با شهدا گم نمی شویم
#بخش_ششم فردا صبح زود خاله هاجر شاد وشنگول امد خانه ما وتاچشمش به من افتاد چنان قربان صدقه ام رفت ک
#بخش_هفتم
رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ،تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم.
علی:سلام دخترخاله خوبی؟
لیلا کجاست،اینجا نیادیه وقت؟؟
من:نه روحیاط مشغول بود وبعد
وهردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنارپشتی نشستند وطارق شروع کرد:سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی.
علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت:حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟
خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته...
روکردم به طارق وگفتم:داداش شما چی میگی؟
طارق:ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر
من:من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟
طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت:توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی...
علی:پس الان حاضری مسلمان بشی؟
من:الان؟!!بایدچکارکنم؟
علی :کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خداوپیامبری حضرت محمدع وجانشینی حضرت علی ع
هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ...
طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی یعنی تو....
طارق:اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم.....
علی روبه طارق:پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو..وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت:ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم...
از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم...
بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امدم.
سرشاراز حسهای خوب بودم،یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟
احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود.....
ادامه دارد
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_ششم علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدن
#بخش_هفتم
ابومحمد نزدیک خانه خودش درمنطقه ای که اکثرا نظامیها باخانواده شان زندگی میکردند,خانه ای را نشانمان داد وهمینطور که پیاده میشد گفت:فعلا به طور موقت وخیلی کوتاه اینجا میمانید,اینجا الان امن هست ,بفرمایید..
خانه کوچک ودوخوابه ای بود با وسایل مورد نیاز یک خانواده...
وارد هال که شدیم,چمدانها را وسط هال رها کردم وگفتم:ابومحمد تورا به جان مولاعلی ع که همجوارش هستیم ,قسمت میدهم ,حقیقت رابگو من طاقت هرچیزی را دارم,من سربریدن پدرومادرم را جلوی چشمام دیدم وطوریم نشد,الان راستش رابگو چه برسر علی وعباسم امده...بگو ,این پنهان کاری بیشتر اذیتم میکند...
با اشاره ابومحمد,به زهرا گفتم بچه ها را داخل یکی از اتاقها ببرد وسرگرمشان کند.
ابومحمد وقتی از نبود بچه ها مطمین شد گفت:ببین ام عباس,توالان تمام امید این طفلهای معصوم هستی,اگر توبهم بریزی ,روح وروان این بچه ها بهم میریزد,خواهش میکنم خونسردیت راحفظ کن,ان شاالله لطف خدا شامل حالمان میشود واین مشکل هم رفع میشود,راستش انگار عوامل موساد محل کار ابوعباس راشناسایی میکنند ووقتی علی با عباس میاید طرف اداره,به سمتش شلیک میکنند,خوشبختانه موتور چپ میشودو فقط یک گلوله به پهلوی علی,اصابت میکندکه انهم به دلیل اینکه زود به بیمارستان رساندنش وسریع تحت عمل جراحی قرارگرفت,گلوله را دراوردندومانع خونریزی شدند والان حالش خوب خوب است .
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم وگفتم خداراشکر,وناگهان با به یاد اوردن عباس,لبخند روی لبم خشکید وباصدای ضعیفی گفتم:عبااااس؟!!
ابومحمد:نگران نشین,طبق گفته ی شاهدان عینی,عباس هیچ صدمه ای ندیده اما انگار توسط همان افرادی که تیراندازی کرده بودند,ربوده شده...
ولی اصلا نگران نباشید ,تمام نیروها وسربازان گمنام امام زمان عج درتلاشند تا درمدت زمانی کوتاه ,عباس را پیدا کنند وبه دست شما برسانند..
دیگه چیزی نفهمیدم مدام صدای ابومحمد در سرم اکومیشد:عباس را ربودند...
یک هفته گذشت وچه سخت وطاقت فرسا گذشت,علی ازبیمارستان مرخص شد وبااینکه زخمش هنوز خوب نشده بود از پا ننشست وشب وروز در تلاش بود تا ردی از عباس پیدا کند.
اما هرچه جستجو میکرد کمتر ردی از عباس وربایندگانش,پیدا میکرد ,اما مطمین بودیم که کار کار اسراییل وشیاطین یهودیست.
بچه ها هرروز بهانه ی عباس رامیگرفتند وزینب این دختر حرف گوش کن من ,مدام بهانه های مختلف میگرفت وگریه سرمیداد ومن میدانستم انتهای تمام گریه ها به نبودن عباس ختم میشود....
خدایاااا توکه یک بار مرا با ربودن عزیزانم امتحان نمودی,ایا هنوز ابدیده نشدم که دوباره گرفتار درد هجرانم نمودی؟؟
زهرا با یاداوری دوران کودکی واسارتش درچنگال صهیونیست وازادی اش به دست قدرتمند مجاهدان ایرانی,مدام به من وبچه ها امید میداد که عباس برمیگرددوبااطمینان میگفت باید از حاج قاسم بخواهیم,کمکمان کند....
این دخترک شیرین زبان وباهوش ,انقدر گفت وگفت که من متقاعد شدم ,گره کور این اسارت فقط به دستان ابوالفضلی ,حاج قاسم ونیروهای شجاعش بازمیشود..
پس با علی صحبت کردم و برای عزیمت به ایران اعلام امادگی نمودم,تا از نزدیک به محضر حاج قاسم برویم وعقده دل واکنیم وبه مدد این مرد الهی,عباس را پیدا کنیم..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
راز محبوبیت شهید سلیمانی
۲. صداقت
روراستی و صداقت شهید سردار با مردم چنان بود که در افواه عمومی ایشان را «صاحب وعدههای صادق» میدانستند. آنجا که با مردم سخن میگفت و تشریح وضعیت ایران را در منطقه مینمود، به هیچ وجه اغراق و بزرگنمایی نمیکرد بلکه به اذعان بسیاری از مطلعان حتی بسیاری از فتوحات جبهه مقاومت را نیز به زبان نمیآورد. صداقت و نفوذ کلام ایشان به حدی بود که وقتی در کران درگیریها از نابودی دشمن داعشی ظرف سه ماه خبر میداد تقریباً کسی نبود که در صدق وعده ایشان تردید نماید.
۳. مردمی بودن
تواضع و مردمی بودن سردار نیز از جمله ویژگیهای مهمی است که عامل محبوبیت ایشان شده بود و باید مورد توجه همه مسئولان باشد. همه دیدهاند وقتی سردار سلیمانی وارد مجلسی میشد برایش فرق نمیکرد کجا بنشیند، با همه دست میداد و روبوسی میکرد و به دلیل مردمداری و رفتار خاکیاش در دل مردم جا داشت.
رهبر انقلاب نیز در توصیف ایشان فرمودند زمانی که ایشان در جلسات ما میآمد یک گوشه مینشست و اهل جلو نشستن نبود.
متأسفانه روحیه مردمی بودن مسئولان گمشده امروز جامعه ماست و تجربه نشان داده است اندک مسئولانی که در میان مردم بودهاند به سرعت توانستهاند جای خود را در دلها باز کنند.
#بخش_هفتم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab