با شهدا گم نمی شویم
#بخش_پنجم علی مصرانه میخواست که از عراق برویم وکجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخالفت کردم واصرار دا
#بخش_ششم
علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدند دلم به شور افتاده بود,هرچه زنگ میزدم گوشی علی خاموش بود,نمیدانستم دراین شهر غریب که هیچ کس رانمیشناختم وباکسی مراوده نداشتم با چهارتا بچه ,به کجا بروم ودست به دامن چه کسی بشوم.
کم کم نگرانی من به بچه ها هم سرایت کرد حسن وحسین یک جور سوال پیچم میکردند ,زینب وزهرا جوردیگر,مثل همیشه درپریشانی وناراحتی ام وضوگرفتم وسجاده را پهن کردم وبه نماز ایستادم.
بعداز نماز به سجده رفتم واز خدا خواستم تا علی وعباس را برساند,سراز سجده بر داشتم با صحنه ای روبه روشدم که دل سنگ را اب میکرد,حسن وحسین وزینب وزهرا ,هرکدام سجاده هایشان راپهن کرده بودند وچشمان اشک الودشان خبراز دعا واستغاثه شان میداد.
همونطور که گونه بچه ها را میبوسیدم ,زنگ در به صدا درامد, انگار خدا به این زودی جواب دعاهایمان را داده بود.
هر پنج نفرمان با خوشحالی به طرف در حرکت کردیم....
اما علی که کلید داشت....
حسین زودتر از ما خودش رابه ایفون رساند,گوشی رابرداشت وگفت:بابا کجایی چرا دیرکردی؟
تصویر یکی از دوستان علی را که چندبار با علی دیده بودمش در مانیتور ایفون ظاهر شد...
به سرعت چادرم رابه سرکردم وخودم را جلوی در رساندم,دررابازکردم وبدون اینکه متوجه باشم وسلام علیکی کنم ,گفتم: ابومحمد...از علی چه خبر؟از ظهر رفته ,هنوز نیامده..
ابومحمد همینطور که سرش پایین بود گفت:سلام همشیره,ابوعباس(به علی میگفت ابوعباس)حالشون خوب هست,خداراشکر خطر رفع شده,من امدم شما وبچه ها را به جای امنی ببرم...
خدای من ,این چی میگفت,خطررر؟!مگه چه اتفاقی برای,علی وعباس افتاده؟
زانوهام شل شد وهمون جلوی در,روی زانو نشستم وگفتم:مگه چی شده؟علی رفت که زود برگرده,عباس کجاست؟
ابومحمد درحالی که اشاره به من میکردتا لیوان اب را از دست زهرا بگیرم گفت:اصلا نترسید,یه سوءقصدبود که نافرجام موند,شما برید اماده بشید ووسایل مورد نیازتان رابرداریدواشاره کرد به ماشین پشت سرش وادامه داد:داخل ماشین منتظرتان هستم,برای اینکه خدای نکرده به جان شما وبچه هاتون گزندی وارد نشه باید به یه جای امن برویم,احتمال داره خونه شما شناسایی شده باشه.
مستقرکه شدیم ,همه چی را براتون تعریف میکنم.
یه حسی ته دلم میگفت,یک اتفاق بد افتاده وابومحمد داره دست دست میکنه وبه من نمیگه....
خدای بزرگ...من دیگه طاقت اینهمه بلا وآزمایش راندارم....جان علی وعباسم رابه توسپردم..
چمدانهایی را که بسته بودیم تا از نجف بریم ,ابومحمد داخل ماشین گذاشتشان وبچه ها را هم اماده کردم وبرای اخرین بار به خونه ام ,خونه ای که مملو از خاطرات ریز ودرشت من وعلی وبچه ها بود,نگاهی انداختم.
درها را قفل کردم وسوار ماشین ابومحمد شدیم...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_ششم علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدن
#بخش_هفتم
ابومحمد نزدیک خانه خودش درمنطقه ای که اکثرا نظامیها باخانواده شان زندگی میکردند,خانه ای را نشانمان داد وهمینطور که پیاده میشد گفت:فعلا به طور موقت وخیلی کوتاه اینجا میمانید,اینجا الان امن هست ,بفرمایید..
خانه کوچک ودوخوابه ای بود با وسایل مورد نیاز یک خانواده...
