شعـاروتفـکر:فـیسبیـلالله
عمــل :فـیسبیـلالنـٰاسجـداً!
+نکشـیمـونجهـــادی
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_25
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
رو کردم سمت پدرش و
+اقای هاشمی هر چیزی باشه قبول میکنم
-اول اینکه شغلت رو عوض کن.. دوم هم.. اگر روزی دختر من با چشمای خیس و با ساک توی دستش برگرده به من هیچ ربطی نداره.. گفتم که زندگی خودشه و هرطور که انتخاب کنه باید پای مشکلاتش هم وایسه.. مهریه و حالا هرچیز دیگه ای هم من دخالتی ندارم.. اگر موافقین که خوشبخت بشین ....
+اقای هاشمی دو شرط اخر روی جفت چشام اما شرط اول به نظرتون یکم سنگین نیست؟
پوزخندی زد و
-شرط شرطه دیگه سبک سنگین نداره که
+بله اما خودتون قضاوت کنید.. اگر من از این شغل بیرون بیام باید همینطور بیکار بمونم؟ جسارت نباشه اقای هاشمی اما من این شغل رو برای حقوق یا حالا هرچیز مالی نخواستم همون اول که این راه رو انتخاب کردم هدفم چیز دیگه ای بود...
-مثلا چه هدفی؟
+لیاقت میخواست که ما فعلا نصیبمون نشده..
با لحن عصبی ای گفت
-در هر صورت این شرط من بود و اگر میتونی قبول کنی که مشکلی نیست اما اگر قبول نمیکنی فکر دختر منو از سرت بیرون کن..
••یک روز بعد••
••از زبان مرتضی••
دیشب که از خونه اقای هاشمی برگشتیم یجوری بی جواب اومدیم یعنی نه مثبت دادن نه منفی.. اما من دست بردار نبودم
از رسول محل کار پدرشو گرفتم وامروز میخواستم برم اونجا باهاشون حرف بزنم..
حدودا ساعت ۱۲ و نیم ادرسی که داده بود رو رفتم و منتظر موندم بیاد بیرون
چند دقیقه گذشت که از ساختمون بیرون اومد و داشت میرفت سمت ماشینش.. از ماشین پیاده شدم و به سمتش حرکت کردم..
+اقای هاشمی؟
برگشت سمت من و تا منو دید
+سلام
-سلام.. چرا اومدی اینجا
+اومدن باهاتون حرف بزنم
-حرفایی که قرار بود بزنیم رو زدیم
+بله اما شما نذاشتین من همه حرفام رو بگم
-خب میشنوم
+اینکه گفتین شغلم رو عوض کنم یعنی با این شغل مشکل دارید درسته؟
-بله
+دخترتون هم مشکل دارن؟
-نظر من هرچی باشه نظر دخترمم همونه
+ازشون پرسیدین؟
-نه
+اما شبی که اومدیم خاستگاری دخترتون به من گفتن شرط و مشکلی ندارن.. پس شغل من برای شما مشکله نه دخترتون..اقای هاشمی باور کنید توی این بیست و خورده ای سال که از خدا گرفتم تا همین لحظه به جز دختر شما به هیچ دختر دیگه ای فکر نکردم..شما با شغل من مشکل دارین درست..اما من با دخترتون قراره زندگی کنم..دلیل اینکه مخالفت میکنین رو نمیدونم ولی من واقعا عاشق دخترتون شدم.. بخدا دیگه نمیدونم چی بگم!
-ماشین رو که داری خونه هم..
+اقای هاشمی اگر همه چی درست بشه خونه هم به امید خدا میگیرم
انگار که یه خوورده نرم تر شده باشه گفت
-ماشاالله دست بردارم نیستی که
لبخند محوی زد
-خیلی خب.. اخر هفته بیاین هر حرف نگفته ای دارین بزنین.. خوبه؟!
+جدی؟
-دیگه چه کنیم
با خنده گفتم
+نوکرتونم بخدا
-راستش همون اول که دیدمت مهرت به دلم نشست.. اما غرورم اجازه نمیداد همون اول کاری بگم باشه..
با لبخندی گفتم
+واقعا ممنونم ازتون.. انشاءالله اخر هفته خدمت میرسیم
خندید و
-خوشحال میشم دوباره ببینمت.. خب منم که راضی کردی دیگه چی میخوای
+اخ ببخشید شرمنده وقتتون رو گرفتم.. کاری دارین برید معطلتون نمیکنم
دستی روی شونم گذاشت و
-فعلا من برم تا اخر هفته میبینمت
+انشاءالله.. بسلامت
اینو که گفتم رفت سمت ماشینش و حرکت کرد
سرمو گرفتم بالا و با خنده گفتم
+ای خدا قربون کرمت
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_26
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
اون شبم با همه خوبیا و بدیاش گذشت.. خوبیش این بود که حداقل دیدمش و باهاش حرف زدم.. بدیش هم اینکه یجور بی جواب موند!
فردای اون روز که رفتم دانشگاه مائده میگفت
-ببین زینب بزار خیالتو راحت کنم.. اون مرتضی ای که من میشناسم اگه چیزی رو بخواد و بهش ندن ول کن نیست..
بعدشم با خنده گفت
+اونم چیو😂اینکه تو باشی
اینو که گفت انگار قند تو دلم آب شد
ساعت دوازده و خورده ای بود که رفتم خونه و دیدم بابا داره کتاب میخونه! عجیب بود اخه هیچ وقت به کتاب علاقه نداشت و همیشه روزنامه میخوند
سلامی بهش کردم و با اینکه مثل همیشه که جوابمو نمیداد انتظار داشتم این بار هم جواب نده اما با لبخند و جواب مهربونی که داد شوکه شدم
همه چی عجیب شده بود😐
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم و نمازم رو خوندم و رفتم پیش مامان
+میگم مامان!
-جانم
با لحن کارآگاهی گفتم
+چرا امروز همه چی عجیب شده؟
زیرکانه خندید و
-به موقعش میفهمی
اینو که گفت به یه چیزی شک کردم.. ولی گفتم نه بابا...محاله ممکنه!
••از زبان مرتضی••
بعد از اینکه با اقای هاشمی حرف زدم رفتم خونه
+سلام کسی هست؟
-سلام به روی ماهت
لبخند دندون نمایی زدم
+میگم مامان.. یکاری میکنین برام
-بگو عزیزم
+به مادر خانم هاشمی زنگ میزنین؟
تا اینو گفتم حالتش عوض شد..
-مگه نه رفتیم..
+خب جوابمون رو ندادن که.. ولی من امروز رفتم با پدرش حرف زدم.. راضیش کردم اونم گفت اخر هفته بیاید
مامان چند لحظه مات و مبهوت به من نگاه میکرد و بعدش با خنده گفت
-تو یچیزی رو بخوای دست برنمیداری که.. باشه چشم همین فردا زنگ میزنم
لبخندی زدم و
+دستتون درد نکنه
#ادامه_دارد...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_27
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
خیلی زود این هفته هم گذشت و روز پنجشنبه رسید.. این دفعه هم مثل همون بار قبلی گذشت و کارای لازم رو کردیم و رفتیم..
چند دقیقه بعد جلو خونشون نگه داشتم و پیاده شدم
مامان زنگ در رو زد و چند ثانیه بعد باز شد
••از زبان زینب••
بعد از روزی که مائده اون حرف رو زده بود و رفتارای بابا بهتر شده بود خیلی خوشحال بودم اما از یه طرف دلم تنگ بود!
روز پنجشنبه مامان بهم گفت شب مهمون داریم ولی هرچی پرسیدم کیه نگفت
منتظر توی حال نشسته بودم که مهمونا بیان.. همینجور داشتم خیال بافی میکردم که چی میشد الان اون اینجا بود.. کنارم نشسته بود و...یهو زنگ خونه زده شد.. خواستم برم درو باز کنم که مامان مانع شد و خودش باز کرد... با کسی که وارد خونه شد چشام از حدقه زد بیرون.. مات و مبهوت نگاهشون میکردم.. اول پدرش.. بعد مادرش.. بعد خودش.. بعدم مائده.. سریع بلند شدمو رفتم کنار مامان وایسادم.. برخلاف همیشه پدرش با بابا گرم گرفته بود
-سلام..
چشم از بابا برداشتم و به گل نرگس رو به روم چشم دوختم! لبخند محوی روی صورتم نقش بست..
+سلام.. ممنونم
یکم رفت عقب و
-بفرمایید
+نه شما برید
دوباره با یه لحنی گفت
-بفرمایید
خندم گرفته بود.. رفتم سمت بقیه اونم بعد از من اومد..
مامانم با مادرش و مائده، بابا هم با پدرش و چند لحظه هایی هم با اون حرف میزدن.. فقط من عین چی نشسته بودم.. چند دقیقه بعد بابا گفت
-به نظرم خیلی از بحث اصلی دور شدیم..خب.. اگر حرفی مونده برین بزنین اگه هم نه یه محرمیت بینتون خونده بشه که برای کارای لازم راحت تر باشین
این حرفایی که از بابا میشنیدم اصلا قابل باور نبود.. داشتم بال در میاوردم..
-اقای هاشمی حرفایی که قرار بود بزنیم رو زدیم شما هم حرفاتون رو گفتین.. اگر مشکلی نیست الان خونده بشه
#ادامه_دارد...
هرسقوطۍپایانکارنیستبارانراببین ...
سقوطشزیباتریناغازاست📮🍂!'...
#ماه_رجب #دهه_فجر
میگه چرا دوسش ندارم میگم حاجی من بجای تو آقا رو دوست دارم میدونی گناه یعنی چی یعنی سیلی به آقا امام زمانت🥲💔