eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
36 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹ظاهرا بیسواد بود ولی وقتی ما به هنگام تلاوت قرآن کلمه‌ای اشتباه تلفظ میکردیم با ملایمت می‌گفت: <قرآن را درست بخوان اشتباه خواندن گناه است.> 🌹دقت که میکردیم، می‌فهمیدیم حق با او بوده. کلمه یا جمله‌ای را اشتباه خواندیم. 🌹اطلاعات مذهبی‌اش خیلی زیاد بود. وقتی روحانی روی منبر مطلبی می‌گفت که پدر آن را مطابق واقعیت نمی‌دانست، اشتباه او را تذکر میداد. 🌹روحانی هم به دلیل اطمینانی که به صحت ادعای او داشت، بلافاصله اشتباه خود را می‌پذیرفت. "شهید علی اکبر مقبولی" ✍راوی: فرزند شهید @Sedaye_Enghelab
🌹این اواخر که خانواده به او اصرار می‌کردند: بیا و رضایت بده تا برایت همسری انتخاب کنیم 🌹می‌گفت: میترسم با انتخاب همسر و ازدواج، دیگر نتوانم به محرومین کمک کنم. 🌹انجام سنّت حسنه‌ی نکاح را در مقابل انجام امر مهم دیگری به تأخیر می انداخت و آخرالامر نیز حورالعین اخروی را ترجیح داد 🌹ولی اظهار می‌داشت: اگر توانستید همسری برایم پیدا کنید که بعداز ازدواج، یک ساک به دست بگیرد و همراه من به هر کجا که خدمت میکنم بیاید حاضرم ازدواج کنم. 🌹اینانند: ثلة من الاولين و قليل من الآخرین. "شهید عبدالعلی اکبری" 📚 کتاب: سجاده شهادت @Sedaye_Enghelab
‏آرمان و روح‌الله رفتند... تا آرمانِ روح‌الله بماند... @Sedaye_Enghelab
🌹پسرم - طاهر - خیلی ساده زندگی میکرد و توجهی به زرق و برق دنیا نداشت. همیشه لباس های نیمدار و کهنه اش را می پوشید و به مدرسه می رفت. 🌹بارها می شد که به او می گفتم: «پسرم! تو معلمی کلاس به بچه ها درس می دهی، یک دست لباس مرتب بخر و بپوش!» طاهر وقتی دلسوزی ام را می دید، 🌹 می گفت: «مادر جان! خدا راضی نیست که من لباس تازه و مرتب بپوشم، اما بچه های روستایی، با لباس های وصله پینه به کلاس بیایند و خجالت بکشند». 🌹یادم هست یک وقت لباس کردی تازه ای خریده بود که خیلی به او می آمد و برازنده اش بود، ولی همین که خبر اعزام مجيد ـ بـرادر کوچکش ـ را به او دادند که عازم جبهه است. 🌹فوری لباس تازه را به او داد و گفت: «مجید جان! تو به جبهه می روی و ایـن لبـاس برازنده ی توست». لباس را به برادر کوچکش داد و خودش بـاز همان لباس ساده ی همیشگی اش را پوشید. "شهید طاهر لطفی" 📚 فانوس عشق ؛ ۲۱۱ 🏴 🇮🇷 @Sedaye_Enghelab
🌹علی به مقام کوچکترین توجه‌ی نداشت. ایشان مسؤول عملیات سپاه نیکشهر بود 🌹میخواستیم او را به عنوان مسؤول فرمانده‌ی سیاه معرفی کنیم قبول نمیکرد و زیر بار نمی رفت. 🌹می گفت: «من میخواهم اینجا عملیات انجام بدهم اسم مهم نیست. من به ایشان گفتم: «اگر شما مسؤول باشید بهتر میتوانید عملیات انجام بدهید. میگفت نه من عنوان نمیخواهم من هر کار بخواهم انجام دهم دستم باز است من پست و مقام نمیخواهم. 🌹ما به زور این کار را کردیم و ایشان با یک شرط پذیرفت و آن اینکه گفت: «من نمیتوانم همیشه پشت این میز نشسته باشم، من باید بروم در منطقه». 🌹 بارها و بارها مسؤولیتهای بالاتر را به علی پیشنهاد کردیم، ولی قبول نکرد. میگفت: «من برای ایجاد امنیت در این منطقه مسؤولیت و رسالتی دارم و باید آنرا انجام دهم». 🌹شهادت این عزیزان بار رسالت دیگران را سنگین میکند "شهید علی معمار حسن آبادی" 📚 کتاب: شقایق کویر، ص ۱۲۰ @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
🌹در مغازه ی آهنگری‌ام مشغول کار بودم که غلام‌علی آمد نگاهی به اطراف انداخت؛ وقتی متوجه شد کسی او را
🌹من همان جا، روی پشت بام ماندم غلام‌علی با سرعت از پشت بام ها جلو رفت تا آمدم به اطرافم نگاهی بیاندازم دیدم غلام‌علی را گم کردم. 🌹دور تا دور خیابان کماندوها بودند. هر کس که می خواست از آنجا بگذرد به او گیر میدادند او را کاملا بازرسی و بازجویی می کردند. یک ماشین ارتشی پر از نیرو سر رسید مردم روی پشت بام ها و داخل کوچه ها شعار مرگ بر شاه میدادند 🌹ناگهان، از همان طرفی که غلام‌علی رفته بود صدای مهیبی شنیدم؛ بعد دود غلیظی تمام کوچه را پر کرد. صدا خیلی بلند بود، به طوری که پس از انفجار تیراندازی و رگبار مسلسل قطع نشد. 🌹 هر کسی به یک طرف می‌دوید فرمانده به نیروهایی که تازه از راه رسیده بودند اشاره کرد که جمع شوند صدایشان را نمی‌شنیدم. آنها را به دو دسته تقسیم کرد. گروهی از یک طرف خیابان و گروهی از طرف دیگر حرکت کردند به نظرم رسید قصد دارند تمام محله را محاصره کنند. 🌹خیلی نگران شدم هر چه نگاه کردم غلام‌علی را ندیدم. آیا او دستگیر شده است؟ اگر دستگیر شده باشد جواب خواهرم را چه بدهم؟ حواسم به کارهای کماندوها بود که متوجه شدم صدایی از نزدیکی ام می آید. 🌹کمی دقت کردم. دسته‌ای کماندو را روی لبه‌ی دیوار نزدیکم دیدم. قبل از آن که من را ببیند پریدم پایین کوچه و پا به فرار گذاشتم پشت سرم را هم نگاه نکردم با سرعت خودم را از آن جا دور کردم دیگر مطمئن بودم که غلام‌علی دستگیر شده است مگر امکان دارد که از میان آن همه نیرو فرار کند؟ وقتی احساس کردم که کسی تعقیبم نمیکند ایستادم تازه متوجه شدم که چقدر خسته شده ام گوشه ای نشستم تا کمی نفسم جا بیاید. 🌹هرچه شب منتظر شدیم .... { ادامه دارد } "شهید غلام‌علی ابراهیمی" @Sedaye_Enghelab
🌹برادرهایم برای ادامه ی تحصیل به شهر رفتند و خانه ی کوچکی اجاره کردند وسایل اندکی داشتند و به درآمد حاصل از کارگری که خیلی ناچیز بود، روزگار میگذراندند 🌹 بعدها که به جمعشان پیوستم، مشکلاتشان را بیشتر و بهتر درک کردم گرچه زندگی سخت می گذشت ولی بدمان نمی آمد که میهمان داشته باشیم. 🌹یک شب جواد، چند نفر از دوستانش را که جزء افراد پولدار شهر بودند، به خانه دعوت کرد 🌹 تنها چیزی که در خانه ما پیدا میشد، یک تغار کشک یک ماهی‌تابه یک کتری سیاه و دو عدد قاشق بود. 🌹 وقتی میهمانها آمدند، جواد کمی اُملت درست کرد و جلو آنها گذاشت و گفت: خداوند بهترین قاشق و چنگال را به شما داده که ارزش زیادی دارد لقمه ها را با این انگشت بردارید و با دستانتان غذا را میل کنید "شهید محمد جواد آخوندی" 📚بحربی ساحل ص ۱۱ @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
🌹من همان جا، روی پشت بام ماندم غلام‌علی با سرعت از پشت بام ها جلو رفت تا آمدم به اطرافم نگاهی بیاندا
🌹هرچه شب منتظر شدیم، خبری از غلام‌علی نشد. خواهرم گفت: آخه چطور توانستی او را تنها بفرستی؟ حتما دستگیرش کرده‌اند. گفتم: من او را نفرستادم خودش گفت: من تنها میروم. معلوم نیست اگر دستگیر شده باشد این از خدا بی خبرها چه بلایی سرش بیاورند! 🌹هر کسی چیزی گفت میدانستم اگر دستگیر شده باشد، حداقل حکمش اعدام است. هر لحظه به خودم امید میدادم حتما پیدایش می شود؛ ولی هیچ خبری از او نشد. هر چه فکر کردم که آشنایی آنجا دیده باشم که بروم درباره‌ی غلام علی تحقیق کنم چیزی یادم نیامد. 🌹خواهرم گفت: فردا باید به شهربانی برویم. اگر دستگیر شده باشد، معلوم میشود. 🌹 تا صبح خواب به چشمهایم نیامد. احساس میکردم من مقصر هستم خیلی دعا کردم که پیدا شود. آیا امکان داشت که دستگیر نشده باشد؟ با آن همه نیرویی که من دیدم فکر نمیکردم بتواند فرار کرده باشد. اگر هم فرار کرده باشد جایی نداشت که برود. باید می آمد خانه. 🌹ساعت ۱۰ صبح به اتفاق برادر غلام‌علی از خانه زدیم بیرون. گفتم: اول برویم شهربانی خیابان باجک اگر دستگیر شده باشد احتمالا آن جاست.» 🌹وارد کوچه شدیم. من دیدم سر کوچه شلوغ است. کمی ترسیدم. یعنی چه خبر است؟ جلو رفتیم. بچه‌های محل دور و بر یک نفر را گرفته بودند. هر جا می رفت دنبال او می رفتند نزدیک آنها که رسیدیم ... { ادامه دارد } "شهید غلام‌علی ابراهیمی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
🌹هرچه شب منتظر شدیم، خبری از غلام‌علی نشد. خواهرم گفت: آخه چطور توانستی او را تنها بفرستی؟ حتما دست
🌹غلام‌علی را دیدم که در بین پچه‌ها محل گرفتار شده. هرکسی از او سؤالی می‌کرد: _دیروز چه کار کردی؟ چطوری فرار کردی؟ 🌹خیلی خوشحال شدم ولی بیشتر از خوشحالی تعجب کردم چطور توانسته بود از آنجا جان سالم بدر ببرد؟ 🌹با هم به خانه برگشتیم. دور تا دورش نشستیم و آماده‌ی شنیدن ماجرا از زبان خودش شدیم او دو زانو نشست و در حالی که خدا را شکر می کرد شروع کرد به تعریف کردن: 🌹-وقتی از بالای پشت بام کماندوها را دیدم که یک جا جمع شده اند سه‌راهی را پرتاب کردم وسط آنها به سرعت دویدم به طرف عقب یک لحظه نگاه کردم ببینم به کسی آسیب رسیده یا نه نمی دانم چطور شد. از لبه ی پشت بام پایم سر خورد و من افتادم داخل حیاط یک خانه چیز زیادی متوجه نمیشدم بیهوش شده بودم در همان حالت خواب و بیداری احساس کردم یک پیرزن آمد بالای سرم و مرا به داخل اتاق برد. 🌹 با این حالم می ترسیدم که شاید بریزند داخل منزل و مرا دستگیر کنند. بلافاصله کت و شلوارم را در آوردم و خیلی عادی رفتم زیر پتو و خوابیدم 🌹چند لحظه بیشتر نگذشت ... "شهید غلام‌علی ابراهیمی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
🌹غلام‌علی را دیدم که در بین پچه‌ها محل گرفتار شده. هرکسی از او سؤالی می‌کرد: _دیروز چه کار کردی؟ چط
🌹چند لحظه پیشتر نگذشت که ریختند داخل خانه من خودم را به خواب زده بودم با عنایت خداوند، کمی هم عرق کرده بودم. پیرزن با صدای بلند :گفت چه کار دارید ریخته‌اید توی خانه؟ بچه‌ی من مریض است، میترسد بروید بیرون ای بی رحم‌ها  🌹به سر و صدای پیرزن توجه‌ی نکردند آمدند داخل اتاق نگاهی به من کردند، دیدند واقعا مریض هستم. بدون این که کاری با من داشته باشند از منزل خارج شدند. میخواستم همان شب بیایم، ولی پیرزن اجازه نداد 🌹- عجب! الحمدلله، حالا کسی هم از کماندوها کشته شد؟ من دو سه نفر دیدم افتادند روی زمین دیگر متوجه نشدم که واقعا کشته شدند یا نه. 🌹از همه بیشتر من خوشحال بودم اگر خدایی ناکرده به او آسـیبی می رسید نمیدانستم چه جوابی به خواهرم بدهم 🌹دو سه روز بعد خبر دادند که در آن انفجار، دو نفر کشته و دو نفر دیگر زخمی شده اند. (پایان داستان) "شهید غلام‌علی ابراهیمی" @Sedaye_Enghelab
✨🌙 ای يارِ ز ديده گشته غايب برگرد ای هجرِ تو اعظم مصائب برگرد امشب ز خدا فقط تو را می خواهم ای آرزوی شب رغائب برگرد @Sedaye_Enghelab
414916354_-1668185739.mp3
4.63M
🇮🇷جان می دهیم 🇮🇷 برای جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷✨ می کشیم تلاویو را به خاک و خون ✨ 🇮🇷✌️ برای قرآن برای کربلا برای رهبرم برای پرچم برای حاج قاسم برای ابو مهدی و جهاد برای آرمان ها... برای چادرها و‌عمامه هایی که هتک حرمت شد و ... @Sedaye_Enghelab