وارد هال که شدیم,چمدانها را وسط هال رها کردم وگفتم:ابومحمد تورا به جان مولاعلی ع که همجوارش هستیم ,قسمت میدهم ,حقیقت رابگو من طاقت هرچیزی را دارم,من سربریدن پدرومادرم را جلوی چشمام دیدم وطوریم نشد,الان راستش رابگو چه برسر علی وعباسم امده...بگو ,این پنهان کاری بیشتر اذیتم میکند...
با اشاره ابومحمد,به زهرا گفتم بچه ها را داخل یکی از اتاقها ببرد وسرگرمشان کند.
ابومحمد وقتی از نبود بچه ها مطمین شد گفت:ببین ام عباس,توالان تمام امید این طفلهای معصوم هستی,اگر توبهم بریزی ,روح وروان این بچه ها بهم میریزد,خواهش میکنم خونسردیت راحفظ کن,ان شاالله لطف خدا شامل حالمان میشود واین مشکل هم رفع میشود,راستش انگار عوامل موساد محل کار ابوعباس راشناسایی میکنند ووقتی علی با عباس میاید طرف اداره,به سمتش شلیک میکنند,خوشبختانه موتور چپ میشودو فقط یک گلوله به پهلوی علی,اصابت میکندکه انهم به دلیل اینکه زود به بیمارستان رساندنش وسریع تحت عمل جراحی قرارگرفت,گلوله را دراوردندومانع خونریزی شدند والان حالش خوب خوب است .
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم وگفتم خداراشکر,وناگهان با به یاد اوردن عباس,لبخند روی لبم خشکید وباصدای ضعیفی گفتم:عبااااس؟!!
ابومحمد:نگران نشین,طبق گفته ی شاهدان عینی,عباس هیچ صدمه ای ندیده اما انگار توسط همان افرادی که تیراندازی کرده بودند,ربوده شده...
ولی اصلا نگران نباشید ,تمام نیروها وسربازان گمنام امام زمان عج درتلاشند تا درمدت زمانی کوتاه ,عباس را پیدا کنند وبه دست شما برسانند..
دیگه چیزی نفهمیدم مدام صدای ابومحمد در سرم اکومیشد:عباس را ربودند...
یک هفته گذشت وچه سخت وطاقت فرسا گذشت,علی ازبیمارستان مرخص شد وبااینکه زخمش هنوز خوب نشده بود از پا ننشست وشب وروز در تلاش بود تا ردی از عباس پیدا کند.
اما هرچه جستجو میکرد کمتر ردی از عباس وربایندگانش,پیدا میکرد ,اما مطمین بودیم که کار کار اسراییل وشیاطین یهودیست.
بچه ها هرروز بهانه ی عباس رامیگرفتند وزینب این دختر حرف گوش کن من ,مدام بهانه های مختلف میگرفت وگریه سرمیداد ومن میدانستم انتهای تمام گریه ها به نبودن عباس ختم میشود....
خدایاااا توکه یک بار مرا با ربودن عزیزانم امتحان نمودی,ایا هنوز ابدیده نشدم که دوباره گرفتار درد هجرانم نمودی؟؟
زهرا با یاداوری دوران کودکی واسارتش درچنگال صهیونیست وازادی اش به دست قدرتمند مجاهدان ایرانی,مدام به من وبچه ها امید میداد که عباس برمیگرددوبااطمینان میگفت باید از حاج قاسم بخواهیم,کمکمان کند....
این دخترک شیرین زبان وباهوش ,انقدر گفت وگفت که من متقاعد شدم ,گره کور این اسارت فقط به دستان ابوالفضلی ,حاج قاسم ونیروهای شجاعش بازمیشود..
پس با علی صحبت کردم و برای عزیمت به ایران اعلام امادگی نمودم,تا از نزدیک به محضر حاج قاسم برویم وعقده دل واکنیم وبه مدد این مرد الهی,عباس را پیدا کنیم..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرزندان شهدا مظلومند، آنها پدری کنار خود ندارند تا در مواقع تنهایی و دلتنگی به آغوشش پناه ببرند و دل آرام کنند؛ حتما این جمله درست است که «هیچکس جای پدر را نمیگیرد»؛ اما گاه انسانی پیدا میشود که برای این فرزندان دلتنگ پدری میکند و او میشود «بابا قاسم»؛ همان که فرزندان شهدا بسیار دوستش دارند، چرا که تنهایشان نگذاشت و هر بار به دیدنشان رفت و هرکاری توانست برایشان کرد.
