eitaa logo
ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜsᴍᴀʀᴛʏʀ|³¹³
72 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
عـٰاشقان‌راسرشوریده‍‌به‌پیڪرعجـب‌است، دادن‌سـرنہ‌عجب؛داشتـن‌سَرعجب‌است...!(: -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست؛ اولمون : 11'12'1401 آخرمون : شھادت .. مدیر : - @Reyhaneh_02011
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• با خوندن پیام زدم تو سرم.. از پنجره نگاهی کردم که ماشینشو دیدم براش نوشتم +سلام ممنونم شما خوبین صبح شما هم بخیر باشه.. چشم میرسم خدمتتون تند تند رفتم پایین و به صورتی که از خواب پف کرده بود غرغرانه نگاهی کردم و ابی زدم که پفش بخوابه.. دوییدم تو اتاق و مانتو قهوه ایم و شلوار طوسی رو پوشیدم.. شالم رو لبنانی بستم و چادرم رو گذاشتم سرم.. گوشی و کیف پولم رو انداختم تو کیفم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین... یهو چادرم رفت زیر پام و با کله افتادم.. بزور از جام پاشدم و کفشمو کردم پام و در ورودی رو با شتاب باز کردم که دیدم با لباس خاسکتری و حالت موی خیلی قشنگی تکیشو داده به ماشین و به رو به روش خیره شده..! تا درو باز کردم برگشت سمتم -سلام چون دوییده بودم نفس نفس میزدم +سلام.. یکم اومد جلو و گفت -چیزی شده؟ +نه نه.. ببخشید دیر شد -اها در جلو رو باز کرد و -بفرمایین سوار شین +ممنونم... نگاهی به عقب کردم و کسی رو ندیدم.. +مادرتون نیومد؟ -نه دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم.. باهم پیاده شدیم و شونه به شونه هم به سمت ازمایشگاه حرکت میکردیم.. حس خیلی خوبی بود که کنارش قدم برمیداشتم! وقتی وارد ازمایشگاه شدیم رفتیم و روی دوتا صندلی نشستیم تا نوبتمون شه چند دقیقه بعد اسممونو صدا زدن.. هردو بلند شدیمو توی اتاق جداگونه ای رفتیم.. یه اقایی کنار در اتاقی که من باید میرفتم وایساده بود در اتاق هم باز بود.. موقعی که خواستیم از هم جدا شیم اروم در گوشم با یه لحن خاصی گفت -رفتین درو پشت سرتون ببندین چشمی گفتم و از این حرفش قند تو دلم آب شد(: تا وارد اتاق شدم و لوله های خالی خون رو دیدم حس کردم الان غش میکنم.. از بچگی هروقت خون میدیدم حالم بد میشد.. با استرس رفتم و روی صندلی نشستم.. آستین لباسم رو دادم بالا و خانمه شروع کرد به کش بستن دور بازوم... روی کامپیوتر جلوش یچیزایی نوشت و سوزن رو برداشت همین که پنبه الکل رو زد چشامو بستم و زیر لب صلواتی فرستادم وقتی سوزن رو زد توی دستم دلم میخواست جیغ بزنمم! بعد چند دقیقه یه چسب زد جای سوزن و گفت -تموم شد خانم بلند شو چادرمو کشیدم جلو دستم اگه میخواستم استینمو بدم پایین چسبش در میومد.. تا بلند شدم سرم گیج رفت.. دستمو گرفتم به دیوار و اروم سمت در حرکت کردم.. چون قبلش هیچی نخورده بودم احساس ضعف میکردم درو که باز کردم دیدمش داشت استینشو میداد پایین.. یه لحظه سرشو اورد بالا..تو چشام خیره شد و لبخند کمرنگی زد رفت سمت میز منشی.. یه دختری که رژ پررنگی زده بود و موهاشو کامل داده بود بیرون مقنعه پشت میز نشسته بود نگاهی بهش کردم که با اخم کمرنگ و سری پایین یه برگه ازش گرفت و اومد... -بریم؟ +بله از راهرو ازمایشگاه داشتیم میرفتیم که یهو سر گیجه بدی گرفتم.. دستمو زدم به دیوار و یجا وایسادم.. اومد جلو و با لحن نگرانی گفت -خوبی؟ اولین بار بود مفرد صدام زد.. داشتم از ذوق غش میکردممم.. نمیدونم چیشد که یهو تعادلم رو از دست دادم و چشام سیاهی رفت و اخرین صدایی که شنیدم یا حسینِ مرتضی بود...! ...