#ربی_لاتحرمنی_خدمة_فاطمه
تجربهنگاری خدمت حرم اباعبدالله(ع)
#قسمت_ما_قبل_صفر
حدود
محمود در آخرین نقطهای که می شد ایستاد و پیاده شدیم.خداحافظی کردیم و با سعید راهی سالن پایانه شدیم
پنج دقیقهای میشود که از محمود جدا شده بودیم و الآن دیگر چند قدمی ورودی سالن رسیده ایم.
یاد شما می افتم که قول دادهام عکس و فیلم برایتان بگذارم تا همسفرم باشید.
دست می برم به سمت جیبم تا گوشی را بردارم.
ای داد بیداد.
گوشی نیست.
یادم میافتد آنجا که خواستم لیموناد محمود را که افتاده بود بردارم گوشی از دستم افتاده بود کف ماشین.
داستان را به سعید می گویم و او هم سریع به محمود زنگ می زند.
گوشی را جواب نداده با خنده میگوید چیزی جا گذاشتید. سعید ماجرا را میگوید و قرار می شود محمود دور بزند. ما هم.
بر می گردیم به نقطه صفر. بچههای جنگ بهش می گویند نقطه رهایی
یعنی آنجایی که عملیات شروع می شود و دیگر باید آتش به اختیار پیش بروی تا دستور بعدی برسد.
محمود می رسد و از دور گوشی را نشان میدهد و می خندد.
گوشی را میگیرد و عذرخواهی و خداحافظی مجددی میکنم.
ساعت ۱۰ شب است و هنوز هرم گرمای جنوب اذیت کننده. سعید پیشنهاد می دهد کفشم را با صندل عوض کنم و جورابهایم را در بیاورم تا گرما را راحتتر تحمل کنم. دیده بود که موقع پیاده شدن از ماشین صندلهایم را توی کوله ام گذاشته بودم.
حرفش منطقی بهنظر میرسید ولی بیرون از خانه بدون جوراب انگار یک چیز گم کرده باشم راحت نیستم. این هم برمیگردد به شخصیت بیش از حد رسمیام.
کفش و صندل را فوری عوض میکنم و می رویم سمت سالن. می رسیم به تابلو سالن و باز یاد شما می افتم.
سریع گوشی را از جیبم بیرون می آورم و یک عکس برایتانمیگیرم و توی کانال پستش میکنم.
اصلا انگار حواسمنیست که مطالب باید پیوستگی زمانی داشته باشد.
شوق روایت سفر را دارم. خودتان مقصرید. از بس که با روایت سفر قبلی ارتباط برقرار کرده بودید. بازخورد مثبت داده بودید.
داخل سالن می شویم و لذت خنکی هوای کولرها بدنمان را شل می کند
سعید بهشوخی میگوید همینجا خوب است. بمانیم.
سالن خیلی خلوتتر از آنی است که تصور می کردم. ساعت را نگاه میکنم حدود۱۰ است
تقریبا مطمئن می شویم که جماعتمان رفتهاند و حال دیگر باید با ماشینهای کاراج خودمان را برسانیم کربلا.
صفِ کوتاه و روانِ گیت ایران را فوری رد میکنیم و میرویم به سمت عراق.
صفهای مهر ورود عراق اما مثل همیشه شلوغ است و کند.
چند دقیقهای معطلیم، مهر را می زنیمو میرویم بیرون.
همین چند قدمی سالن صداهای آشنایی به گوش میرسد:
کربلا کربلا کربلا
نجف نَفَرین نجف نجف نجف
محوطه پر است از ون هر و کمی دورتر هم چند اتوبوس.
خبری اما از سواریها نیست.
سراغشان را میگیرم میگویند باید بروی الساحة. میدان یا ساحة جایی اینکه ماشین های مسافرکش تجمع کردهاند.
سعید میگویند با همین ونها برویم.
گران می گویند. ۲۰ هزار دینار ولی ۳-۴ هزار دینار ارزش جر و بحث و چانه زدن را ندارد.
کولهها را روی سقف ون ۱۱ نفره هیوندایی که به جز ما یک نفر دیگر می خواهد برای تکمیل میبندیم و منتظر یک نفریم که چند مأمور از راه می رسند و می گویند همه پیاده شوید.
ما که هنوز سوارنشده بودیم در حیرت و حسرتیم که راننده میپرد پایین و می رود سمتشان.
به نظر می رسد از قسم آزار الزائرین آمدهباشند.
به راننده می گوید نمیتوانی مسافر سوار کنی. باید همه را پیاده کنی.
سایق(راننده) مدارکش را نشان میدهد و توضیح می دهد که مجوز دارم و این هم تمدید باج و …
مردی سیاهپوشی که به نظر مسئولشان است کمی نرمتر شده و شروع می کند به گفتگوی با راننده.
گفتگویشان برایم جذاب است.
پیش می روم و گوش تیز میکنم.
میپرسد: چقدر کرایه میگیری. راننده میگوید: عشرین.
حرف های جناب مسئول حکمت آمیز است و پندآموز.
دارد راننده را که جوانی است ۲۷-۲۸ ساله نصیحت میکند و شرافتش را در محضر اباعبدالله گرو می گیرد که اینها زائرند.
مبادا آزارشان بدهی و بین راه ماشینرا عوض کنی و باید ببری تا نهایت جایی که می شود برسانیشان و …
نظرم عوض شد.
انگار از قسم دفاع الامنی من حقوق الزائرین البی پناه آمده اند.
تا به حال در عراق اینگونه نظارتی ندیدهبودم.
به هر ترتیب مدارک راننده را می دهند و سوار می شویم و حرکت میکنیم.
ساعت از ۱۱ گذشته و احتمالا ۵ ساعتی راه تا کربلا در پیش داریم.
خستگی ناشی از رانندگی اجازه نوشتن یادداشت هم نمیدهد چه برسد به روایت.
گوشی را توی جیبم می گذارم و آماده خواب می شوم هرچند در آن شرایطی که نشسته ام خوابیدن سخت به نظر می رسد. اما چارهای نیست. باید خوابید تا راه نزدیکشود.
#ادامه_دارد
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046