او مانند خیلیهای دیگر بیتفاوت از کنار شهدا و فرزندانشان نگذشت، برایشان پدری کرد و حالا همین فرزندان در سوگ از دست دادن پدری هستند که کنارشان بود.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
پروانه ای دردام عنکبوت #بخش_اول بسم الله القاصم الجبارین... به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرند
ابتدای فصل اول رمان «پروانه ای در دام عنکبوت»
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_اول ........به نام خدا........ فصل دوم پروانه ای,در دام عنکبوت با عنوان(از کرونا تا بهشت) (ام
ابتدای فصل دوم رمان «پروانه ای در دام عنکبوت»
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتم ابومحمد نزدیک خانه خودش درمنطقه ای که اکثرا نظامیها باخانواده شان زندگی میکردند,خانه ای ر
#بخش_هشتم
سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران,داخل هواپیما بچه ها مدام حرف از حاج قاسم میزدند,انگار مطمین بودند که دست عباس ,برادرشان بامعجزه ی دستان حاج قاسم در دستشان قرارمیگیرد,حسن وحسین مدام از شکل وشمایل حاج قاسم میپرسیدندومن عکس سردار را که مثل گنجی گرانبها داخل گوشیم نگهداری میکردم را نشان آنها دادم,یکدفعه حسن وحسین با دیدن عکس باهم گفتند:من هم ازاین لباسها میخوام....
علی به هردوشان چشمکی زد وگفت:ای به چشم...سربازان کوچک امام زمان...ازاین لباسهاهم براتون میخرم.
قرارشد به محض رسیدن به ایران به سمت قم حرکت کنیم,چون من خیلی دوست داشتم انجا زندگی کنم ,اخه تجربه ی چندسال زندگی دربین یهودیهای صهیون وترسی که یهودیا از ایران خصوصا مردم شهرقم داشتند باعث میشد که من برای زندگی درقم ترغیب بشوم.
علی جوری برنامه ریزی کرده بود که ما درقم مشکلی نداشته باشیم ویک خانه قدیمی وبه ساخته شده به سبک ایرانی اسلامی,برایمان فراهم کرد وحتی برای همه مان شناسنامه ایرانی هم گرفت ونام خانوادگی مارا گذاشت ,نجفی, اخه ما ساکن نجف بودیم دیگه....
یک هفته ای طول کشید تا درخانه جدیدمان مستقر شدیم,هرشب تا صبح خواب به چشمام نمیامد وتا چشم روی هم میگذاشتم,مدام صدای کودکی درتاریکی رامیشنیدم که من را صدا میزد ومیگفت:مامان....
یک روز دم دمهای عصر علی با دودست لباس پسرانه که شبیهه لباسهای مدافعان حرم ایرانی ,مثل لباسهای سردار سلیمانی به خانه امد,حسن وحسین باشوقی فراوان لباسها رابرتن کردند ویک دفعه زینب زد زیرگریه وباز بهانه ی عباس راگرفت,ناخوداگاه این گریه ,بغض همه مان راشکست,زهرا زینب رابه بغل میفشرد ودلداریش میداد که علی گفت:
گریه نکنید بچه ها,یه خبرخوب دارم براتون,قرارشده همه مان باهم بریم پیش حاج قاسم و...
با هیاهوی بچه ها ،علی نتوانست بقیه ی حرفش رابزند,برای بچه ها طوری جا افتاده بود که رفتن پیش حاج قاسم,مساوی است با پیدا شدن عباس...
بچه ها توحال خودشان بودند,روکردم به علی وگفتم:راست راستی میریم پیش حاج قاسم؟!!
علی با لبخندی برلباش گفت:اره دیگه,هماهنگی کردم قرارشده هفته اینده,یه روز بهمون خبر بدهند,تا بریم خدمت سردار,اخه الان سردار سوریه است وبعدشم عراق میرود وقراره بعداز اینکه از ماموریتش برگشت ,هماهنگی کنن وما بریم از نزدیک ببینیمش...
دل توی دلم نبود ,تا به این فکر میکردم که قراره با چه انسان وارسته ای دیدارکنم,هول و ولا برم میداشت وگاهی دلشوره عجیبی به تنم مینشست...
نمیدونستم این دلشوره برای چی هست؟اما بود...
بچه ها هم ازشوق دیدار حاجی لبریز بودند,اخه خیلی وقتا من داستان دلاورمردیهای حاج قاسم و
سربازانش را لالایی درگوششان میخواندم,برام مهم نبود که من عربم واوعجم ,برام مهم بودکه اوهم پهلوانیست مثل حضرت عباس ع,دلاورمردیست که به داد ناله ی مظلومان دنیا میرسد وبرایش مهم نیست این ناله از عراق باشد,یمن باشدسوریه باشد لبنان باشد و...او درخدمت به مظلومان پیش قدم بود وچشم امید تمام شیعیان زجرکشیده ی دنیا بود ,او علمداری ست که تن تمام یهودیان صهیونیست رامیلرزاند .....
کاش وای کاش این هفته به ساعتی مبدل میشد ودیدار نزدیک میگشت......
سحرگاه جمعه بود ,برای خواندن نماز اهسته,از جا بلند شدم,علی دررختخواب نبود,دیگه به این رفتنهای گاه وبیگاه وبی موقع علی عادت کرده بودم وهروقت اعتراض میکردم میگفت,یک سرباز امام زمان,روز وشبش یکیست وهمیشه باید اماده خدمت ودرحال خدمت باشد.
زهرا رابیدار کردم وباهم نمازخواندیم.
خوابم نمیبرد,دعای ندبه را برداشتم ومشغول خواندن شدم...دعا را که تمام کردم,دوباره دلشوره ای خوره وار به جانم افتاد.
گوشی رابرداشتم وبه علی زنگ زدم,مشترک مورد نظر خاموش میباشد....
دلشوره ام بیشترشد...یعنی چی؟؟امکان نداره علی گوشیش خاموش باشه....اصلا اینموقع صبح کجا رفته؟؟
خداااا....
ادامه دارد
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بعد از تو ضرب المثل شد
دختران بابایی اند
جان عالم به فدای دل بابایی تو
#یا_رقیه_س
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
"علی قربان گودرزی "
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
پیامبر اکرم (ص)میفرمایند :
مَن قَعَدَ بِهِ حَسَبُهُ ، نَهَضَ بِهِ أدَبُهُ .
كسى كه حَسَبش او را بنشاند [و فرودست كند] ، ادبش او را برمى خيزانَد [و بلندپايه مى گردانَد] .
ربيع الأبرار: ج ۳ ص ۲۶۱
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بعداز یکی از عملیات ها که به میبد آمده بود,به من گفت من از خدا خواسته ام که تشییع جنازه نداشته باشم بعدها که ایشان مفقودالاثر شد خیلی تعجب کردم که خدا حاجت او را برآورده کرده است ونهایتاًدر خاک عراق مفقود شد.
"سردار شهیدمحموداسدی پور"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند خطی روضه
بمناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
#یا_رقیه_س
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هشتم سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران,داخل هواپیما بچه ها مدام حرف از حاج قاسم میزدند,انگ
#بخش_نهم
از کرونا تابهشت
مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم,زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم به اون سرایت کرده بود,مثل یک کدبانو رفت داخل اشپزخانه تا برای راحتی اعصابم دم نوش گاوزبان برام بیاره...
نشستم روکاناپه انتظار وتلویزیون را روشن کردم.....
با دیدن صفحه ی تلویزیون همه چی دستم اومد,بی وقت رفتن علی،گوشی خاموشش....نه نه...امکان نداره....خدااااا...
توحال خودم نبودم,صفحه ی تلویزیون جلوی چشمام, کدر وکدرتر میشدوناله ی من بلند وبلندتر...
از صدای گریه ام,زهرا خودش را به من رساند,درست است فارسی را نمیتوانست صحبت کند اما عکس روی صفحه تلویزیون وعبارت قرانی زیرش از هر زبان الکنی گویا تر بود....نگاه کردم به زهرا....وای من ،حال دخترم خیلی بدتر از من بود...نباید میشکستم....اگر من فرومیریختم بچه هایم نابود میشدند....
زهرا را محکم به اغوشم گرفتم وفشردم....
