرم را سر کردم وهمزمان صدای باز شدن در هال اومد وپشت سرش...
ادامه دارد.
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab