بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_30
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
داشتیم باهم از آزمایشگاه خارج میشدیم که حالش بد شد دستشو زد به دیوار
یکم تعادلشو از دست داده بود... با خودم گفتم میترسم اگه بیوفته چیکار کنم چجوری ببرمش و.. خدا نکنه ای زیر لب گفتم و رفتم جلوش
-خوبی؟
چند لحظه نگام کرد و یهو خواست بیوفته که خیلی یهویی دستامو بردم زیر دوتا بازوش و گرفتمش..از زیر چادرش فهمیدم آستینشو نداده بود بالا.. میگن از هرچی بترسی سرت میادا..! یه پرستار که بهش میومد هم سن مامان باشه داشت رد میشد و
+ببخشید خانم..
-بله
+یه کمک میکنید؟
••چند دقیقه بعد••
با کمک اون خانمه بردمش توی ماشین و یکم صندلی جلو رو خوابوندم..
ازش تشکری کردم و اونم رفت.. حالا من مونده بودم و اون! نمیدونستمم باید چیکار کنم.. یادم اومد چند سال پیش مونا هم همینجوری شده بود و مامان میگفت چون قبلش چیزی نخورده بود ضعف کرد و از حال رفت و مامان هم یه آبمیوه براش گرفت و داد بهش.. یه نگاهی بهش کردم و دیدم چادرش رفته کنار.. چشامو بستم و جوری که به دستش برخورد نکنه چادرشو کشیدم روش.. از ماشین پیاده شدم و درو قفل کردم و از مغازه روبه رو خیابون یه کیک و ابمیوه ای گرفتمو برگشتم تو ماشین..
در ماشینو که بستم یه تکونی خورد..
اروم صداش زدم
+خانم هاشمی؟.. زینب خانم؟... زینب؟..
چشماشو باز کرد
نی رو زدم تو پاکت آبمیوه و بردم نزدیک دهنش..
••چند دقیقه بعد••
••از زبان زینب••
با صدای خیلی قشنگ و مهربون و ارومی چشامو باز کردم... داشت صدام میزد.. یه لحظه باورم نشد فکر کردم خواب میبینم.. به اسم.. اونم مفرررد.. صدام زد
با خنده گفت
-صبح بخیر
لبخند کم جونی زدم و چون یکم صندلی رو خوابونده بود سعی کردم بلند شم.. سریع صندلی رو درست کرد
آبمیوه رو داد دستم و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
-صبحونه چیزی نخورده بودی؟
وای.. مفرد صدام میزدد
+نه
-چرا
+دیر میشد
همونجور که به خیابون خیره شده بود حرف میزد
-باید میخوردی..هرچقدرم میخواست دیر بشه.. ارزشش رو داشت حالت بد شه؟
اینقدد ذوق میکردم از این حرفاش
#ادامه_دارد...
@Shhedgmnam