"بــــســم الله الرحـــمن الرحیـــم"
ایـــن کانال بــرای افرادی هستــــ که رفیــــق شهیــدشون حاج قـــ❤️ــــاسمه😉⬇️
به کانال رفقای #حاج_قاسم_سلیمانی💕
هم نظارت خاصــ👌ــی هستــــ
پــــس شک نکـــن که اینجا پر از چیزاییه که تــــــوجهتو جلــــــب میکنه☺️
امتــــ🤝ـــــحانش کن
✅ #دلــــــــــــنوشتــــــــــــه💕✍
✅ #وصــیت_نامه_ی_شهـــــــدا🌸
✅ #عکس_پروفایــــــــــــل🍃
✅ #متـــــن_های_زیـــــــــبــا🌹
✅ #رمــــــــــــان📚
✅ #استــــــوری📱
✅ #چالش🙈
به امتحـــــانش می ارزه
👇👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/592838690C24e1068839
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱
👆👆
دمشق شهر عشق.pdf
حجم:
1.32M
📙 #رمان
#دمشق_شهر_عشق
نویسنده : خانم فاطمه ولی نژاد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@pardekhanyshohada
╚══••⚬🌍⚬••═╝
🍃 سلام بر ابراهیم 🍃
"واليبال تک نفره"
راوی: جمعی از دوستان شهيد
💠بازوان قوی ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياری از ورزشها قهرمان اســت. در زنگهای ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود. هيچکس از بچه ها حريف او نمیشد.
يکبار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همهی ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازی میکرد.
بيشتر روزهای تعطيل، پشت آتشنشانی خيابان هفده شهريور بازی میکرديم.
خيلی از مدعیها، حريف ابراهيم نمیشدند.
اما بهترين خاطرهی واليبال ابراهيم بر میگردد به دوران جنگ و شهر گيلانغرب.
در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچههای رزمنــده در آن بازی میکردند. يک روز چند دســتگاه مينیبوس برای بازديــد از مناطق جنگی به گيلانغرب آمدند که مســئول آنها آقای داودی رئيس ســازمان تربيتبدنی بود.
آقای داودی در دبيرستان، معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل میشناخت. ايشان مقداری وسایل ورزشی به ابراهيم داد و گفت: هر طور صلاح میدانيد مصرف کنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همهی رشتههای ورزشی هستند و برای بازديد آمدهاند.
🍃ابراهيم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد، تا اينکه به زمين واليبال رسيديم.
آقــای داودی گفت: چند تــا از بچههايپی هيئت واليبال تهران با ما هســتند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چيه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــهای بودند يک طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــی در طرف مقابل. تعداد زيادی هم تماشاگر بودند.
ابراهيم طبق روال قبلی، با پای برهنه و پاچههای بالازده و زير پيراهنی، مقابل آنها قرار گرفت.
به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور میکرد.!
بازی آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد هم بچههای ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند.
آنها باورشان نمیشــد که يک رزمندهی ساده، مثل حرفهایترين ورزشکارها بازی كند.!
📿يکبــار هم در پادگان دوكوهــه، برای رزمندهها، از واليبــال ابراهيم تعريف كردم. يكي از بچه ها رفت و توپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد.
او ابتدا زير بار نمیرفت و بازی نمیكرد، اما وقتی اصرار كرديم گفت: پس همهی شما يکطرف، من هم تكی بازی میكنم!
بعــد از بازی، چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم...!
ابراهيم هر ضربهای كه میزد، چند نفر به سمت توپ میرفتند و به هم برخورد میكردند و روی زمين میافتادند!
ابراهيم در پايان، با اختلاف زيادی بازی را برد.
#رمان
#سلام_بر_ابراهیم
👈 کپی : به همراه لینک کانال
╲\╭┓ •✨
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@pardekhanyshohada
╚══••⚬🌍⚬••═╝
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