این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبری است کزآن شاخه نباتم دادند
امروز تقریبا همه موقعیتهای خدمت داخل حرم امیرالمؤمنین را تجربه کردم.از قسمت زنانه و صحن و ایوان طلا گرفته تا داخل رواقها.
اساسا آدم سازگار با محیطی هستم و در این مواقع سعی میکنم کمتر غُر بزنم و کارم را انجام دهم اما این دفعه چند باری داشتم کم میآوردم.
دم کردن هوای گرم صحن و نبود کولر در موقعیتی که ایستادهبودم، سختی بیدار کردن زوار خسته، ایستادن در خروجی رواق اصلی که مبادا کسی از این در وارد شود و خدایی نکرده ازدحام جمعیت مشکلی ایجاد کند، حتی آن پدری که مستأصل دنبال بچه گم شدهاش میگشت و حتی ایستادن در مقابل درب بسته ورودی خانمها و پاسخ دادن به آنها که چرا و تا کی محرومند از زیارت ضریح، کارهایی بود که داشت صبرم را لبریز میکرد.
هر چه بود به لطف خدا صبر کردم که مبادا از مرحمتی حضرت پدر و لطف خدمت در حرمش گلهای کنم و اجر این رحمت به گرهابرویی از دست بدهم.
علی ای حال با آنچه که رفت این نوبت خدمت هم تمام شد و حالا دیگر ساعت تقریبا ۷ بود و نزدیکِ وقت اذان.
پیرمرد صدایم کرد که در رواق و خروجی ضریح رو ببندیم.از میان جمعیت به زور خودم را کشیدم داخل و در را بستم.
قصدم این بود که داخل و موقع نماز یک زیارت دلچسب و خلوت بکنم و نهایتا اگر شد نمازم را داخل بخوانم.
کمی از شدت و حضور جمعیت کم شد و آرام و با تأنی رفتم سمت ضریح.
سید حسن معلم هم - که از خادمان گروه خودمان بود و یک عموزادگی دوری هم با یکدیگر داریم- آنجا بود.
مشغول نماز و زیارت شدیم.خیلی نگذشته بود و داشت نماز جماعت تمام می شد و به تبع باید در روضه منوره باز می شد و ما هم وداع میکردیم و میرفتیم سمت خوابگاه.
یک آن دیدم مسئول خدام اطراف ضریح با عصبانیت سمتم برگشت و گفت: «وین واجبک!؟» (شیفتت کجاست)
با ترس گفتم «خلص واجبی، بس ازور و سارجع» (شیفتم تمام شده. زیارت میکنم و زود برمیگردم)
عصبانیتش تشدید شد و آمد سمتم که «شنو خلص واجب؟» (چی میگی شیفتم تمام شده)
کمی عقب رفتم و در چند لحظه با خودم گفتم که توی بد درد سری افتادی پسر، الآن است که باجت را ضبط کند و بفرستدت دنبال مصیبت...
سمتم آمد و محکم زد زیر بغلم و به زور فرستادم بالای چهارپایه و یک ریشه (چپپر) داد دستم و گفت «تبقی هون و تکچی فارسی» (همینجا بمان و فارسی صحبت کن) و رفت.
چند لحظه توی شوک بودم.
شوک از ترس آن چند ثانیه که خدمت در حرم امیرالمؤمنین(ع) را برای خودم تمام شده میدیدم و شوک آنچه برایم اتفاق افتاده بود.
یکی از بزرگترین آرزوهای سالهای عمرم داشت بدل میشد به واقعیت.
حسرت نگاه جستجوگرم به خادمینی که گِرد ضریح میایستادند و بالای چهارپایه با پر طاووس گَرد راه از سر زائران بر میداشتند حالا تبدیل شده بود به طعم گس لذت خادمی و من، سید سراجالدین، الآن آن بالای بالاترین چهارپایه، کنار ضریح أمیرالمؤمنین ، چوبپر به دست داشتم خدمت میکردم.
#شاید_ادامه_داشت
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری 👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046