eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
26.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
11 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خییییلی معمولی ارتباط : @seyedseraj اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a ⛔تبلیغات ندارم⛔ ‌. کپی و برداشت از مطالب جایز
مشاهده در ایتا
دانلود
این قسمت، قسمت نیست... خیلی ها پیام دادن که بدون آشنایی عربی با ماشین چطور رفتید اولا که من کمی عربی بلدم این که پرسیدید چطور عربی یاد گرفتم باید بگم صرفا با خرج کردن کمی اعتماد بنفس و جسارت در حرف زدن. یه وقت باید بگم از سوتی‌هایی که در یادگیری زبان عربی دادم اما نترسیدم و پس نکشیدم و به مرور زمان بهتر شد زبانم. دوما در سفر به عراق خیلی نیاز به تسلط به زبان نیست شاید کلا ۵۰-۶۰ عبارت باشه اون هم در جاده و بین شهرها . در شهرهای زیارتی و مرز اکثر افرادی که با ایشان برخورد دارید زبان فارسی را تا حدی بلدند و می توانید منظورتان را برسانید. مثلا در ایست بازرسی، در پمپ بنزین، سوپرمارکت‌ها و امثالهم نیازتون میشه و سوما به کمک یکی از دوستان خوب کانال که مدرس عربی لهجه عراقی هستن قرار شده یه سری لغات و کلمات و اصطلاحات کاربردی در موقعیت‌های مختلف سفر با خودرو شخصی رو براتون توی کانال قرار بدیم تا با تمرین و تکرارشون بتونید با خیال راحت‌تری قصد سفر کنید.
از سوتی‌ها بگم که یک بار که سفر دومم به لبنان بود رفتیم منزل شهید رانی بزی (حاج‌حاتم) در بدو ورود مادر شهید به استقبالمان آمد و گفت کیفِک (چطوری) من هم جواب دادم فی السیاره (توی ماشین)🤗 همه بهت زده نگاهم کردند وقتی رفیق دو زبانه‌مان موضوع را توضیح داد که کیف در فارسی به چه معناست، خدا رحمت کند حاج عدنان (پدر شهید ) از خنده سرخ شده بود...😂😂😂
آموزش عربی درس1️⃣ اولین و مهمترین مسأله در سفر آشنایی با اعداد در کشور میزبان است. اعداد در زبان عربی فصیح قواعد بسیار پیچیده ای داره در لهجه بشدت ساده سازی در این زمینه صورت گرفته که اشاره میکنیم اعداد بصورت شمارشی: یک:واحد دو:اثنین سه: اِتلاثَه چهار: اربَعَه پنج: خَمسَة شش: سِتَه هفت: سَبعَه هشت: اِثمانیه نه: تِسعَ ده: عَشر/عَشَر یازده: اِحدَعَش(دَعِش) دوازده: اِثنَعَش سیزده: اِتلَطَّعَش چهارده: اَربُطَعَش پانزده:خُمُسطَعَش شانزده: سِتَعَش هفده: اِسبُطَعَش/سَبَطَعِش هجده: اِثمُنطَعَش نوزده: تِسُطَعَش بیست:عشرین بیست و یک: واحد و عشرین بیست و دو: اثنین و عشرین بیست و سه: اتلاثه و عشرین سی: اتلاثین چهل:اربعین پنجاه: خمسین شصت: ستین هفتاد:سبعین هشتاد:اثمانین نود: تسعین صد: میه/میت *نکته: از بیست ب بعد برای شمارش، اول یکان میاد بعد دهگان* کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
داخل پرانتز بچه ها اساسا آینه بزرگترها هستند. محمد حسین صادقی هشت سالشه و وقتی تو سفر می بینه که من و باباش دائم داریم در مورد سفرنامه و ... صحبت می کنیم برداشته خودکار و کاغذ دست گرفته و شروع کرده به نوشتن سفر نامه اش... متن سفرنامه محمدحسین: سفر کربلا قسمت اول ما هفت روز قبل به سفری که برایمان جور شده بود یعنی نجف - کربلا و سامرا رفتیم. ما به مرز شلمچه رفته بودیم که گفتند بسته است، وقتی که ما ماشین رو کاپوتاژ کرده بودیم. بعد به مرز مهران رفتیم و راحت پاسپورتامون رو دادیم و به عراق رفتیم. عمو سید عربی یا عراقی بلد بود. ما که زبان عربی را نمی فهمیدیم عمو سید به جای ما حرف می‌زد. ما وقتی رفتیم عراق کارها رو کردیم و به نجف حرکت کردیم. ما وقتی رسیدیم نجف ۱:۰۰ شب بود. جالبه که پله برقی آن ها با ما فرق داشت و مثل سرسره بود. ما صبح زود رفتیم صبحانه بخوریم که تا روی میز نشستیم حرم حضرت علی (ع) پیدا بود. صبحانه را خوردیم و به کربلا راه افتادیم. بعد به سامرا و دوباره به کربلا. ما تا پایمان به اتاق افتاد حرم امام حسین (ع) معلوم بود. پایان کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
این خیلی خوب بود😂
قسمت 1⃣1⃣ نماز را در لابی هتل خواندیم و راه افتادیم سمت ماشین. از همان پله‌های برقی یا به قول محمدحسین سرسره‌های برقی. زودتر رفتم و ماشین را برداشتم و آوردم دم خروجی باب الحسن(ع).همه راحت سوار شدند و حرکت کردیم. نشان اصرار داشت از کوچه پس کوچه ما را ببرد به سمت ثورة العشرین.اما تجربه دیشب که همه مسیرهای اطراف حرم بسته بود و البته کورسویی در حافظه تاریک ذهنم برآنم داشت که همان جاده کمربندی بحر نجف را به سمت کربلا بروم و از یک فرعی‌ دیگر بپیچم به سمت طریق الحسین (ع) . همین کار را کردیم و وادی السلام را دور زدیم و رسیدیم به جاده اصلی نجف کربلا. رقم عمودها را که دیدیم فهمیدیم راه را درست می رویم. بدون اغراق باید بگویم زیباترین حس و تفاوت سفر با خودرو شخصی همین رانندگی در طریق الحسین است. وقتی خاطره ۱۳-۱۴ سال پیاده روی اربعین و نیمه شعبان جلوی چشمت هست و با خیلی از موکب ها خاطره داری رانندگی برایت حس دیگری دارد. به خانمم که تا امروز تجربه پیاده روی اربعین را ندارد توضیح می‌دهم که شرایط اینجا در ایام اربعین چگونه است. چراغ خیلی از موکب‌ها روشن اما به ندرت فعال و مشغول خدمتند. از میله ۲۸۵ که رد می شویم توضیح می دهم که این موکب امام رضا (ع) است. بزرگترین موکب ایرانی ها. حدودا همینجاهاست که جاده دو طرفه می شود. یعنی یک طرف را بسته اند تا تعمیرات انجام دهند چند کیلومتر جلوتر اتوبان عادی می شود. یادم نیست چه کسی اما یک نفر گفت کاش یک چای عراقی گیرمان می آمد. نگاهم افتاد به موکب دَلّه که داشتند چای می دادند. میله ۴۸۳ بودیم و یک دله بزرگ عربی جلوی حیاط حسینیه نصب شده بود. ایستادیم و رفتیم سمت چایخانه. پیرمردی که بعدا فهمیدیم ابوکریم است به گرمی از ما استقبال و با چای و خرما و کلوچه پذیرایی کرد. بچه ها گفتند جای باصفایی است و اگر اشکالی ندارد همینجا چند دقیقه‌ای استراحت کنیم. سیدمحمدحسین هم کار دستمان داده بود و باید پوشکش را عوض می کردیم.داخل حسینیه شدیم و نشستیم. گرم گفتگو با ابوکریم شدم که دیدم محمدهادی و محمدحسین از منبر بالا رفته اند و مشغول مداحی اند. ابوکریم از جا بلند شد. فکر کردم میخواهد بچه‌ها را پایین بیاورد. اما نه... یک راست رفت سراغ کمد پشت منبر و میکروفون را داد دست بچه ها و سیستم صوت را روشن کرد و شروع کرد با بچه ها بازی کردند. برگشتم سیدمحمدحسین را دیدم که با مادرش گرم بازی است و رفته است سراغ جعبه مهرها... گوشه حسینیه قبری بود و تصویری از پیرمردی که بنظر عارف می رسید. از ابوکریم اسم و رسمش را پرسیدم. گفت مؤسس موکب و بانی حسینیه بوده و وصیت کرده که در مسیر مشایه زوار دفنش کنند تا گرد پای زائران را ره توشه آخرتش کند حدود یک ساعتی را با ابوکریم خوش و بش کردیم. گوشی مرا گرفت و شماره تلفنش را ذخیره کرد و گفت از امروز اینجا برادری داری که هروقت نیازش داشتی آماده است. شماره تلفنم را در گوشیش ذخیره کرد. راهی شدیم که برویم. باز همراهمان آمد و یک چای دیگر برایمان ریخت. گفت در ایام اربعین اینجا پر از زائراست. بیایید خدمت کنید. انصافا هم موکب باصفایی بود سالنهای استراحت بزرگ برای خانم ها و آقایان و یک حیاط بسیط و باصفا برای بازی بچه ها. اشاره کرد به خانم ها و گفت بهشان بگو امسال منتظریم بیایند و دو روز را لااقل به زوار خدمت کنند. ایرانی زیاد می آید و ما به کمکشان نیاز داریم. پیرمرد صدا زد که یک کارتن آب هم بیارید. گفتم نیاز نیست. گفت بگذار توی ماشین، نیازتان می شود. خواستم بگویم صندوق جا ندارد که یادم افتاد وسایل را توی هتل گذاشتیم و سبک سفر می کنیم. هدیه اش را قبول کردم و یک بسته گز بلداجی که سوغات شهرکرد است برای تشکر پیش‌کشش کردم. سوار ماشین که شدیم راه بیفتیم چشمم افتاد به نشانگر بنزین که کمی بالاتر از نصف شده بود. هنوز بنزین زیادی داشتیم اما شرط عقل در سفر آن هم کشور غریب این بود که باک را همیشه پر نگه داریم. از ابوکریم نشان بانزینخانه یا همان پمپ بنزین را گرفتم. ۴کیلومتر جلوتر بعد از دو قوس -که گویا دروازه شهر حیدیریه بود- سمت راست پیداست. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. دقیقا ۴کیلومتر که رفتیم همان قوسی که ابوکریم گفت و پمپ بنزین که سرجایش بود. وارد پمپ بنزین شدیم . ورودی پمپ بنزین تابلویی نصب شده بود که قیمت انواع محصولاتش را درج کرده بود. بنزین ۴۵۰دینار (بنزین عادی ۱۸۰۰۰ تومان) بنزین محسّن ۶۵۰ دینار (بنزین سوپر ۲۶۰۰۰ تومان ) نفط ابیض ۱۵۰ دینار (نفت سفید ۶ هزارتومان) باک را پر کردیم با حدود ۲۳ لیتر بنزین عادی. از پمپ بنزین بیرون آمدیم و حرکت کردیم. یک دفعه به ذهنم رسید کمی با حسین دارابی شوخی کنیم. سعید پیاده شد و کلیپی پر کردیم و برای حسین فرستادیم و حرکت کردیم... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
هدایت شده از سین صاد (سعید صادقی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوق العاده است😭😭 ای امید ناامیدا حسین ای پناه بی پناها حسین 🇮🇷 🔻🔻🔻🔻 کانال سین صاد رو دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/459735098C6f43ed974a
امشب اینجوری باید صداش کنیم😭
هدایت شده از سین صاد (سعید صادقی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در وقت جدایی از نجف فهمیدم آدم ز بهشت با چه حالی میرفت 🇮🇷 🔻🔻🔻🔻 کانال سین صاد رو دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/459735098C6f43ed974a
👆👆 این ویدئو که شروع روایت ما بود از این سفر همان موکب دله است و بساط ابو کریم...
ابو کریم است و واقعا کریم. موقع رفتن با سرعت می رود داخل چایخانه و چندتا چای برایمان می ریزد و بلند میگوید هلا بزوار ابوعلی... الآن که یک هفته از آن ماجرا میگذرد هنوز هرروز صبح پیام میدهد و ابراز لطف میکند. امشب پیام داد که اینجا همه چیز خوب است فقط مشتاق دیداریم و دلتنگتان. با خودم فکر می کنم که او فقط خادم زوار حسین (ع) است و اینچنین عاشق و مشتاق زائران ارباب... نکند خود ارباب هم دلتنگ ماست و مشتاق دیدار مجددمان... هرچند ساعتی بیشتر با ابوکریم نبودیم و یک هفته بیشتر نگذشته ولی انگار رفیق چند ساله و یار گرمابه و‌ گلستانمان است. اینجاست که معنی حب الحسین یجمعنا را می فهمیم... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴 ١١۰۰ ختم قرآن به نیت امیرالمؤمنین میخوایم تو ایام‌شهادت امیرالمؤمنین و شب‌های قدر ١١٠٠تا ختم قرآن به نیت حضرت انجام بدیم. با خوندن تک آیه تک آیه. تا الان با همین یک آیه یک آیه ١٧٣١ ختم انجام شده باید تو این چندروز برسونیمش به ٢٨٣٠ ختم هرچند دقیقه روی لینک کلیک کنید ختم قرآن جدید شروع میشه شرکت کنید تو ختم‌های بیشتری شریک میشید. بسم‌الله 👇 https://leageketab.ir/khatme-quran پیام رو برای دوستانتون بفرستید در رسیدن به هزاروصد ختم یاری بدن جهت‌اطلاع از ختم‌های روزانه عضوکانال‌شید👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
قسمت 2⃣1⃣ بنزین زدیم و حرکت کردیم. خیلی نرفته‌بودیم که احساس کردم شتاب ماشین خیلی کم شده و ماشین به خوبی حرکت نمی‌کند. برگشتم و به سعید گفتم انگار کیفیت بنزین خیلی پایین است. اصلا شتاب ندارد. مشغول گوشی بود و داشت استوری‌های سفر را در پیج اینستاگرامش بارگذاری می‌کرد. فکر می‌کنم ویدئو پمپ بنزین را گذاشته بود. برگشت گفت باید توی جایگاه حکومی (دولتی) بنزین می زدیم. با تعجب نگاهش کردم، متوجه نگاه سنگینم شد و به گوشی اشاره کرد و گفت: «یکی از فالورهام میگه . ساکن کربلاست. میگه همسرم گفته باید توی پمپ بنزین‌های دولتی بنزین بزنید . پمپ بنزین های خصوصی کیفیت بنزینشان خوب نیست.» گفت: «ضمنا بنزین مُحَسِّن درسته نه محسن». این را هم‌همان دنبال‌کننده اش گفته بود. به این فکر می کردم که ای کاش از ایران یکی دوتا از این کلینرهای اوکتان۹۵ می‌گرفتم که توی بنزین معمولی اینجا بریزم که فشار روی موتور کمتر شود. در همین فکرها بودم که حواسم به مدینة الزائرین امام حسن (ع) جلب می شود. چقدر شلوغ است و پررونق . شهربازی هم فعال است. وسوسه می شویم که بایستیم اما هم شلوغی و هم عجله رسیدن به شب جمعه حرم منصرفمان می کند. به راهمان ادامه می‌دهیم. حالا دیگر جاده شکل و شمایلش عوض شده است. چند دقیقه‌ای هست که وارد استان کربلا شده ایم و اصلا انگار یک کشور دیگر است. یک اتوبان صاف ۸ خطه با دو باند کندرو برای هرطرف که انگار با خط کش آن را رسم کرده اند. جاده‌ای که هرچه به مغزم فشار می آورم نظیرش در ایران به ذهنم نمی رسد. آن هم