#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 5⃣1⃣
#نجف_خونه_بابامه
به هتل می رسیم و یک راست می روم سراغ لابیمن هتل و فلاسک را میگذارم روی پیشخوانش که آب جوش بگیرم برای سیدمحمدحسین.
بقیه که انگار غرق خواب و خستگیاند مستقیم می روند سمت اتاقشان.
کمی بعد من هم می رسم به اتاق. آرام در میزنم که مبادا پسرک بیدار شود. مادرش که در را باز می کند صدای قهقهه پسرک ماتم می کند. بیدار شده و حالا حالاها حتما خوابش نمی برد.
انگار بگی نگی، خیلی هم بدم نمیآید. می روم مشغول بازی با او می شوم و مادرش هم فلاسک را از دستم می گیرد و می رود سروقت ساک و شیرخشکش.
شیر که آماده می شود پسرک شروع می کند به نق زدن و اشاره به شیشهاش.
میخوابانمش روی تخت و شیشه را میگذارم دهنش. شیر هنوز به آخرش نرسیده که خواب نور چشمانش را می دزدد و عمیقا به خواب می رود.
من هم کمی احساس خستگی میکنم اما باید چند یادداشت بنویسم از سفر. از طرفی هم امروز فرصت نکرده ام که سری به دنیای مجازیام بزنم و لازم است وقتی بگذارم.
کم کم خواب می دود به چشمم و گوشی را کنار میگذارم و ....
آن ها که مرا از نزدیک می شناسند می دانند که به اراده می خوابم. یعنی همین که اراده کنم سرم به پشتی نرسیده به خواب عمیقی فرو می روم.
برای نماز صبح بر می خیزم.
ایتا را چک می کنم می بینم سعید پیام گذاشته که صبح دیرتر برویم صبحانه. بچه ها حسابی خسته اند.
راستش را بخواهید خودم هم استقبال میکنم.این چند روزه کمی کمخوابی دارم.
بعد نماز بر میگردم به تختم و باز چشم بر هم زدنی چشمم برهم می رود و ناگهان با صدای سیلی سخت پسرک که مرا نواخته از خواب می پرم.الحق محکم و آن هم با نقطه زنی توی چشمم زده است که کمی از احساس درد می کنم.
آفتاب دویده تا وسط اتاق و سیدمحمدحسین که بیدار شده و حوصله اش رس رفته و خلقش تنگی می کند به دنبال همبازی آمده سروقت من بیچاره.
ساعتم را نگاه میکنم ۷:۳۰ است و قرارمان برای صبحانه ساعت ۹. همه برنامه ام برای یک خواب خوب نقش بر آب می شود.
یک ساعت و نیم فرصت خوبی است برای بازی با سیدمحمدحسین.
ساعت ۹ به سعید زنگ میزنم. انگار وای فایش قطع است یا شاید حتی گوشی اش خاموش باشد. می روم و در اتاقشان را که همین روبروی خودمان است می زنم. سیاهی چشمی در نشان می دهد که هنوز خوابند. سعید با چشمان نیمه بسته در را باز می کند. معلوم است که خستگی بچه ها بهانه بوده و خودش بیشتر انگار به خواب نیاز داشته است.
میگویم ساعت ۹ شده برویم صبحانه. قرارمان می شود ۲۰ دقیقه دیگر تا آماده شود. بر می گردم سراغ سیدمحمدحسین و خودمرا و او را مشغول میکنم تا ساعت ۹:۲۰ دقیقه که برویم رستوران برای صبحانه.
رستوران بازهم خلوت است اما نه مثل دیروز.
سه چهار خانواده ایرانی که معلوم است انفرادی و بدون کاروان آمده اند نشسته اند.
سلامی رو به گنبد می دهیم و ما هم می نشینیم همان جای دیروزی. رو به گنبد
می گویم: دقت کردید امسال هم با وجود اینکه در سفریم ولی مثل هر سال اولین جایی که رفتیم عید دیدنی خانه پدری بود!؟ و اشاره میکنم به گنبد. جوانی که با همسرش نزدیک و مثل ما رو به گنبد نشسته اند انگار صدایم را می شنود و سر ذوق می آید و به نشانه تأیید و رضایت از حرفم، احسنت بلندی می کشد.
مشغول صبحانه می شویم و برنامه ریزی می کنیم.
نظر جمع این است که برویم سمت سامرا و کاظمین. ساعت ۱۱ برای حرکت مشخص می شود و مثل دیروز قرار است بعد از زیارت برگردیم نجف.
به اتاق بر می گردیم و وسایل دستی را بر میداریم و توی لابی سر قرار حاضر می شویم. دسته جمعی می رویم سمت پله برقیها که سوار ماشین شویم.
نم نم بارانی حال شهر را به کلی دگرگون کرده. اصلا انگار یک جور دیگری است.
می ایستیم زیر باران و سلامی و توسلی و به راهمان ادامه می دهیم.
مقصد اول سامراست...
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
۲۱ فروردین ۱۴۰۳