با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول دفترم را بستم و کناری گذاشتم، سعی کردم بیشتر چیزهایی که یادم آمد را
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
راننده سریع ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد. صدای جیغ و فریاد زن ها و بچه هایی که داخل ماشین بودند بلند شد. همه می خواستند از ماشین پیاده شوند. من به کمک مردی که داخل ماشین بود، از آن ها خواستیم که نترسند و برای پیاده شدن عجله نکنند، اما کسی گوش نمی داد. از لرزش گوشی در دستم متوجه شدم که بچه ها دو مرتبه تماس گرفتند.
گوشی را جواب دادم و گفتم: یک ماشین نزدیک ما منفجر شد.
محسن پرسید: خودت خوبی؟
از ماشین پیاده شدم و گفتم: خوبم، جای نگرانی نیست.
هنوز حرفم تمام نشده بود که حس کردم کسی محکم به پای من چسبیده، نگاه کردم، دیدم یک بچه حدوداً پنج ساله محکم پای من را گرفته، خم شدم و بغلش کردم.
قلبش مثل گنجشکی که ترسیده باشد، به تندی می زد. به سینه خودم چسباندمش و نوازشش کردم. آرام در گوشش گفتم: نترس همه چیز تموم می شه.
وقتی که خوب نگاهش کردم پیش خودم گفتم: یک حمام و یک دست لباس تمیز اونو به یکی از خوشگل ترین بچه های دنیا شبیه می کنه.
زنی سراسیمه و گریه کنان به سمت ما آمد. ازحال مضطربی که داشت، مشخص بود باید مادر این پسربچه باشد. بچه را از بغلم زمین گذاشتم و فاصله گرفتم. زن یکی دو قدم باقیمانده را بُدو خودش را به بچه رساند، و محکم بغلش کرد راننده سوار ماشین شد، من هم به همراه بقیه مسافرها سوار شدیم.
وارد حرم مطهر که شدم، گوشه دنجی برای نماز و دعا خواندن پیدا کردم درحال و هوای خودم بودم که حس کردم کسی سرشانه ام می زند، سرم را بالا اوردم چشم های ریز سید علی را دیدم.
_به به سلام رسیدن به خیر،
سرم را تکان دادم و گفتم: خوبی تو اینجا چیکار میکنی؟
کنارم نشست و گفت: اومدم زیارت.
سید علی شروع کرد به روضه خواندن و چقدر این روضه به جانم نشست
از او خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. شکر خدا نزدیک به دو ماه و نیم وظیفه امنیت سفارت را به خوبی انجام دادیم. به ما پایان ماموریت را اعلام کردند.
نیروهای جایگزین ما درخانه مستقر شدند و دو روز آخر فرصت کردم یک خرید جزئی بکنم، یک هدیه خاص برای روح الله که روی تمام وسایلم گذاشتم و زیپ کوله ام را بستم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
از دانش آموزان حزبالله مىخواهم که همانطور که سنگرهاى رزم را پر کردهاند حفاظت سنگرهاى دانشگاه و مدارس را فراموش نکنند، زیرا همانطور که امام عزیز فرمودهاند اگر دانشگاهها اصلاح شوند جامعه اصلاح مىشود
بر شماست که دانشگاهها را پر کنید و تخصصهاى مورد نیاز مسلمین را یاد بگیرید تا مسلمین از متخصصین منحرف و غیر متعهد بىنیاز شوند.
از امت اسلام مىخواهم ... حراست از خون شهدا و دستاوردهاى انقلاب را وظیفه خود بدانند
"شهید امیرابوالفضل سپهری"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
مهم این است كه مردم علاوه بر همت بر حضور، همت بر انتخابِ خوب هم داشته باشند...یك انتخاب خوب، یك انتخاب درست، نه فقط در طول چهار سال، گاهی در طول دهها سال تأثیراتش برای كشور باقی میماند. برای انتخابِ خوب باید فكر كرد، باید معیارها را شناخت... معیار اصلی این است كه كسانی سر كار بیایند كه همتشان بر حفظ عزت و حركت كشور در جهت هدفهای انقلاب باشد.
هر جائی كه ما كم آوردیم، عقب ماندیم، شكست خوردیم، به خاطر غفلت از هدفهای انقلاب اسلامی و هدفهای اسلامی بوده است.
كسانی سر كار بیایند كه مصداق: «انّ الّذین قالوا ربّنا اللّه ثمّ استقاموا» باشند؛ اهل استقامت، اهل ایستادگی باشند؛
شعارها را نگاه كنید، ببیند شعارهائی كه تعیین میكنند، چه جور شعارهائی است؟ گاهی بعضیها - البته اشتباه میكنند - برای جلب آراء، شعارهائی میدهند كه این شعارها از حدود قدرت و اختیاراتشان بیرون است؛ اینها را مردم هوشمند ما میتوانند بشناسند، مراقبت كنند، دقت كنند.