با این اسفالت و خط کشی نو و با آن نورپردازی که جاده را برای‌مان مثل خیابان‌های مرکز شهر کرده است. هرچند که جاده از سر شب خیلی شلوغ‌تر است‌ اما سرعتم ناخواسته بالاتر می رود. حجم تردد دو یا حتی سه برابر سر شب است. انگار عراقی ها افطار هم ورده اند و الآن به قصد زیارت شب‌جمعه زده‌اند به دل جاده. البته تلاقی دو سه مسیر مختلف در حیدریه هم بی تأثیر نیست. نزدیک میله ۱۱۲۰ که می شویم شروع میکنم به گفتن از خاطرات موکب خدام العباس که سال ۹۴ خادمش بودم. از بحث مفصلم آن سال با حاج علیرضا پناهیان می‌گویم سر مخالفتم با ایرانیزه کردن اربعین. بحثی که هرچند کمی تند بود و بی پروا ولی خیلی زود اثرش را دیدیم . تا حدی که شیخ بلافاصله بعد جلسه به رفقا تذکراتی برای اصلاح روند اداره مواکب داده بود. گرم همین صحبت‌ها بودم که یکهو متوجه میله ۱۱۸۰ می شوم. ای دل غافل ۱۱۶۲ و موکب مسلم بن عقیل را رد کرده‌ایم. می‌خواستم موکب شیخ‌علی را نشان خانمم بدهم. آخر شیخ علی را می شناخت. به او گفته بودم که در اولین سفرم به کربلا با شیخ علی رفیق شده بودم. فقط بخاطر این که ایرانی بودیم. آن زمان‌ها یعنی ۱۴ سال پیش خیلی مرسوم نبود که ایرانی ها پیاده به کربلا مشرف شوند. یادم هست حتی ممنوع هم بود و ما آن سال برای اینکه از مرز رد شویم چه دردسری را همراه آقای الیاس نادران و حاج علیرضا پناهیان کشیده بودیم. آن سال در پیاده‌روی نیمه شعبان داشتیم با سعید و محمدصادق کریمی صحبت می‌کردیم که یک عراقی جلی راهمان را گرفت و پرسید ایرانی!؟ گفتیم بله. گفت یک لحظه بمانید . این را گفت و‌ دوید و دیدمش که از دور با یک نفر دیگر به سمتمان می آید. رسیدند و نفر دوم نفس زنان و به فارسی گفت ایرانی هستید!؟ گفتم بله. گفت لطفا به موکب ما بیایید و امشب را بمانید.برادرم شیخ علی خیلی دوست دارد ایرانی‌ها مهمان موکبش باشد. اصرارمان بی فایده بود ابوریحان یا همان محمد حیاتی -که بعدا فهمیدیم از بچه‌های سپاه بدر است یعنی همان عراقی هایی که آمده بودند و علیه حزب بعث و کمک ایران می جنگیدند و فارسی را اصلا از آنجا یادگرفته بود- خیلی مصر بود. هرچند طبق برنامه‌مان باید می رفتیم ولی أخر سر قرار شد بمانیم. کوله ها را گذاشتیم گوشه موکب که آن روزها چادر بود و امروز یک حسینیه دو طبقه و شروع کردیم داد و بیداد کردن و تا سر شب نشده چندتا ایرانی دیگر جمع کردیم دور خودمان توی موکب. داشتیم اینها را برای خانم‌ها می‌گفتیمکه یک آن دیدم یک تابلو سبز رنگ جلوی چشممان است حرم امام حسین (ع) سمت راست و مرکز شهر مستقیم. دو راهی سختی بود. بپیچیم به راست و یک راست بروم از روی مجسر امام حسین (ع) و از آن بالا و روی پل سمت باب طویرج به گنبد سلام بدهیم یا مستقیم بروم و هرچند کمی شلوغ است اما بیندازم در شارع العباس (ع) و بعد پیچ گنبدنمای معروفش شروع کنم زمزمه «خاطره اولین بار نگاه به صحن علم دار دلم را کرده گرفتار» را دم بگیرم و بروم سمت بین الحرمین.
مغناطیس عجیبی مرا به سمت شارع العباس(ع) می کشاند. شاید جذبه‌اش برایم شیفت خدمتم در حرم حضرت عباس (ع) در اربعین امسال بود. ورودی بین الحرمین از شارع العباس(ع)... همان جایی که باورم نیست در بیداری رقم خورده و همه‌اش خواب نبوده باشد. همانجایی که هنوز ساعتش برای من ایستاده روی ۶:۰۰ صبح ۱۵ صفر ایستاده که شیفت را تحویل نفر بعدی دادم و خدمتم تمام‌شد. به هر کیفیت می‌روم به سمت شارع العباس(ع) که یک دفعه یادم می افتد انتهای شارع العباس مسدود است و ناخواسته باید از میدان محافظة بپیچم به خیابان شارع الرسول محمد و بروم سراغ مجسر الامام الحسین(ع) چه از این بهتر!؟ هم فال بود و هم تماشا. هم شارع العباس و دورنمای گنبد ابالفضل العباس (ع) را داریم و هم نمای پل و سلام بر دو گنبد... توی مسیر چند تا ویدئو برای دوستان و ... ضبط می‌کنم و می فرستم برایشان. کمی جلوتر می‌رسیم به نمای گنبد. دلم میخواهد مثل خیلی از زائران اربعین همانجا یعنی چهارراه به سجده بیفتم روی خاک و خدا را شکر کنم که نذر سیدمحمدحسین را ادا کرده‌ایم. اما شب جمعه است و خیابان ها عجیب شلوغ و جای ایستادن نیست. اشک‌توی چشمم جمع می شود و سلام می دهم و می رویم سمت حرم. و صدای حاج عبدالرضا هلالی توی ذهنم پلی می شود و باهاش دم میگیرم که خاطره اولین بار... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
سعید تو پیج شخصی اش و با هایلایت حرم با ماشین شخصی خاطرات سفر رو با فیلم و عکس روایت کرده که بنظرم از متن‌های من جذاب تره... اگه اینستاگرام دارید حتما ببینید 👇👇👇 صفحه سین صاد
خودم هم فکر نمی کردم این قدر بنویسم... خواستم شروع کنم بنوشتن ادامه ماجرا... همین که هشتگ زدم و نوشتم قسمت ۱۳ به خودم آمدم که چقدر داری لفتش می دهی. اما عجیب برایم این است که هنوز مثل روز اول انگیزه دارم برای ادامه روایت... اصلا از خودم بعید می دیدم اینقدر نوشتن را. نه خیلی وقتش را دارم و نه خداییش حوصله‌اش را. از اول هم قرار نبود اینقدر با جزئیات و کامل بنویسم. بیشتر میخواستم روش بردن ماشین شخصی را بنگارم ولی حس و حال شما و بازخوردهای مثبتتان به نوشتنم واداشت. نگاهی به پیام‌های شخصی انداختم و با یک حساب سر انگشتی دیدم که در این یک هفته چندصد پیام یا شاید چند هزار پیام شخصی جواب داده ام. جواب‌ها همه در مورد ترانزیت ماشین و هتل و .. نیست. خیلی هاش التماس دعاست یا درد دل. بعضی ها هم تشکر کرده‌اند که حال و هواشان کربلایی شده و مشتاق شنیدن جزئیات بیشترند. صادقانه بگویم چند نفری هم -به نظرم ۵-۶ نفر- کنایه زده اند که مگر شاخ غول شکسته‌ای!؟ یک ماشین برده ای کربلا!؟ گوش فلک را کر کردی و ... طبیعتا نمی توانم‌همه سلیقه ها را راضی کنم ولی مطمئنم که این روزی حداقل سه چهار ساعت وقتی که صرف نوشتن و پاسخ به پیام‌ها می کنم به این امید است که شاید یک نفر و فقط یک نفر دلش پر بکشد و کیفش را ببندد و‌ راهی شود. یا شاید حداقل حسی برقرار شود و دلی بشکند و اشکی سرازیر شود و ارتباطی وصل... که هر کدام بشود چه کیفی می کنم من چه حالی بکنم که حتی شاید دلیلش را ندانم که چه شده که حال دلم خوب شده... پس همچنان می نویسم به امید نگاه ارباب یاعلی کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت3⃣1⃣ می رویم سمت حرم. از سمت مجسر (پل) امام حسین (ع) حالا که این سمت آمده‌ایم تصمیم می‌گیرم از خیابان باب بغداد مشرف شویم. نزدیک‌ترین راه ماشین رو به حرم سقا. هرچه باشد می‌گویند شرط ادب است از سپه‌سالار اذن بگیریم برای ورود به بارگاه ارباب. خیابان عجیب شلوغ و ترافیک سنگین است و به طبع سرعت حرکت پایین. سعید می گوید همینجاها پارک کن پیاده می رویم. ۱۶۰۰ متر مانده به باب بغداد. برای بچه‌ها کمی زیاد است و برای خانم‌ها، خصوصا که سیدمحمدحسین هم باید بغل بگیریم. خانم ها هم با سعید هم صدا می شوند که آنجا جای پارک است یا این طرف و ... دلم رضا نمی‌دهد که اذیت شوند. کربلا شهری نیست که زن و بچه و خانواده اذیت شوند. امید دارم آن جلوها جای پارک پیدا شود. چند پارکینگ عمومی (ساحة سیاراة لوقوف هم المبیت) هم سر راه بود اما باز پیش خودم گفتم جلوتر می رویم ان شاءالله حا گیر می آید. آرام آرام در دل ترافیک جلو می رویم . خیابان پر است از ماشین‌های مختلف. ماشین‌های ایرانی در بین‌شان چشمک می زنند. اما پلاک ملی ها انگار یک حال دیگری بهمان می دهند. پراید، کوییک، تیبا، پژو پارس، ال نود و ... همه با پلاک ملی ایران آمده اند. هر کس با هر ماشینی که توانسته بود آمده بود. دیگر نزدیک باب بغداد رسیده بودیم، یعنی ابتدای شارع بغداد و تا سیطریه کمتر از ۱۰۰ متر باقی بود. کنار خیابان یک جای پارک دیدم، پشت ماشین پلیس و خوشحال رفتم که پارک کنم. از شرطه‌ای که آنجا ایستاده بود و مشغول تلفن صحبت کردن پرسیدم که اشکالی ندارد اینجا پارک کنم. پاسخ داد اگر برای زیارت آمده‌ای و میخواهی بروی نه، ولی اگر میخواهی توقف کوتاه کنی اشکالی ندارد. خیلی سخت شده بود. احتمالا باید دو خیابان را دور می زدم و می رفتم همانجایی که خانم‌ها گفته بودند پارک می کردم. در همین فکر بودم که سر نبش خیابان و در حال دور زدن چشمم خورد به یک پارکینگ طبقاتی نیمه کاره‌ای که البته چند طبقه اش پر از ماشین شده بود. از جوانی که آنجا ایستاده بودم و‌ماشین ها را فرمان می داد که داخل و خارج شوند پرسیدم :جای پارک دارید!؟ گفت اگر سوئیچ را توی ماشین بگذاری بله. با خودم فکر کردم ما هم یکی مثل همه. چه اشکالی دارد!؟ خصوصا که وسایل خاصی هم توی ماشین نبود. فقط کیف مدارک و کوله پسرک بود که با خودمان می بردیم. قیمت پارکینگ هم برای وقوف (توقف تا سه ساعت) ۳ دینار و برای مبیت ( تا فردا ساعت ۱۰ صبح) ۵ دینار بود. داخل پاریکنگ شدیم و یک گوشه از طبقه سوم توقف کردیم. و پیاده شدیم و مشغول مرتب کردن لباس های بچه ها بودیم. پشت سرمان یک پراید تاکسی محلی عراقی ایستاد با حدود ۷۰-۸۰ سانتی متر فاصله. رفتم سمت صندوق عقب تا کیف مدارک و کوله سیدمحمدحسین را بردارم. خانم ها با سعید و دو پسرش رفته بودند چند قدم جلوتر. پسرک مثل همیشه دوست‌تر می‌داشت بغل من باشد و از من جدا نمی شد. صندوق عقب را باز کرده بودم و مشغول بستن کیف پسر بودم که صدای غرش یک لندکروز احتمالا ۲۰۲۳ سالن پارکینگ را فراگرفت. خیلی نگذشت که صدای برخوردی شنیدم و قبل از این که فرصت کنم پشت سرم را نگاه کنم یک چیزی از پشت خورد به من و افتادم روی کاپوت پراید. کیف را رها کرده بودم و محکم سید محمدحسین را در آغوش فشرده بودم. زبانم بند آمده بود. برای چند لحظه مبهوت بودم و نفهمیدم چه شده بود اما انگار راننده پراید میخواسته پیاده شود و در را باز کرده بود که در گیر کرده به گلگیر لندکروز و پراید را از جا کنده و باخودش حرکت داده بود به سمت ما. به خودم که آمدم سریع نگاهم رفت سمت خانمم. چشمانش پر از اشک شده بود و نگران نگاهمان می کرد. او هم شوکه شده بود. آرام گفتم چیزی نیست نترس. یک پلک بر هم زدنی دلم پر زد سمت روضه. شاید ارباب میخواست با روضه رباب و علی اصغرش پسرم را برای اولین بار در آغوش شش‌گوشه‌اش بکشد. اشک داشت گوشه چشمم جمع می شد که خودم را جمع و جور کردم و پسرک را دادم دست مادرش تا هر دو آرام بگیرند ولی بغض سختی گلویم را چنگ می‌زد و فکر و ذکرم شده بود روضه طفل رضیع (ع). شیشه ماشین را کمی پایین دادم و ریموت ماشین را گذاشتم داخل ماشین و در را بستم و حرکت کردم و رسیدم به جماعتمان و با هم رهسپار حرم سقا شدیم. از تفتیش باب بغداد که وارد شویم دو راه جلوی رویمان است: یکی همان شارع علی اکبر (ع) و دیگری شارع حوراء الزینب (س) . هر دو می‌رسند به محلی که بناست صحن ام البینی بنا شود. برای تشرف از حوراءالزینب (س) باید از سمت مستشفی الکفیل بروی سمت باب القبله یا از شارع علی اکبر(ع) بروی سمت باب الموسی الکاظم(ع). مشورت می‌کنیم و قرار می شود بریم داخل بین الحرمین تا کمی قرار بگیریم و بعد برویم زیارت.
همین کار را هم می‌کنیم و از دل شلوغی می زنیم به خیابان علی اکبر(ع) و از سمت باب موسی الکاظم(ع) می رویم تا وارد بین الحرمین شویم. بین الحرمین بیش از آن که فکر می کردم شلوغ است. از جنس شلوغی‌های اربعین است. با هرسختی کنار مسقف(سایه‌بان) دوم جایی کنار یک خانواده خالی است. از ایشان اجازه میگیریم و شش نفر و نصفمان را گوشه فرششان جا می دهیم. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046