eitaa logo
💎 ثروت ایمان 💎
8.2هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
32 فایل
💎 #ثروت_ایمان💎 کوششی همه جانبه جهت رشد و ارتقای فردی 💎 @Servat_iiiman (روبیکا،تلگرام،ایتا) اینستاگرام 👇 https://instagram.com/servat_iman ✍⁦تجربیات اجرای قانون 💎 @Chaleshetaghirat کانال هلال پربرکت💫 @helal1402 🆔 @Gharibtooos
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴👇 🌱سلام، سوار سواری بودم 🚘 و به مشهد میرفتم، سه نفر مسافر بودیم، راننده نوار موسیقی غیر مجاز گذاشته بود ...🎼 ✨خواستم تذکر بدهم، اما خواستم طوری بگم که تاثیر گزار باشه! 🍃اونه که گفتم : ببخشید آقای راننده؟ اگر الان متوجه شوید که مولایمان صاحب الزمان (عج) کنار جاده منتظر سواری هستند تا سوار شوند آیا حاضرید که ایشان را هم سوار کنید؟؟ با توجه به این که یک نفر جای خالی هم دارید..؟ راننده گفت : با افتخار سوارشان می‌کنم😌 گفتم وقتی سوار کردید ایشان را آیا حاضرید این نوار موسیقی را هم برایشان روشن کنید؟؟!😕 گفت خب معلومه که نه؟!!؟؟!! گفتم : چرا؟؟!🤔 گفت : چون ایشان مسلما ناراحت میشن! گفتم : آیا میدانید که همین الان هم ایشان از این که برای ما نوار موسیقی روشن کردید ناراحت هستند و قلبشون در سنگینی قرار داره...؟؟!💔 🌿بعد از این گفتگو، ایشان نه تنها نوار غیر مجاز را خاموش کردند، بلکه قول دادند بخاطر دل آقا دیگه در ماشین آهنگ غیر مجاز نگذارند و موسیقی بگذارند که شادی دل آقا را سبب شود. من حس خوبی داشتم😊🌷 💎 @Servat_iiiman
🌴👇 🌱سلام، هوای دل انگیز بهار، انگیزه‌ای شد که بچه ها را با خودم به پارک ببرم، روی نیمکت نشستم و با شوق به ذوق کودکانه‌ و بازی آنها لبخند می‌زدم😊 در همین هنگام یک دختر جوانی را دیدم که از جلوی ما عبور کرد، مانتوی خیلی کوتاهی داشت که همراه با ساپورت، برآمدگی های بدنش را، بجای پوشیدن، نمایان می‌کرد.😒 در مقابل نگاه مردها راه می رفت و عرق شرم به پیشانی من می نشاند، بلند شدم و به نزدیکش رفتم و گفتم: «دختر گلم، لباستون اصلا مناسب بیرون و مکان عمومی نیست»😥 🍃یک نگاهی به من انداخت و گفت : « چه اشکالی داره؟ می خواهم پیاده روی کنم» با لبخندی جواب دادم : « من هم مخالفِ ورزش کردن شما نیستم، ولی یک مانتوی بلندتری بپوشید که اندامتون نمایان نباشه» با بی‌اعتنایی به راهش ادامه داد و من هم به کنار بچه ها برگشتم، مدتی نگذشته بود که دوباره آن دختر از مقابل ما گذشت، انگار پارک را دور می‌زد، نمی توانستم بی خیالِ این مانور دخترخانم در منظر نگاه حریصانه‌ی پسرهای جوانِ پارک باشم، بنابراین دوباره به او نزدیک شدم و پرسیدم : « دختر گلم، خانه‌ی شما به پارک نزدیک است؟» جواب داد : « بله برای چی می پرسید؟» گفتم : « لطفا بروید خانه و مانتوی مناسبی بپوشید»😔 لبخندی از حرص به لب نشاند، گویا از این سمج بودن من، کلافه شده بود، بلافاصله کوله پشتی خود را از روی شانه برداشت، زیپش را باز کرد و چادر سیاهی را درآورد و در مقابل چشمهای گشاد شده‌ۍمن از تعجب، آن را پوشید و گفت : « الان دیگه خوبه؟ مشکلی نیست؟»😬 من هم که هنوز در شوک این حرکت او بودم فقط با دهان نیمه بازم او را نگاه می‌کردم.😧 و او هم با تکان دادن سرش، دوباره به راهش ادامه داد، در این فکر بودم که چرا بعضی ها به این راحتی حجاب برتر چادر را کنار می‌گذارند؟🙄 یک روز به بهانه‌ی مسافرت و چروک نشدن، آن را تا می زنند و بدون پوشیدن چادر، سوار اتومبیلِ خود می شوند و روز دیگر به بهانه‌ی پذیرایی در مراسم ها و یا مثل این دختر جوان، به بهانه‌ی ورزش کردن و هزار و یک بهانه‌ی دیگر... 🤲🏻دعا کردم که احترام این یادگارِ حضرت زهرا سلام الله علیها حفظ شود و همه‌ی کسانی که چادر می پوشند، به خود افتخار کنند و قدر آن را بدانند.🌷 💎 @Servat_iiiman
🌴👇 ما از دورانی که در قم بودیم، یک رفیقی داشتیم که از لحاظ معنوی خیلی من به او دلبستگی داشتم؛ از جلسات ایشان - جلسات دوستانه‌ی دو نفری، سه نفری که می‌نشستیم با هم گعده‌های طلبگی می‌کردیم - من خیلی بهره می‌بردم؛ از معنویات او، از خلقیات او، از گفتارها و رفتارهای معرفتی او. ایشان را سال‌ها ندیده بودیم؛ چون رفته بود نجف و ما هم که اینجاها مشغول بودیم، سرگرم بودیم. بعد از آنکه من رئیس جمهور شده بودم، ایشان به ایران آمده بود. یک وقت تصادفاً ایشان را دیدم، گفتم رفیق! من الان به تو احتیاجم بیشتر از آن وقت است. من حالا رئیس جمهورم؛ آن وقت یک طلبه‌ی معمولی بودم. قرار گذاشتیم که هر هفته‌ای، دو هفته‌ای یک بار بیاید پیش ما؛ و همین جور هم بود تا از دنیا رفت؛ -رحمة الله علیه-. ما نیاز داریم. هر کدام مسئولیتمان بیشتر است، نیازمان بیشتر است. «آنان که غنی‌ترند، محتاج‌ترند» به این جلسات اخلاقی، به این جلسات معنوی. ۱۳۸۸/۰۴/۰۳ 💎 @Servat_iiiman
🌴👇 🌱سلام، برای پیک نیک به خارج از شهر رفته بودیم و بعد از کمی جستجو، محل مناسبی برای نشستن پیدا کردیم، مشغولِ پهن کردن فرش و قرار دادن بقیه وسایل روی زمین بودیم که محمد، پسرِ پنج ساله ام به سراغ بازیگوشی های خودش رفت و من در حین جابجایی وسایل، حرکاتِ او را زیر نظر داشتم که زیاد دور نشود . . کمی آنطرف تر میله‌ای بود که محمد با یک دست آن را گرفت و دورش چرخید و بخاطر زمین خاکی، گرد و غبار شد، در همین موقع یک آقا که با ژست خاصی آنجا ایستاده بود و سیگارش را روشن می کرد، با اعتراض گفت : « هی آقا پسر اینکار رو نکن، گرد و خاک میشه و بقیه رو اَذیت می کنی»🌪 محمد هم از حرکت ایستاد و بلافاصله گفت : «اگر بقیه اَذیت میشن پس چرا شما دود 🚬 می‌کنی؟» آن مرد که سیگارش را با دو انگشت، بین لبهایش، نگه داشته بود و در حال کام گرفتن و پر کردن ریه هایش از آن دودها بود، یک لحظه با نگاه خیره‌ای به محمد چشم دوخت.🧔 سیگار را از دهانش دور کرد و از این حاضرجوابی، لبهایش به لبخندِ دندان نمایی از هم باز شد،😁 سیگار را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت : «باشه من هم اینکار رو نمی‌کنم» و از آنجا دور شد... 💎 @Servat_iiiman