#برگی_از_شهدا
#زیارت_عاشورا
#شهید_مرتضی_بهزادی
میگفت
شب ها وقتِ نگهــبانی
از هم فاصله داشتیم،
برای اینکه خوابمون نبَره
بلند بلند #زیارت_عاشورا میخوندیم،
یه فراز من ، یه فراز مرتضی ...
مرتضیِ شهید شد، شهیدِ ۱۶ساله جنگ !
•قشنگ میشه اگر
یه لحظه چشم هاتو ببندی و بری
پشت خاکریز ، تو دل تاریکی شب
و داد بزنی يا اَبا عَبْدِ اللهِ ...
+حالا به همان آرزوی قدیمی که
دوست داشتم
دنیا را از چشم های مرتضی ببینم ،
یک دنیا حسرت را هم اضافه میکنم؛
حسرتِ رفاقتی از جنسِ رفاقت
آقا مرتضی ..!
#دمی_با_شهدا
🍃🌹@Sediigh_ard
#برگی_از_شهدا
#معجزه_به_اسم_ناهار...!
🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را میآورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند.
🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که میکنه روشن نمیشه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین.
🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آنجا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانهی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت.
🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری میکند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین.
🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاهها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدمهای بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهلهی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر میشود....
راوی: رزمنده دلاوراصغر حقیقی