گریه نکن زهرا....گریه نکن عزیزم....دل من هم شکسته....باورم نمیشه.....سردار پرکشید ورفت.....همیشه فکرمیکردم ,سردار شیعه تا ظهور مولا هست ودررکاب مولا جانفشانی میکنه....اختیار از کف دادم وبرسروصورتم زدم وشروع کردم به واگویه:
آقا نیامدی.....مولا دیرکردی....انقدر امدنت طول کشید که سردار سپاهت راکشتند....آقا بیاااا,به جان مادرت زهرا بیاااا ,بیا وانتقام خون به ناحق ریخته ی حاج قاسم رابستان....
زهرا هم با من هم ناله شده بود,عموو....کجا رفتی...عمو....
از صدای شیون ما ,حسن وحسین وزینب هم بیدارشده بودند,وقتی متوجه حضورشان شدم که کار از کار گذشته بود وهرکدام یک طرف زانوی غم دربغل گرفته بودند وزارمیزدند....
انگار این خانواده عزیزترینش را از دست داده بود...انگار دنیا یکی از اولیایش را از دست داده بود....غم عروج حاج قاسم,غم از دست دادن عباس را از یادم برده بود.
خداااا....چراااا....اخربه چه گناهی؟؟؟
عصر جمعه علی باچشمهایی قرمز وپف کرده به خانه امد,تا درهال راباز کرد بچه ها به سمتش حمله کردند.
حسن وحسین باهم دادمیزدن:بابا حاج قاسم راکشتند...
علی خم شد وبچه ها راتوبغلش گرفت وهمه باهم زار زدیم....خونه که نبود ماتم سرا شده بود,نه من ,حتی بچه ها وعلی هم نبود عباس را فراموش کرده بودیم وحالا فقط پرکشیدن سردار دلهامون ,دلمان راعزادارکرده بود.
یادم میاد روز,تشیبع سردار,قم قیامت کبری شده بود,جمعیت از هر طرف سرازیر بود ,انگار تمامی نداشت....عشق سردار تودل همه لونه کرده بود,کوچک وبزرگ ,کودک وپیر همه وهمه برسروسینه زنان دنبال ماشین حامل پیکر مقدس سردار راه افتاده بودند,زمین وآسمان,ایران وجهان عزادار شده بود...
پیکر سردار که در دیدم قرارگرفت بلند فریاد زدم:کجا سردار؟هنوز زود بود که پربکشی,مگه ندیدی که مهدی زهراس تنهاست,میخواستم پسرهام رابیارم محضرت تا درمکتب پراز نورت درس شجاعت بگیرند....وناخوداگاه همراه جمعیت تکرار میکردم:
سردار دلها،خدانگهدار
ای اربن اربا,خدانگهدار
ای یاررهبر،خدانگهدار
مالک اشتر،خدانگهدار
مدافع یاس،خدانگهدار
شبیهه عباس،خدانگهدار
ای فخر کرمان،خدانگهدار
ای شیر ایران،خدانگهدار
أعجوبه ی قرن،خدانگهدار
راهت چوروشن،خدانگهدار
ای خارچشم دشمنان,خدانگهدار
شدسوگوارتوجهان،خدانگهدار
مدافع حریم زینبی،خدانگهدار
ای عاشق مولا علی،خدانگهدار
منتقم تو، یوسف زهراس
سرباز مهدی،خدانگهدار .
وقتی به خودم امدم که زینب وزهرا دراستانه ی بیهوش شدن بودند اخه این درد زیادی بزرگ بود حتی,برای این بچه ها که تمام امیدشان به نفس حق سردار بود....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نهم از کرونا تابهشت مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم,زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم
#بخش_دهم
ازکرونا تابهشت
زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود ,علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت,دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است.
به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم.
گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی راگرفتم,اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند.
اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارتها را دادیم دست,همرزمان ویابهتربگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت,متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم.
هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی رابرنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید:الو...جانم سلما...چی شده؟
من :علی تا کی مأموریتی؟
علی:صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه..
من:چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟
علی:خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟
من:نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟
علی:سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت..
من:نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته..
علی:سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام
باتحکم وخیلی محکم گفتم:علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم...وبا ناامیدی گفتم ,علی....جان حاج قاسم اجازه بده...
علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت:سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی سنگینه....باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقرشدی,ادرسش رابفرست,
هروقت برگشتین ,من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن ,هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه...
بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم:ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم.
گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر اژانسهای هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم...
