eitaa logo
کانال رسمی هواداران سپاهان✅ 💛💛💛💛💛 Sepahan✔️ اخبار ورزش اخباراصفهان خبر ورزشی ورزش سه
10.6هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
9.4هزار ویدیو
57 فایل
بهترین و بزرگترین کانال هواداران سپاهان درایتا 🌷🌷 🔰 جهت رزرو تبلیغ 👇 https://eitaa.com/joinchat/179306566C317ae49091
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚 واقعی و فووووق العاده قشنگ ✅ لطفا بخونید خیلی زیباست، قول میدم خوشتون میاد 🌺 روزی مولا علی(علیه السلام) به بازار برده فروش ها میروند؛ بین آن همه برده چشم حضرت به برده ی لاغر و نحیف می افتدکه داشت به حضرت نگاه میکرد 🔹 مولا نزدیک میروند و به صاحب برده ها میگویند:این برده را چند میفروشی؟ گفت 50دینار.. مولا گفتند میخرمش.. صاحب برده ها گفت ببخشید اشتباه گفتم قیمتش صد دینارست... مولا فرمودند میخرم.. 🔹فرد وقتی دید مولا اینقدرخواهان هستند طمع کرد و قیمت را بالا برد. و هر بار مولا میگفتند میخرمش... تا اینکه بالاخره برده ی لاغر و نحیف با چهار صد وپنجاه دینار به مولا فروخته شد... 🔹 امام راه افتادند و برده ی نحیف هم مثل کودکی که پشت سر مادر راه میرود، آهسته پشت سر مولا گام بر میداشت.. . 🔹 اصحاب مولا به حضرت گفتند: آقا دیدید که چه کلاهی سرتان رفت؟ برده ای با این وضعیت جسمانی را 450 دینار بهتان فروختند. . مولا با تبسم فرمودند: سر علی کلاه نرفت.. من برده ای را خریدم که برای حسینم جانش را باعشق میدهد. کسی که زبانش را میبرند به جرم اینکه عاشق و دلباخته ی حسینم است.. این برده 🌹 🌹 است... مولا جان ؛ من را نیز برای حسینت بخر!! 😭 ♡امام زمانی ام♡ @Emamzamaniam313
📚 : 🌸 ملاقات خدا: 💠 پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند... او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. 🔹چند کوچه آنطرفتر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. 🔹 آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمهاي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟ پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! 🔹 پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم. برای خواندن دیگر داستانها به ما بپیوندید 👇👇👇👇 💟 کـانـال امام زمانی ام 🆔 @Emamzamaniam313
📚 واقعی و فووووق العاده قشنگ . ✅ لطفا بخونید خیلی زیباست، قول میدم خوشتون میاد 🌺 روزی مولا علی(علیه السلام) به بازار برده فروش ها میروند؛ بین آن همه برده چشم حضرت به برده ی لاغر و نحیف می افتدکه داشت به حضرت نگاه میکرد. . 🔹 مولا نزدیک میروند و به صاحب برده ها میگویند:این برده را چند میفروشی؟ گفت 50دینار.. مولا گفتند میخرمش.. . صاحب برده ها گفت ببخشید اشتباه گفتم قیمتش صد دینارست... مولا فرمودند میخرم.. . 🔹فرد وقتی دید مولا اینقدرخواهان هستند طمع کرد و قیمت را بالا برد. و هر بار مولا میگفتند میخرمش... . تا اینکه بالاخره برده ی لاغر و نحیف با چهار صد وپنجاه دینار به مولا فروخته شد... . 🔹 امام راه افتادند و برده ی نحیف هم مثل کودکی که پشت سر مادر راه میرود، آهسته پشت سر مولا گام بر میداشت.. . 🔹 اصحاب مولا به حضرت گفتند: آقا دیدید که چه کلاهی سرتان رفت؟ برده ای با این وضعیت جسمانی را 450 دینار بهتان فروختند. . مولا با تبسم فرمودند: سر علی کلاه نرفت.. من برده ای را خریدم که برای حسینم جانش را باعشق میدهد. کسی که زبانش را میبرند به جرم اینکه عاشق و دلباخته ی حسینم است.. این برده . 🌹 🌹 است... . . مولا جان ؛ من را نیز برای حسینت بخر!! 😭 💟 کـانـال امام زمانی ام 🆔 @Emamzamaniam313
#داستان 🖊 شده تا حالا با خودت بگی کاش روز عاشورا کربلا بودم ⁉️ پس حتما داستان بالا رو بخون🔺 @Emamzamaniam313
4_5843780215729292202.mp3
8.98M
#داستان_صوتی_مهدوی ✅ #داستان #علی_گندابی ماجرای توبه‌ گنده لات همدان که به نگاه امام حسین علیه السلام متحول شد #امام_حسین کشتی نجاته واحدمهدویت مصاف #پیشنهاددانلود عالیه حتماحتماگوش کنیدوارسال کنید   ‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ __ 🌏 #امام_زمانےام_313 @Emamzamaniam313
🔸چرا کسانی که در آخر الزمان زندگی می‌کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ 🔹مردی به خدمت امام صادق (ع) آمد و گفت: من مرتکب گناهی شده ام. امام صادق(ع) فرمودند: خدا می‌بخشد. ️آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده‌ام خیلی بزرگ است. حضرت فرمودند: اگر به اندازه‌ی کوه هم باشد خدا می‌بخشد آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده‌ام خیلی بزرگتر است. ️حضرت فرمودند: مگر چه گناهی مرتکب شده‌ای؟ و آن شخص به شرح ماجرا پرداخت. پس از اتمام سخن امام صادق(ع) رو به آن مرد کرد و فرمودند: خدا می‌بخشد، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی. از حضرت پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می‌کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند: به این دلیل که غالباً نمازهایشان قضا است. 📚کتاب رزق و روزی از دیدگاه قرآن و حدیث @Emamzamaniam313
📚 : 🌸 ملاقات خدا: 💠 پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند... او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. 🔹چند کوچه آنطرفتر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. 🔹 آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمهاي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟ پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! 🔹 پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم. برای خواندن دیگر داستانها به ما بپیوندید 👇👇👇👇 🏴امـام زمانےامــ³¹³ http://eitaa.com/joinchat/2664169472C4f3a257aa7
هدایت شده از سخنرانی های عالی
جذاب آهنگـر و زن زیـبا آهنگـر: روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به او نديده بودم، نزد من آمد و گفت: « برادر! چيزي داري كه در راه به من بدهي؟» من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: « حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.» زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.» ⛔️زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت قبول میکنم اما به یک ... ❌بــراے خواندن ادامـہ داستان ڪلیڪ ڪنید👇 http://eitaa.com/joinchat/3024224257C05664bc105 http://eitaa.com/joinchat/3024224257C05664bc105