🌷داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقه‌ای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛اما عراقی‌ها اجازه عبور نمی‌دادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدت‌ها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخ‌ترین روز دوران تفحص بود 🌷۴۶شهدای غواص آنجا بودند، دست و پا و چشم‌های همگی آنها بسته شده بود؛ آنچه می‌دیدم باور کردنی نبود؛ بعثی‌ها اینها را زنده به گور کرده بودند پلاک همه آنها را هم جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند. 🌷در کنار همه پیکرها که سالم و کامل بود یک دست قطع شده قرار داشت؛ این دست متعلق به هیچ کدام از پیکرها نبود؛  انگشتر فیروزه زیبایی هم بر دست داشت؛ این دست مدت‌های طولانی مونس من شده بود؛هر وقت کار ما گره می‌خورد به سراغ این دست می‌آمدیم؛ گویی این دست آمده بود تا دستگیر همه ما باشد "شهید علی محمودوند" ✍ نقل از خود شهید @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷انقلاب، ادامه‌ی بعثت پیغمبر بود، ادامه‌ی بعثت پیغمبر است. آن که با انقلاب اسلامی دشمن است، مثل همان دشمنانِ صدر اسلام، با بعثت اسلامی و با حرکت توحیدی دشمن است. ۱۳۹۸/۰۱/۱۴ مبارک باد 💐 @Sedaye_Enghelab
Part21_خداحافظ سالار.mp3
19.67M
📚کتاب صوتی « » خاطرات پروانه چراغ‌نوروزی؛ همسر "سرلشکر شهید حاج حسین همدانی" قافله سالار مدافعان حرم ، به قلم حمید حسام است. 💠 قسمت بيست و یکم @Sedaye_Enghelab
💚هر کس ز ولایت و ولیّ دور شود همسایه ی دشمن است و منفور شود! 💚پروانه صفت، گِرد ِعلی میگردیم تا دیده ی هر فتنه گری کور شود! ❤️ آغاز زعامت علمدار عصرظهور بر ❤️ امام زمان ارواحنافداه و منتظرانش 💐 "مــــبــــارک بــــاد" 💐 @Sedaye_Enghelab
🌷خدایا، در این لحظات درگیری نه می ترسم و نه ناامیدم؛ فقط آرزو دارم که همۀ ما را ببخشی و دیگران را که زنده می مانند، آگاه سازی تا قدرت پیدا کنند انتقام مسلمانان واقعی را از کفار، مشرکین و منافقین بگیرند و قدرت تو را به نمایش گذارند. خدایا، همیشه به تو متکی و معتقد بودم و هستم. خدایا، شهدا را که زندگی حقیقی و برحق را در وجود همۀ ما زنده کردند و می کنند، بیامرز و شجاعت و ایمان آن ها را به دیگران بیاموز. "شهید رسول عبادت" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
💚هر کس ز ولایت و ولیّ دور شود همسایه ی دشمن است و منفور شود! 💚پروانه صفت، گِرد ِعلی میگردیم تا دیده
🌷ان‌شاءالله‌ شهادتم صدق‌ گفتارم‌ را گواهی ‌می‌دهد شک‌ نکنید و مطمئن ‌باشید راه‌ ولایت‌ همان ‌راه ‌علیست رهبر ‌بر ‌حق ‌فقط ‌سید‌ علیست ... ✍در دفترچه‌ خاطراتش‌ آخرین جملات‌ را چنین‌ نوشته‌ است "شهید محسن حججی" ❤️ @Sedaye_Enghelab
27.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدار آرمیـتـا فرزند شهید داریـوش رضـایی نـژاد دیدار علیرضا فرزند شهید مصطفی احمدی روشن با رهبر معظم انقلاب اسلامی؛ مصداق بارز رویش گل‌های درخت تناور انقلاب اسلامی است... @Sedaye_Enghelab
‏امام امت خطاب به خانواده‌های کارکنان ارتش جمهوری اسلامی ایران: "شما بحمدلله عزیزانتان برگشتند و آنها را در آغوش گرفتید اما خانواده‌های شهدا، جای خالی عزیزانشان پر نشد" ای مظلوم مادران شهدا گمنام....💔 ✍محسن رایجی @Sedaye_Enghelab
فرزندان شهدا در خانه پدری... ╭🌹 ╰┈➤ @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏اگر می‌خواهید در این دوران پر آشوب گمراه نشوید، گوشتان به سخنان ولایت‌مطلقه‌فقیه باشد.. "شهید‌ محمود‌ رادمهر" ╭🌹 ╰┈➤ @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید که من به این یقین رسیدم که امام خامنه‌ای نائب بر حق (عج) است. "شهید محسن حججی" ╭🏴 ╰┈➤ @Sedaye_Enghelab