#همهباهم_برایِ_ایرانِ_قوّی
بساطِ جشنوشادی بهپا بود، جوانهایِ دیروز و امروز به مناسبتِ اعیادِ شعبانیه دورِ هم جمع شده بودند.
یکی مولودی میخواند و بقیه همراهیاش میکردند.
جشن به نیمه رسید، همه بعد از پذیرایی ساکت شدند و انگار انتظارِ رزقی را میکشیدند.
جوانی پُرشور و بانشاط از میانِ جمع برخیزید و جملهای گفت:
"ما برایِ چی انقلاب کردیم؟!"
سکوتِ جمع بیشتر شد، اهلِ تفکّر به فکر فرو رفتند.
پس از مقداری مکث، هرکسی چیزی میگفت.
یکی میگفت انقلاب کردیم تا آزاده باشیم،
یکی میگفت انقلاب کردیم تا ظهور نزدیکتر شود،
دیگری از دستاوردهایِ پیش از انقلاب و بعد از انقلاب دَم میزد،
شور و هیجان و حسِ افتخاری میانِ جمع حاکم شد.
جوانی رعنا که تازه پا به "جشنِ تکلیفِ سیاسیاش" گذاشته بود، قیام کرد و گفت:
" برایِ حفظِ این انقلاب، با افتخار رای میدهم. "
تشویقش کردند، هم به مناسبتِ جشنِ تکلیفِ سیاسیاش، هم بخاطرِ غیّرتوعِرقی که به وطنش داشت.
هرکسی چیزی میگفت و به نوبت تشویق میشد.
برایِ لحظاتی جمعیت مُهرِ سکوت به لب زدند تا فکری کنند.
از انتهایِ جمع، جوانِ دیروزی که قدی خمیده داشت جلو آمد،
لبخندِ مهربانی به همه هدیه داد و شروع کرد به حرف زدن؛
میگفت جوانی داشتم که همهی وجودش عشق بود.
عشقِ به زندگی، عشقِ به امروز، عشقِ به فردا، عشقِ به امید، عشقِ به ولیِّفقیه، عشقِ به...
نفس کمآورد، اندکی ساکت شد تا تجدیدِ قُوا کند.
سپس ادامهداد؛
آخرین حرفِ جوانِ باطراوتم این بود:
" مادرجانم، نکند پُشتِ این انقلاب و آرمانهایش را خالیکنی، اگر نبودم هم تو جایِ مرا پُر کن؛ قول؟!"
این دفعه بغض بود که جمعیت را فراگرفته بود.
آن مادرِ دلسوخته حرفِ بسیار داشت، امّا طاقتِ من به ستوه آمده بود.
جمع را ترک کردم و به فکر فرو رفتم،
میخواستم تمامِ حرفهایش را به گوشِ فلک برسانم.
به خودم که آمدم، روبرویِ درِ خانه بودم.
با جمعی از دغدغهمندان اطاعتِ امرِ ولیّ کردیم، اصلحِ میدان را کاویدیم.
شناسنامهها را مهیا کردیم، برایِ روزی که اینبار؛ نوبتِ ما بود جبهه را پُر کنیم.
به نیابت از شهیدانمان رای میدهیم.
به عشقِ وطنمان رای میدهیم.
برایِ ساختنِ ایرانی قوّیتر رای میدهیم.
ایرانجانم، همگی برایِ تو میآییم.
#انتخابات
#من_رایمیدهم
#تا_پایِجان_برایِ_ایران