باورم نمیشد...انگار کارها خودبه خودوسریع انجام شد,واقعا فکرمیکردم ما دعوت شده بودیم وکسی که مارا دعوت کرده بود همه چیز رابرای رفتنمان مهیا نموده بود.
داخل فرودگاه کرمان از هواپیما پیاده شدیم,من وحسن وحسین,زینب وزهرا,حسن وحسین لباسهای مدافعین حرم راپوشیده بودند وزینب وزهرا هم با چادرهای عربیشان خوشگل وخوردنی شده بودند.
یه حس خوب ووصف ناشدنی داشتم,چهره ی تک تک بچه هام نشان میداد اوناهم تواین حس سهیم هستند.
تاکسی به مقصد گلزار شهدا گرفتیم,میدونستم که ایرانیا عصرپنج شنبه به مزاراموات وشهداشون سرمیزنن ,اما امروز وسط هفته بود ,پس احتمالا گلزار شهدا خلوت هست...درطول راه چهره ی شهر راکه نگاه میکردم,همه جا نگاه سردار رامیدیدم,هرکوچه وخیابان وخانه ودکانی هرکدام نشانه ای از ارادت به سرداردلهایشان را بر درودیوار اویزان کرده بودند,انگار کرمان,این شهر پهلوان پرور تنها یک خانه است وان خانه هم خانه(سردار دلها,حاج قاسم)است.
بچه ها دیگه مثل همیشه سوال پیچم نمیکردند,حالا میدونستن مقصدمان کجاست ومشخص بود که هرکدام دردنیای بچگی خودشان,حرفهایی راکه دوست داشتند به عمویشان حاج قاسم بزنند,مرور میکردند.
وارد قبرستان شدیم,راننده انگار میدونست مقصد ما کجاست,احتمالا این روزها خیلی از مسافرینش درپی بوی یار به این محل مقدس کشیده شده بودند.
جلوی گلزار شهدا نگهداشت,از جمعیتی که میدیدم,تعجب کرده بودم...خدای من انگار اینجا امام زاده ای دفن است,از هرسن وسلیقه ای دربین جمعیت میدیدیم,زن ومردوکوچک وبزرگ ,هرتیپ وقیافه,چادری وباحجاب وحتی آزاد وبی حجاب,همه وهمه به عشق سردار اینجا جمع شده بودند.
وارد صف طویل,سیل عشاق سرداردلها شدیم.
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اگر جسد من ناپدید شد افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تأسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهراء سلام الله علیها خورده شود.
"شهیداحمدامینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_دهم ازکرونا تابهشت زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان در
#بخش_یازدهم
از کرونا تابهشت
هرچه که صف جلوتر میرفت,زانوهای من شل تر میشد.....تااینکه من وبچه هایم رسیدیم....به مقصداصلیمان رسیدیم,قبل ازاینکه من بر سرمزار سردار زانوبزنم,حسن وحسین خودشان را روی سنگ مزار انداختندوبا زبان عربی وعبارتهای کودکانه با سردار درد دل میکردند,یکی میگفت عمو,داداش عباس رابردند,یکی میگفت عمو چرا نموندی تا پیداش کنی,زهرا محجوبانه چادرش رابرسرکشیده بود وبالای مزار با هق هق گریه میکردوحرف میزد اما نمیدانستم چه میگوید,ناگاه یاد خوابم افتادم وعباس...
بچه ها رااز مزار بلند کردم وگفتم:سردار خوب میدونی دل از وطنم نمیکندم...فقط وفقط برای خاطر شما امدم,سردار ,پسرم عباس ازت کمک خواسته...ای علمدار دنیای من,جان علمدارکربلا,نشانی، خبری از عباسم به من بده...سردار پسرانم رانذر وجودت کردم,نذر راهت کردم,نذر مرام ومکتبت کردم,سردار من نه , این بچه ها را ناامید نکن....عباسم....همینجور که گریه وزاری میکردیم,دوتا خانم که از خدام مزار سرداربودند زیربازویمان را گرفتند ومن وبچه ها را روی نیمکتی کنار مزار نشاندند.
شربتی برایمان اوردند.
یک ارامشی تمام وجودم را گرفته بود ,بچه هاهم ارام شده بودند ,انگار اینجا مامن ارامش وسکینه است...
طوری برنامه ریزی کرده بودم که شب برگردم,چون به علی,قول دادم,سریع برگردم,بلیط برگشتمان,برای ساعت یک شب بود,الان هم نزدیک غروب,نمیدانستم کجا برویم که درهمین حین اقایی امد به طرفمان..
یک اقا باظاهری مذهبی وسربه زیرامد نزدیک من وبچه ها وگفت:ببخشیدشما ایرانی هستید؟
ومن با لهجه ی عربی اما زبان فارسی گفتم:خیر,مال ایران نیستیم.
اون اقا اشاره به درخروجی کرد وگفت:من از خدام مزار سردارهستم,ما کرمانیها میهمان نوازیم,بفرمایید جلوی درخروجی گلزار سوارماشین بشوید...
من:ممنون ,امشب ساعت یک, پرواز داریم,ماندنی نیستیم..
اقاهه:هنوز تا وقت پروازتان خیلی مانده,شما میهمان حاج قاسم هستید,بفرمایید....
نمیدانستم چی بگم اما دوست نداشتم باهاش بروم,اخه باید احتیاط میکردم...
اون اقاهه انگار فکر من راخوانده باشد گفت:منزل شخصی نمیبرمتان,همانطورکه گفتم ,میهمان سردار هستید,الان ایام شهادت حضرت زهراست ,حاج قاسم همیشه ,این ایام درکرمان ومنزلشان اقامت میکردواقامه عزا برای مادرشان فاطمه زهراس مینمود,منزلشان تبدیل به بیت الزهراشده وامشب هم مراسم عزاداری برای حضرت زهراست,همانطور که سرش پایین بود,اشک چشمانش راپاک کردوادامه داد:اما امسال سعادت حضورسردار رانداریم,امسال اولین سال است که بدون حضورش,فاطمیه برپا کردیم....
یازهرا.....یازهرا....چه دل نشین...خانه ی حاج قاسم....روضه ی زهرا...
بااون اقا به منزل سردار یاهمون بیت الزهرا رفتیم,واون اقا که خودش را اقای حسن پور معرفی کرد,شماره اش را داد,تا هروقت مراسم تمام شد وخواستیم بریم فرودگاه,بهش زنگ بزنم.
با بچه ها داخل بیت الزهرا شدیم،خدای من چه جمعیتی....اما چهره تک تک افراد را غمی بزرگ پوشانیده بود.
وقتی رسیدیم که نمازجماعت بود,نمازمان را همراه جمعیت خواندیم.
گوشه ی خانه ضریح سبز کوچکی بود که بررویش حک شده بود شهدای گمنام,دست بچه ها راگرفتم وکنار ضریح شهدا نشستیم,معنویت شدیدی برفضا حکم فرما بود,گویی اینجا گوشه ای از بهشت آسمانیست,گویی اینجا جای قدمهای ملکوتیان است...
هنوز روضه ومصیبت نخوانده بودند,اما هرکس گوشه ای نشسته بود واشک میریخت,انگار بعداز گذشتن چندهفته از عروج سردار,زخم نبودنش هنوز التیام نیافته بود,هنوز هیچ کس رفتنش راباور نداشت.
شماره ای راکه اقای حسن پور روی کاغذ به من داده بود را بیرون اوردم تا داخل گوشی ذخیره اش کنم..
صفحه گوشی که روشن شد ...اوه خدای من بیست تماس بی پاسخ...همه هم از علی...چندپیام...وای کلا فراموش کردم براش پیامک بزارم یازنگ بزنم.
شماره علی راگرفتم...
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
🌙⭐️
شادی روح شهید والا مقام
" حسین عباسی"
و تمامی شهدایی که امروز
سالروز شهادتشان است
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام حسین علیه السلام میفرمایند:
فی قَولُ اللّهِ : «وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ»، قالَ : أمَرَهُ أن يُحَدِّثَ بِما أنعَمَ اللّهُ عَلَيهِ مِن دينِهِ .
...در تفسير آيه «و امّا از نعمت پروردگارت سخن بگو» . فرمود: «فرمان داده است تا نعمت هايى را كه خدا در امر دينش به او ارزانى داشته است، باز گويد» .
المحاسن : ج ۱ ص ۳۴۴ ح ۷۱۲
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
اگر صراط مستقیم میجویی بیـاٰ
از این راه مستقیم تر وجود نداٰرد
وآن حُب حسین علیهالسلام است
"شهیدسیدمرتضیآوینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab