eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
23.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
11 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خییییلی معمولی ارتباط : @seyedseraj اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a ⛔تبلیغات ندارم⛔ ‌. کپی و برداشت از مطالب جایز
مشاهده در ایتا
دانلود
داخل پرانتز بچه ها اساسا آینه بزرگترها هستند. محمد حسین صادقی هشت سالشه و وقتی تو سفر می بینه که من و باباش دائم داریم در مورد سفرنامه و ... صحبت می کنیم برداشته خودکار و کاغذ دست گرفته و شروع کرده به نوشتن سفر نامه اش... متن سفرنامه محمدحسین: سفر کربلا قسمت اول ما هفت روز قبل به سفری که برایمان جور شده بود یعنی نجف - کربلا و سامرا رفتیم. ما به مرز شلمچه رفته بودیم که گفتند بسته است، وقتی که ما ماشین رو کاپوتاژ کرده بودیم. بعد به مرز مهران رفتیم و راحت پاسپورتامون رو دادیم و به عراق رفتیم. عمو سید عربی یا عراقی بلد بود. ما که زبان عربی را نمی فهمیدیم عمو سید به جای ما حرف می‌زد. ما وقتی رفتیم عراق کارها رو کردیم و به نجف حرکت کردیم. ما وقتی رسیدیم نجف ۱:۰۰ شب بود. جالبه که پله برقی آن ها با ما فرق داشت و مثل سرسره بود. ما صبح زود رفتیم صبحانه بخوریم که تا روی میز نشستیم حرم حضرت علی (ع) پیدا بود. صبحانه را خوردیم و به کربلا راه افتادیم. بعد به سامرا و دوباره به کربلا. ما تا پایمان به اتاق افتاد حرم امام حسین (ع) معلوم بود. پایان کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 1⃣1⃣ نماز را در لابی هتل خواندیم و راه افتادیم سمت ماشین. از همان پله‌های برقی یا به قول محمدحسین سرسره‌های برقی. زودتر رفتم و ماشین را برداشتم و آوردم دم خروجی باب الحسن(ع).همه راحت سوار شدند و حرکت کردیم. نشان اصرار داشت از کوچه پس کوچه ما را ببرد به سمت ثورة العشرین.اما تجربه دیشب که همه مسیرهای اطراف حرم بسته بود و البته کورسویی در حافظه تاریک ذهنم برآنم داشت که همان جاده کمربندی بحر نجف را به سمت کربلا بروم و از یک فرعی‌ دیگر بپیچم به سمت طریق الحسین (ع) . همین کار را کردیم و وادی السلام را دور زدیم و رسیدیم به جاده اصلی نجف کربلا. رقم عمودها را که دیدیم فهمیدیم راه را درست می رویم. بدون اغراق باید بگویم زیباترین حس و تفاوت سفر با خودرو شخصی همین رانندگی در طریق الحسین است. وقتی خاطره ۱۳-۱۴ سال پیاده روی اربعین و نیمه شعبان جلوی چشمت هست و با خیلی از موکب ها خاطره داری رانندگی برایت حس دیگری دارد. به خانمم که تا امروز تجربه پیاده روی اربعین را ندارد توضیح می‌دهم که شرایط اینجا در ایام اربعین چگونه است. چراغ خیلی از موکب‌ها روشن اما به ندرت فعال و مشغول خدمتند. از میله ۲۸۵ که رد می شویم توضیح می دهم که این موکب امام رضا (ع) است. بزرگترین موکب ایرانی ها. حدودا همینجاهاست که جاده دو طرفه می شود. یعنی یک طرف را بسته اند تا تعمیرات انجام دهند چند کیلومتر جلوتر اتوبان عادی می شود. یادم نیست چه کسی اما یک نفر گفت کاش یک چای عراقی گیرمان می آمد. نگاهم افتاد به موکب دَلّه که داشتند چای می دادند. میله ۴۸۳ بودیم و یک دله بزرگ عربی جلوی حیاط حسینیه نصب شده بود. ایستادیم و رفتیم سمت چایخانه. پیرمردی که بعدا فهمیدیم ابوکریم است به گرمی از ما استقبال و با چای و خرما و کلوچه پذیرایی کرد. بچه ها گفتند جای باصفایی است و اگر اشکالی ندارد همینجا چند دقیقه‌ای استراحت کنیم. سیدمحمدحسین هم کار دستمان داده بود و باید پوشکش را عوض می کردیم.داخل حسینیه شدیم و نشستیم. گرم گفتگو با ابوکریم شدم که دیدم محمدهادی و محمدحسین از منبر بالا رفته اند و مشغول مداحی اند. ابوکریم از جا بلند شد. فکر کردم میخواهد بچه‌ها را پایین بیاورد. اما نه... یک راست رفت سراغ کمد پشت منبر و میکروفون را داد دست بچه ها و سیستم صوت را روشن کرد و شروع کرد با بچه ها بازی کردند. برگشتم سیدمحمدحسین را دیدم که با مادرش گرم بازی است و رفته است سراغ جعبه مهرها... گوشه حسینیه قبری بود و تصویری از پیرمردی که بنظر عارف می رسید. از ابوکریم اسم و رسمش را پرسیدم. گفت مؤسس موکب و بانی حسینیه بوده و وصیت کرده که در مسیر مشایه زوار دفنش کنند تا گرد پای زائران را ره توشه آخرتش کند حدود یک ساعتی را با ابوکریم خوش و بش کردیم. گوشی مرا گرفت و شماره تلفنش را ذخیره کرد و گفت از امروز اینجا برادری داری که هروقت نیازش داشتی آماده است. شماره تلفنم را در گوشیش ذخیره کرد. راهی شدیم که برویم. باز همراهمان آمد و یک چای دیگر برایمان ریخت. گفت در ایام اربعین اینجا پر از زائراست. بیایید خدمت کنید. انصافا هم موکب باصفایی بود سالنهای استراحت بزرگ برای خانم ها و آقایان و یک حیاط بسیط و باصفا برای بازی بچه ها. اشاره کرد به خانم ها و گفت بهشان بگو امسال منتظریم بیایند و دو روز را لااقل به زوار خدمت کنند. ایرانی زیاد می آید و ما به کمکشان نیاز داریم. پیرمرد صدا زد که یک کارتن آب هم بیارید. گفتم نیاز نیست. گفت بگذار توی ماشین، نیازتان می شود. خواستم بگویم صندوق جا ندارد که یادم افتاد وسایل را توی هتل گذاشتیم و سبک سفر می کنیم. هدیه اش را قبول کردم و یک بسته گز بلداجی که سوغات شهرکرد است برای تشکر پیش‌کشش کردم. سوار ماشین که شدیم راه بیفتیم چشمم افتاد به نشانگر بنزین که کمی بالاتر از نصف شده بود. هنوز بنزین زیادی داشتیم اما شرط عقل در سفر آن هم کشور غریب این بود که باک را همیشه پر نگه داریم. از ابوکریم نشان بانزینخانه یا همان پمپ بنزین را گرفتم. ۴کیلومتر جلوتر بعد از دو قوس -که گویا دروازه شهر حیدیریه بود- سمت راست پیداست. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. دقیقا ۴کیلومتر که رفتیم همان قوسی که ابوکریم گفت و پمپ بنزین که سرجایش بود. وارد پمپ بنزین شدیم . ورودی پمپ بنزین تابلویی نصب شده بود که قیمت انواع محصولاتش را درج کرده بود. بنزین ۴۵۰دینار (بنزین عادی ۱۸۰۰۰ تومان) بنزین محسّن ۶۵۰ دینار (بنزین سوپر ۲۶۰۰۰ تومان ) نفط ابیض ۱۵۰ دینار (نفت سفید ۶ هزارتومان) باک را پر کردیم با حدود ۲۳ لیتر بنزین عادی. از پمپ بنزین بیرون آمدیم و حرکت کردیم. یک دفعه به ذهنم رسید کمی با حسین دارابی شوخی کنیم. سعید پیاده شد و کلیپی پر کردیم و برای حسین فرستادیم و حرکت کردیم... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 2⃣1⃣ بنزین زدیم و حرکت کردیم. خیلی نرفته‌بودیم که احساس کردم شتاب ماشین خیلی کم شده و ماشین به خوبی حرکت نمی‌کند. برگشتم و به سعید گفتم انگار کیفیت بنزین خیلی پایین است. اصلا شتاب ندارد. مشغول گوشی بود و داشت استوری‌های سفر را در پیج اینستاگرامش بارگذاری می‌کرد. فکر می‌کنم ویدئو پمپ بنزین را گذاشته بود. برگشت گفت باید توی جایگاه حکومی (دولتی) بنزین می زدیم. با تعجب نگاهش کردم، متوجه نگاه سنگینم شد و به گوشی اشاره کرد و گفت: «یکی از فالورهام میگه . ساکن کربلاست. میگه همسرم گفته باید توی پمپ بنزین‌های دولتی بنزین بزنید . پمپ بنزین های خصوصی کیفیت بنزینشان خوب نیست.» گفت: «ضمنا بنزین مُحَسِّن درسته نه محسن». این را هم‌همان دنبال‌کننده اش گفته بود. به این فکر می کردم که ای کاش از ایران یکی دوتا از این کلینرهای اوکتان۹۵ می‌گرفتم که توی بنزین معمولی اینجا بریزم که فشار روی موتور کمتر شود. در همین فکرها بودم که حواسم به مدینة الزائرین امام حسن (ع) جلب می شود. چقدر شلوغ است و پررونق . شهربازی هم فعال است. وسوسه می شویم که بایستیم اما هم شلوغی و هم عجله رسیدن به شب جمعه حرم منصرفمان می کند. به راهمان ادامه می‌دهیم. حالا دیگر جاده شکل و شمایلش عوض شده است. چند دقیقه‌ای هست که وارد استان کربلا شده ایم و اصلا انگار یک کشور دیگر است. یک اتوبان صاف ۸ خطه با دو باند کندرو برای هرطرف که انگار با خط کش آن را رسم کرده اند. جاده‌ای که هرچه به مغزم فشار می آورم نظیرش در ایران به ذهنم نمی رسد. آن هم با این اسفالت و خط کشی نو و با آن نورپردازی که جاده را برای‌مان مثل خیابان‌های مرکز شهر کرده است. هرچند که جاده از سر شب خیلی شلوغ‌تر است‌ اما سرعتم ناخواسته بالاتر می رود. حجم تردد دو یا حتی سه برابر سر شب است. انگار عراقی ها افطار هم ورده اند و الآن به قصد زیارت شب‌جمعه زده‌اند به دل جاده. البته تلاقی دو سه مسیر مختلف در حیدریه هم بی تأثیر نیست. نزدیک میله ۱۱۲۰ که می شویم شروع میکنم به گفتن از خاطرات موکب خدام العباس که سال ۹۴ خادمش بودم. از بحث مفصلم آن سال با حاج علیرضا پناهیان می‌گویم سر مخالفتم با ایرانیزه کردن اربعین. بحثی که هرچند کمی تند بود و بی پروا ولی خیلی زود اثرش را دیدیم . تا حدی که شیخ بلافاصله بعد جلسه به رفقا تذکراتی برای اصلاح روند اداره مواکب داده بود. گرم همین صحبت‌ها بودم که یکهو متوجه میله ۱۱۸۰ می شوم. ای دل غافل ۱۱۶۲ و موکب مسلم بن عقیل را رد کرده‌ایم. می‌خواستم موکب شیخ‌علی را نشان خانمم بدهم. آخر شیخ علی را می شناخت. به او گفته بودم که در اولین سفرم به کربلا با شیخ علی رفیق شده بودم. فقط بخاطر این که ایرانی بودیم. آن زمان‌ها یعنی ۱۴ سال پیش خیلی مرسوم نبود که ایرانی ها پیاده به کربلا مشرف شوند. یادم هست حتی ممنوع هم بود و ما آن سال برای اینکه از مرز رد شویم چه دردسری را همراه آقای الیاس نادران و حاج علیرضا پناهیان کشیده بودیم. آن سال در پیاده‌روی نیمه شعبان داشتیم با سعید و محمدصادق کریمی صحبت می‌کردیم که یک عراقی جلی راهمان را گرفت و پرسید ایرانی!؟ گفتیم بله. گفت یک لحظه بمانید . این را گفت و‌ دوید و دیدمش که از دور با یک نفر دیگر به سمتمان می آید. رسیدند و نفر دوم نفس زنان و به فارسی گفت ایرانی هستید!؟ گفتم بله. گفت لطفا به موکب ما بیایید و امشب را بمانید.برادرم شیخ علی خیلی دوست دارد ایرانی‌ها مهمان موکبش باشد. اصرارمان بی فایده بود ابوریحان یا همان محمد حیاتی -که بعدا فهمیدیم از بچه‌های سپاه بدر است یعنی همان عراقی هایی که آمده بودند و علیه حزب بعث و کمک ایران می جنگیدند و فارسی را اصلا از آنجا یادگرفته بود- خیلی مصر بود. هرچند طبق برنامه‌مان باید می رفتیم ولی أخر سر قرار شد بمانیم. کوله ها را گذاشتیم گوشه موکب که آن روزها چادر بود و امروز یک حسینیه دو طبقه و شروع کردیم داد و بیداد کردن و تا سر شب نشده چندتا ایرانی دیگر جمع کردیم دور خودمان توی موکب. داشتیم اینها را برای خانم‌ها می‌گفتیمکه یک آن دیدم یک تابلو سبز رنگ جلوی چشممان است حرم امام حسین (ع) سمت راست و مرکز شهر مستقیم. دو راهی سختی بود. بپیچیم به راست و یک راست بروم از روی مجسر امام حسین (ع) و از آن بالا و روی پل سمت باب طویرج به گنبد سلام بدهیم یا مستقیم بروم و هرچند کمی شلوغ است اما بیندازم در شارع العباس (ع) و بعد پیچ گنبدنمای معروفش شروع کنم زمزمه «خاطره اولین بار نگاه به صحن علم دار دلم را کرده گرفتار» را دم بگیرم و بروم سمت بین الحرمین.
قسمت3⃣1⃣ می رویم سمت حرم. از سمت مجسر (پل) امام حسین (ع) حالا که این سمت آمده‌ایم تصمیم می‌گیرم از خیابان باب بغداد مشرف شویم. نزدیک‌ترین راه ماشین رو به حرم سقا. هرچه باشد می‌گویند شرط ادب است از سپه‌سالار اذن بگیریم برای ورود به بارگاه ارباب. خیابان عجیب شلوغ و ترافیک سنگین است و به طبع سرعت حرکت پایین. سعید می گوید همینجاها پارک کن پیاده می رویم. ۱۶۰۰ متر مانده به باب بغداد. برای بچه‌ها کمی زیاد است و برای خانم‌ها، خصوصا که سیدمحمدحسین هم باید بغل بگیریم. خانم ها هم با سعید هم صدا می شوند که آنجا جای پارک است یا این طرف و ... دلم رضا نمی‌دهد که اذیت شوند. کربلا شهری نیست که زن و بچه و خانواده اذیت شوند. امید دارم آن جلوها جای پارک پیدا شود. چند پارکینگ عمومی (ساحة سیاراة لوقوف هم المبیت) هم سر راه بود اما باز پیش خودم گفتم جلوتر می رویم ان شاءالله حا گیر می آید. آرام آرام در دل ترافیک جلو می رویم . خیابان پر است از ماشین‌های مختلف. ماشین‌های ایرانی در بین‌شان چشمک می زنند. اما پلاک ملی ها انگار یک حال دیگری بهمان می دهند. پراید، کوییک، تیبا، پژو پارس، ال نود و ... همه با پلاک ملی ایران آمده اند. هر کس با هر ماشینی که توانسته بود آمده بود. دیگر نزدیک باب بغداد رسیده بودیم، یعنی ابتدای شارع بغداد و تا سیطریه کمتر از ۱۰۰ متر باقی بود. کنار خیابان یک جای پارک دیدم، پشت ماشین پلیس و خوشحال رفتم که پارک کنم. از شرطه‌ای که آنجا ایستاده بود و مشغول تلفن صحبت کردن پرسیدم که اشکالی ندارد اینجا پارک کنم. پاسخ داد اگر برای زیارت آمده‌ای و میخواهی بروی نه، ولی اگر میخواهی توقف کوتاه کنی اشکالی ندارد. خیلی سخت شده بود. احتمالا باید دو خیابان را دور می زدم و می رفتم همانجایی که خانم‌ها گفته بودند پارک می کردم. در همین فکر بودم که سر نبش خیابان و در حال دور زدن چشمم خورد به یک پارکینگ طبقاتی نیمه کاره‌ای که البته چند طبقه اش پر از ماشین شده بود. از جوانی که آنجا ایستاده بودم و‌ماشین ها را فرمان می داد که داخل و خارج شوند پرسیدم :جای پارک دارید!؟ گفت اگر سوئیچ را توی ماشین بگذاری بله. با خودم فکر کردم ما هم یکی مثل همه. چه اشکالی دارد!؟ خصوصا که وسایل خاصی هم توی ماشین نبود. فقط کیف مدارک و کوله پسرک بود که با خودمان می بردیم. قیمت پارکینگ هم برای وقوف (توقف تا سه ساعت) ۳ دینار و برای مبیت ( تا فردا ساعت ۱۰ صبح) ۵ دینار بود. داخل پاریکنگ شدیم و یک گوشه از طبقه سوم توقف کردیم. و پیاده شدیم و مشغول مرتب کردن لباس های بچه ها بودیم. پشت سرمان یک پراید تاکسی محلی عراقی ایستاد با حدود ۷۰-۸۰ سانتی متر فاصله. رفتم سمت صندوق عقب تا کیف مدارک و کوله سیدمحمدحسین را بردارم. خانم ها با سعید و دو پسرش رفته بودند چند قدم جلوتر. پسرک مثل همیشه دوست‌تر می‌داشت بغل من باشد و از من جدا نمی شد. صندوق عقب را باز کرده بودم و مشغول بستن کیف پسر بودم که صدای غرش یک لندکروز احتمالا ۲۰۲۳ سالن پارکینگ را فراگرفت. خیلی نگذشت که صدای برخوردی شنیدم و قبل از این که فرصت کنم پشت سرم را نگاه کنم یک چیزی از پشت خورد به من و افتادم روی کاپوت پراید. کیف را رها کرده بودم و محکم سید محمدحسین را در آغوش فشرده بودم. زبانم بند آمده بود. برای چند لحظه مبهوت بودم و نفهمیدم چه شده بود اما انگار راننده پراید میخواسته پیاده شود و در را باز کرده بود که در گیر کرده به گلگیر لندکروز و پراید را از جا کنده و باخودش حرکت داده بود به سمت ما. به خودم که آمدم سریع نگاهم رفت سمت خانمم. چشمانش پر از اشک شده بود و نگران نگاهمان می کرد. او هم شوکه شده بود. آرام گفتم چیزی نیست نترس. یک پلک بر هم زدنی دلم پر زد سمت روضه. شاید ارباب میخواست با روضه رباب و علی اصغرش پسرم را برای اولین بار در آغوش شش‌گوشه‌اش بکشد. اشک داشت گوشه چشمم جمع می شد که خودم را جمع و جور کردم و پسرک را دادم دست مادرش تا هر دو آرام بگیرند ولی بغض سختی گلویم را چنگ می‌زد و فکر و ذکرم شده بود روضه طفل رضیع (ع). شیشه ماشین را کمی پایین دادم و ریموت ماشین را گذاشتم داخل ماشین و در را بستم و حرکت کردم و رسیدم به جماعتمان و با هم رهسپار حرم سقا شدیم. از تفتیش باب بغداد که وارد شویم دو راه جلوی رویمان است: یکی همان شارع علی اکبر (ع) و دیگری شارع حوراء الزینب (س) . هر دو می‌رسند به محلی که بناست صحن ام البینی بنا شود. برای تشرف از حوراءالزینب (س) باید از سمت مستشفی الکفیل بروی سمت باب القبله یا از شارع علی اکبر(ع) بروی سمت باب الموسی الکاظم(ع). مشورت می‌کنیم و قرار می شود بریم داخل بین الحرمین تا کمی قرار بگیریم و بعد برویم زیارت.
قسمت 4⃣1⃣ گوشه حصیر خانواده عراقی می نشینیم. بر میگردم و می‌گویم بین الحرمین که اینقدر شلوغ است حتما ورودی حرم و اطراف ضریح دیگر جمعیت موج می زند. تصمیم می‌گیریم لَختی بنشینیم تا کمی خلوت شود. مشغول بازی با سیدمحمدحسین می شوم. حسابی سرحال است و مثل همیشه خندان. روحم با خنده‌هایش شاد می شود اما هر از گاهی یاد اتفاق پارکینگ می افتم همچنان با بغضی که هنوز گلویم را رها نکرده، دست و پنجه نرم می کنم. متوجه نمی شوم که چطور ساعت از ده گذشته که خانم ها می‌گویند قصد تشرف به حرم را دارند. نگاهی به دور و برم می اندازم. کمی خلوت شده می‌گویم پس من بچه ها را نگه می دارم شما بروید و برگردید همینجا. با دست ورودی بانوان حرم اباالفضل (ع) را نشانشان می دهم. برمی‌خیزند و کفش می پوشند و می روند. سعید هم می رود سمت بین الحرمین تا عکس بگیرد برای صفحه اینستاگرامش. من با سه تا بچه تنها می مانم. محمدهادی و محمدحسین مشغول بازی فوتبال با موبایل مادرشانند و سیدمحمدحسین هم مشغول بازی با وسایل کیف و فلاسک آب شیر خشکش است. زمان را مناسب می بینم و با گوشی یک مداحی پخش می‌کنم برای حضرت علی اصغر(ع) . اینجا بین الحرمین است و دیگر لازم نیست از کسی شرم کنم برای گریه کردن. اشکی می ریزم و کمی سبک می شوم. بچه ها هنوز مشغول بازی اند که سعید بر می گردد. من هم شروع می کنم به آماده کردن شیرخشک برای پسرک که حالا دیگر دارد نق می زند . هم بهانه مادرش را می گیرد و هم احتمالا از سر گرسنگی غر می زند... شیرش را که سیر می خورد بر می گردد سراغ بازی‌اش. صدای خنده اش توجهم را جلب می کند. سمت نگاهش را دنبال می کنم و می بینم پسرک مادرش را در میان جمعیت از دور دیده که به سمتمان می‍اید و دارد برای مادر خودشیرینی می‌کند. ازدحام جمعیت زیاد بوده و خانم‌ها هم نتوانسته اند زیارت کنند و از همان دور ضریح را دیده و سلام داده اند و برگشته اند پیش ما. سعید می گوید همین که شب جمعه کربلا را درک کرده ایم و از اینجا سلام داده ایم کفایت میکنم و بهتر است برگردیم که بچه ها اذیت نشوند. منطقی می گفت. تنفس در بین الحرمین هم از سرمان زیاد است آن هم شب جمعه. حالا که سلام هم داده ایم و روضه و اشکی. بر می خیزیم که برویم. بچه‌ها گرسنه‌شان است. پیشنهادم‌حتما شاورما است اما گرسنگی بچه ها یا حداقل بهانه‌شان بیش از آنی است که بتوانیم به یک رستوران خوش قیمت با غذای خوب برویم و همانجا روبروی در بین الحرمین می رویم و چندتا ساندویچ شاورما میگیریم از قرار هر کدام دو دینار. ساندویچ‌ها که نانشان صمون است و کوچک، بگی نگی سیرمان می کنند. پس راه می افتیم و می رویم به سمت باب بغداد تا سوار ماشین شویم. به پارکینگ که می رسیم بچه ها را میگذارم پایین، دم در و خودم می روم بالا ماشین را بیاورم. به ماشین نگاه می‌کنم. جابجا شده است اما همه چیز سر جایش است. تمیز و‌ مرتب. پایین می روم و هزینه پارکینگ را پرداخت میکنم . خانواده ها را که دم در ایستاده اند سوار می کنم و می زنیم به دل جاده. محمدحسین می رود در جعبه عقب و تخت می خوابد. سعید هم که حسابی خوابش می آید عقب می نشیند که راحت آن گوشه گوشه چرت بزند. محمدهادی هم توی بغل مادرش و هردو غرق خواب . سید محمدحسین و مادرش هم روی صندلی جلو کنار من خوابیده‌اند‌. آرام گوشی را به بلوتوث پخش ماشین وصل می‌کنم و با صدای کم مداحی میگذارم و در دل شب توی جاده نجف کربلا مشغول لذت بردن از رانندگی می شوم. در جاده بهشت، یکی از فانتزی‌های ذهنی ام همین بود. حدود ساعت ۱ یعنی کمتر از یک ساعت و ربع بعد می رسیم به باب الحسن (ع) حرم امام علی (ع) . امشب انگار خلوت تر از دیشب است. مستقیم می روم دم گاراج تا پارک کنم ولی مسئول امشب طلب پنج دینار می کند به او میگویم دیشب یک دینار و نیم دادم . قبول نمی کند. دنده عقب میگیرم و از پارکینگ خارج می شوم. نه که مبلغش زیاد باشد اساسا حرف زور توی کتم نمی رود. می خواهم بروم سراغ گاراج بعدی که سعید پیشنهاد می‌دهد خیابان که خلوت است آن طرف تر پارک کنیم کنار خیابان. می‌رویم و بچه ها را پیاده می‌کنیم و ماشین را پارک میکنم کنار کوییک پلاک تهرانی که از دیشب همانجا دیده بودمش و سیدمحمدحسین را که غرق خواب است از مادرش می‌گیرم و می‌رویم سمت پله‌های برقی که برسیم به هتل و بخوابیم‌. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
از دوستانی که پیگیر هستند صمیمانه عذرخواهم . از دیروز و شنیدن داستان سردار زاهدی و همرزمانشون دل و دماغی برای نوشتن تجربه ندارم و فکر و ذهنم بیشتر درگیر ماجرای سردار زاهدی و ابعاد رسانه‌ای و ... ماجراست ان شاالله فردا پس فردا ادامه میدم
مدتی این مثنوی تأخیر شد... باشه حالا...! چرا می زنید خوب!؟ چند روز وقفه افتاد... سه چهار روزی سر داستان شهدای کنسولگری ایران در دمشق یکم حال و حوصله نوشتن از دست دادم... ان شاالله از امشب سفرنامه کربلا رو ادامه می دم... یاعلی
قسمت 5⃣1⃣ به هتل می رسیم و یک راست می روم سراغ لابی‌من هتل و فلاسک را می‌گذارم روی پیشخوانش که آب جوش بگیرم برای سیدمحمدحسین. بقیه که انگار غرق خواب و خستگی‌اند مستقیم می روند سمت اتاقشان. کمی بعد من هم می رسم به اتاق. آرام در می‌زنم که مبادا پسرک بیدار شود. مادرش که در را باز می کند صدای قهقهه پسرک ماتم می کند. بیدار شده و حالا حالاها حتما خوابش نمی برد. انگار بگی نگی، خیلی هم بدم نمی‌آید. می روم مشغول بازی با او می شوم و مادرش هم فلاسک را از دستم می گیرد و می رود سروقت ساک و شیرخشکش. شیر که آماده می شود پسرک شروع می کند به نق زدن و اشاره به شیشه‌اش. می‌خوابانمش روی تخت و شیشه را می‌گذارم دهنش. شیر هنوز به آخرش نرسیده که خواب نور چشمانش را می دزدد و عمیقا به خواب می رود. من هم کمی احساس خستگی می‌کنم اما باید چند یادداشت بنویسم از سفر. از طرفی هم امروز فرصت نکرده ام که سری به دنیای مجازی‌ام بزنم و لازم است وقتی بگذارم. کم کم خواب می دود به چشمم و گوشی را کنار می‌گذارم و .... آن ها که مرا از نزدیک می شناسند می دانند که به اراده می خوابم. یعنی همین که اراده کنم سرم به پشتی نرسیده به خواب عمیقی فرو می روم. برای نماز صبح بر می خیزم. ایتا را چک می کنم می بینم سعید پیام گذاشته که صبح دیرتر برویم صبحانه. بچه ها حسابی خسته اند. راستش را بخواهید خودم هم استقبال می‌کنم.این چند روزه کمی کم‌خوابی دارم. بعد نماز بر می‌گردم به تختم و باز چشم بر هم زدنی چشمم برهم می رود و ناگهان با صدای سیلی سخت پسرک که مرا نواخته از خواب می پرم.الحق محکم و آن هم با نقطه زنی توی چشمم زده است که کمی از احساس درد می کنم. آفتاب دویده تا وسط اتاق و سیدمحمدحسین که بیدار شده و حوصله اش رس رفته و خلقش تنگی می کند به دنبال همبازی آمده سروقت من بیچاره. ساعتم را نگاه میکنم ۷:۳۰ است و قرارمان برای صبحانه ساعت ۹. همه برنامه ام برای یک خواب خوب نقش بر آب می شود. یک ساعت و نیم فرصت خوبی است برای بازی با سیدمحمدحسین. ساعت ۹ به سعید زنگ می‌زنم. انگار وای فایش قطع است یا شاید حتی گوشی اش خاموش باشد. می روم و در اتاقشان را که همین روبروی خودمان است می زنم. سیاهی چشمی در نشان می دهد که هنوز خوابند. سعید با چشمان نیمه بسته در را باز می کند. معلوم است که خستگی بچه ها بهانه بوده و خودش بیشتر انگار به خواب نیاز داشته است. می‌گویم ساعت ۹ شده برویم صبحانه. قرارمان می شود ۲۰ دقیقه دیگر تا آماده شود. بر می گردم سراغ سیدمحمدحسین و خودم‌را و او را مشغول میکنم تا ساعت ۹:۲۰ دقیقه که برویم رستوران برای صبحانه. رستوران بازهم خلوت است اما نه مثل دیروز. سه چهار خانواده ایرانی که معلوم است انفرادی و بدون کاروان آمده اند نشسته اند. سلامی رو به گنبد می دهیم و ما هم می نشینیم همان جای دیروزی. رو به گنبد می گویم: دقت کردید امسال هم با وجود اینکه در سفریم ولی مثل هر سال اولین جایی که رفتیم عید دیدنی خانه پدری بود!؟ و اشاره میکنم به گنبد. جوانی که با همسرش نزدیک و مثل ما رو به گنبد نشسته اند انگار صدایم را می شنود و سر ذوق می آید و به نشانه تأیید و رضایت از حرفم، احسنت بلندی می کشد. مشغول صبحانه می شویم و برنامه ریزی می کنیم. نظر جمع این است که برویم سمت سامرا و کاظمین‌. ساعت ۱۱ برای حرکت مشخص می شود و مثل دیروز قرار است بعد از زیارت برگردیم نجف. به اتاق بر می گردیم و وسایل دستی را بر می‌داریم و توی لابی سر قرار حاضر می شویم. دسته جمعی می رویم سمت پله برقی‌ها که سوار ماشین شویم. نم نم بارانی حال شهر را به کلی دگرگون کرده. اصلا انگار یک جور دیگری است. می ایستیم زیر باران و سلامی و توسلی و به راهمان ادامه می دهیم. مقصد اول سامراست... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 6⃣1⃣ تا خود بحر نجف هم می رسد این بوی خوش ساعت ۱۰ توی لابی حرم جمع می شویم و حرکت می کنیم... در همان چند قدم اول تصمیم‌مان این میشود که اول برویم سامرا و دربرگشت حرم امامین کاظمین مشرف شویم. منطقی هم همین است. هم خستگی راه طولانی سامرا و انرژی اول سفر این را حکم می‌کند و هم فرار از شلوغی عصر و غروب سامرا بخاطر برنامه کاروانهای ایرانی و برنامه حرکت ماشین‌های عتبه حسینی . تا همین چند سال پیش بدلیل ناامنی مسیر سامرا اجازه حرکت اتوبوس و کاروان ها را در شب در مسیر سامرا نمی دادند ولی الآن دیگر شرایط فرق کرده و اصلا همه توصیه‌شان این است که شب بروی سامرا و شام را مهمانسرای حضرت و خواب را سرداب حرم باشی. یعنی یک شب کامل مهمان حضراتشان. اما خوب برنامه و شرایط ما کمی متفاوت بود و البته داشتن ماشین شخصی برای برگشت کار را راحت می کرد. تا قبل از رسیدن به روگذر صحن حضرت زهرا(س) تصمیم‌مان نهایی شده بود و از طرفی زاویه تابش نور خورشید دلمان را قلقلک میداد برای گرفتن عکس یادگاری با گنبد. خدا خیر بدهد به طراحان این روگذر و صحن. عجب نما و فضایی طراحی کرده اند برای زائر، اصلا انگار بساط زنگار زدودن به پا کرده بودند که دلت را اینگونه جلا بدهد و البته صفا. عکس را گرفتیم و رفتیم سمت بحر نجف که سوار ماشین شویم. شوق زیارت سامرا در جمع‌مان موج می زد.خصوصا برای محمدهادی که خوشحال بود می‌رود به زیارت حضرت هادی(ع) و البته برای من که حدود ۱۴ سال پیش اولین شای لیمون البصری عمرم را در ورودی حرمشان خورده بودم و تا اسم سامرا می‌شنوم یاد این شعر می افتم که... تا خود بحر نجف هم می رسد این بوی خوش عطر لیموی حرم از راه دور سامرا... به هرحال راهی سامرا میشویم. وضعیت جاده تا بعد از کاظمین و بغداد یعنی نیمی از راه قابل قبول و ترافیک هم خوب بود اما چند کیلومتری که از بغداد رد شدیم جاده در دست تعمیر و لاجرم از یک باند آن استفاده می شد و همین ترافیک را هم سنگین کرده بود و سرعت را کم. این دوطرفه شدن جاده تا نزدیکی های سامرا دائما تکرار می شد و برنامه ریزی سفرمان را به هم می ریخت. بخشی از مسیر هم بخاطر باران دیروز و احتمالا صبح همان روز گلی شده بود و واقعا کلافه کننده. نزدیک یک روستا ایستادیم و از دکه‌ای که کنار جاده بود کمی نوشیدنی و مقدار چیپس و پفک و ... گرفتیم تا خستگی از تن و ذهن بچه‌ها به در برود. بعد یک چاشت میان‌وعده به راهمان ادامه دادیم و تقریبا حوالی ساعت ۳ بود که رسیدیم به سامرا. ایست‌بازرسی ارتش عراق نزدیک حرم خودروها را متوقف می کرد و یک مدرک شناسایی معتبر می گرفت و کارت تردد می داد.عراقی و خارجی فرقی نداشت و همه شامل این قاعده می شدند. پاسپورد سیدمحمدحسین را دادم و کارت تردد گرفتیم و رفتیم سمت حرم. سر میدانِ نزدیک سیطره حرم ایستادم تا همه پیاده شوند و خودم ماشین را ببرم آن طرف‌تر توی پارکینگ پارک کنم. افسر عصبانی عراقی با شلنگی که دستش بود یک به یک ماشین‌ها را می نواخت که حرکت کنند. برایم عجیب بود که به ما رسید . با احترام گفت سریع‌تر حرکت کن و اینجا نایست. گفتم پیاده شوند می روم گفت در خدمتیم و رفت سراغ ماشین بعدی که عراقی بود و باز با شلنگ کوبید به گلگیر عقب و داد زد حرکت کن. انتظار این حجم تفاوت در رفتار را نداشتم نه اینکه بگویم به عراقی‌ها بی احترامی می کرد، نه..‌ بلکه متوجه تفاوت فرهنگی بین دو ملت بود و برای رفتاری که در فرهنگ عراقی عادی ولی در فرهنگ ایران نامناسب تلقی می شد تمایز قایل بود. رفتم سمت پارکینگ و وارد شدم، کنار گیت ورودی ایستادم تا کسی برای صدور قبض و گرفتن هزینه بیاید سروقتم که نیامد. بوق زدم تا جوانکی که آن سو درحال فرمان دادن به اتوبوس بود و از قضا جلیقه شبرنگ پارکینگ تنش بود متوجه شود. سمتم دوید و گفت بفرمایید ، پنج دیناری را سمتش دراز کردم و گفتم دو- سه ساعت هستیم. در کمال تعجب گفت برای ایرانی ها رایگان است و با دست به سمتی از پارکینگ اشاره کرد که تقریبا همه‌ ماشین‌هاش پلاک ایران بودند. ماشین را پارک کردم و به جمعمان پیوستم. کل مسیر سیطره تا حرم حدود دوکیلومتری می شود و آن‌هایی که مشرف شده‌اند میدانند که می‌نی‌بوس های عتبه دائما در رفت و آمدند و زائران را می رسانند. طبق پیش‌بینی‌مان حرم نسبتا خلوت بود و خیلی زود سوار می‌نی‌بوس شدیم. کل مسیر دو سه کیلومتری پر بود از مواکبی که مشغول پخت غذا بودند و این نشان می داد که تصمیم‌مان برای زمان‌بندی زیارت و ابتدا آمدن به سامرا عاقلانه بوده چرا که این حجم از پخت و پز خبر از حضور جمعیت زیادی برای افطار حرم می داد. بچه‌ها کمی احساس گرسنگی می کردند که با یکی دوتا کیک و کلوچه از سوپرمارکت حرم سر و ته قضیه را به هم آوردیم و رفیتم برای تجدید وضو و تشرف به حرم. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
راست میگن بعد شهادت سید فراموش کردم ادامه بدم اگه تازه اومدی توی کانال ۱۶+۲ قسمت قبل رو بخون تا ان شاءالله اولین فرصت تکمیلش کنم... برای پیدا کردن مطالب بزنید روی این هشتگ 👇👇👇