آنچه كه برای مردم لازم است، آنچه كه فوریت بیشتری دارد، آنچه كه با واقعیات و امكانات كشور سازگار است، آنچه كه به افزایش قدرت درونی ملت میانجامد، آنها را در شعارهایشان بگنجانند؛ این یكی از معیارها است.
"مقام معظم رهبری"
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام صادق(ع) می فرمایند:
أما أنّهم لم یکونوا یدخلون مداخلهم و لایجلسون مجالسهم،و لکن کانوا إذا لقوهم ضحکوا فی وجوههم و أنسوا بهم
آگاه باشید اینان (که مورد لعنت قرار گرفتند) هرگز در کارها و مجالس گناهکاران شرکت نمی کردند،بلکه جرمشان این بود هنگامی که آن ها را ملاقات می کردند به صورت آن ها می خندیدند و با آنان اُنس می گرفتند.
تفسیر نور الثقلین، ج۱، ص۶۶۱
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
احمد سن و سالی نداشت. مجله ای چاپ میشد که عکس های مبتذل داشت
پولتوجيبى هايش را جمع مى كرد و می رفت سراغ کیوسکهای روزنامه فروشی، هر بار ۲۰ تا مجله از چند کیوسک مى خريد، وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد.
همه مجله ها را توی باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد.
مادر می گفت چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت: اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
یاد گرفته بود که یاری کردن دین خدا، شاخ و دم ندارد. یاری دین خدا یعنی هر کاری که از دستت بر میاید انجام بدهی.
"شهید احمد کشوری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اینکه شما از روی جسدِ علیالظّاهر پنهان شدهی یک شهید، غبارها و خاکها را برطرف میکنید و آن را میاورید سرِ دست میگیرید، معنایش این است که علیرغم کسانی که میخواهند مسألهی شهادت و شهید و فداکاری را زیر غبارها و خاکها پنهان کنند، شما نمیگذارید این کار انجام شود.
"مقام معظم رهبری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
هر که گِرد شعله چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول راننده سریع ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد. صدای جیغ و فریاد
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
به قول رضا؛ خیلی ها هستند که در ارتباط با آدم ها ادای دوستی در می آرند و معلوم نیست این آدم ها دنبال چه چیزی هستند؟ این ها از دوستی به دنبال منفعتند؛ برای همین دوست های مختلفی دارند و برای داشتن اون ها گاهی مجبورند که دروغ بگن. این نوع دوستی ختم به رفاقت نمی شه.
این حرف رضا برای من مهم بود و همیشه تلاش می کردم برای برقرار کردن ارتباط، قبل از هرچیز خودم باشم.
یکی دو برنامه خاص داشتم که اکثر دوستان از این برنامه خبر داشتند؛ یکی از این برنامه ها مربوط به روز های پنج شنبه بود. اولین پنج شنبه با حسین تماس گرفتم. باهم قرار گذاشتیم به زیارت حضرت عبدالعظیم برویم.
بعداظهر صابر زنگ زد و گفت: رسول پیش حسین هستی؟ کی برمی گردی؟
_بله پیش حسینم کاری داری؟
_میخوام با هم بریم شمال، بچه ها قبل ما رفتند. بچه های نکاء منتظر ما هستند.
از حسین خواستم ولی قبول نکرد. به صابر گفتم باید صبر کنی من برم آرایشگاه موها و محاسنم خیلی بلند شده از ماموریت برگشتم نرسیدم برم. صابر خندید و گفت: داداش داریم می ریم مسافرت، خواستگاری که نمی ریم. بیا بریم همین طوری خوشگلی.
شب رسیدیم نکاء، رضا و امین سر جاده منتظر ما بودند. از راه اصلی جدا شدیم و به سمت روستایی رفتیم. وقتی رسیدیم من واقعا خیلی خسته بودم چشم هایم باز نمی شد دونگم را به امین دادم و رفتم خوابیدم.
آن قدر سر و صدا کردند که بیدار شدم. اولش واقعا عصبانی شدم؛ ولی وقتی خنده ی روی صورت بچه ها را دیدم، شروع کردم به خندیدن و گفتم: من سهمم رو دادم به امین، نمیدونم چرا نمی گه و نمیدونم چرا شما نمی ذارید من بخوابم؟ امین، خب حرف بزن.
تمام شب تا وقت نماز صبح نشستیم پای تعریف کردن و خندیدن. رضا شروع کرد از جن و پری حرف زدن؛ درمورد احضار روح و چیزهایی که شنیده بود، کلی تعریف کرد
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام به ما آموخت که:
"انتظار در مبارزه است"
و این بزرگترین پیام او بود....
"شهید مرتضی آوینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab