فرمانده دست تكان داد. حاجی از راننده خواست بايستد.
از پنجرهي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوالپرسی كردند. فرمانده به حاجی گفت «اين بسيجی رو هم برسونين پايگاهش.»👌
- حالا برای چی اومده بودی اينجا؟
بسيجی به كفشهاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولی انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟»
كفشهاش را كند، و سريع كفشهايی را كه حاجی داده بود پوشيد «به! اندازه است.»
خودم اين كفشها را برای حاجی خريده بودم؛ از انديمشک. كفشهايی را كه به بسيجی ها ميدادند نمی پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضی نشد يک جفت برای خودش بردارد.
حاجي لبخندی زد و گفت:«خب پات باشه.»
بسيجی همينطور كه توی جيبهاش دنبال چيزی می گشت
گفت:«حالا پولش چقدر ميشه؟» و حاجی خيلي آرام، انگار به چيزی فكر می كرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.»
"شهید محمد ابراهیم همت"
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_میشویم
#Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
باید خاکریزهای جنگ را
بکشانیم به شهر!
یعنی نسل جدید را با شهدا
آشنا کنیم...در نتیجه جامعه
بیمه میشود، و یار برای امام
زمان (عج) تربیت میشود...
"شهید سیدمجتبی علمدار"
#با_شهدا_گم_میشویم
#Sedaye_Enghelab