به نقل از مادر شهید مهدی لطفی نیاسر:
■در زمان حیات خیلی غریب بود و انتخابشون همیشه گمنامی و سکوت بود به حدی که نزدیکترین آدمها هم از تلاشهاشون چیزی نمیدونستن.
طوری که وقتی آشناها از من میپرسیدن کار اقا مهدی چیه فقط میتونستم بگم سپاهی هستن.
■حتی از سفرهاشون هم چیزی نمیگفتن به ما ؛ وقتی هم میپرسیدیم کجا میرید میگفتن میرم سفر، اخرین بار هم گفتن خراسان،در واقع ما بعد اومدنشون میفهمیدیم کجا رفتن.
■وقتی تلفنشون خاموش میشد میفهمیدیم از ایران خارج شدن،بعضی وقت ها به بچه ها میسپردم زنگ بزنن ببینن تلفن مهدی روشن شده یا نه؟
میگفتن اگر هم اومده باشه الان خوابه ،
میگفتم اشکالی نداره فقط ببینین اگه روشنه یعنی برگشته ایران.
خیالم راحت میشد.
بخشی از صحبتهای مادر
#شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر
#خادم_نویس
#ارسالی_از_همراهان
#شهید_راه_نابودی_اسرائیل
🌹 @sh_mahdilotfi 🌹
جوان قدم زنان به راه افتاد سمت جایی که دلش او را کشیده بود. مقصد را دقیق نمی شناخت؛ فقط نامی شنیده و عکسی دیده بود. اما انگار دیدار امروز روزی او بود.
درون خانه شد و سلام کرد. مادر روی صندلی چوبی نشسته و منتظر مهمان هایش بود.-چه مادر دلنشینی-با خواهر هم سلام و احوالپرسی کرد و نشست.
گوشش به سخنان مادر و چشمش به قاب عکس های روی دیوار دوخته شده بود.
چهره ای نورانی داشت. از آنهایی که مشخص است اولیاء اللّه اند... و رفاقت با آنها رفاقت با خداست.
مادر از کار کردن خالصانه اش میگفت، اینکه به دل نداشت کسی بداند او کیست و چه میکند. سفر ها برنامه و کارهایش همه و همه برای رضایت حضرت حق بود.
و خواهر میگفت از برادر... میگفت و -اشک- می ریخت.
-دستنوشته- های برادر را خوانده بود.
متن های متعلق به زمان نوجوانی مهدی، اما انگار که او به جای مردی بالغ تفکّر میکند... همان قدر پخته و فهیم... .
مادر هم از مأموریت های وقت و بی وقتش میگفت. هشت سال رفت و آمد و هرگز خسته نشد!
از خواب هایی که مهدی میدید و به او میگفتند برای کسی بازگو نکن، چرا که تعبیرش -شهادت- او بود...
جوان روایت زندگی شهیدی را می شنید که توسط او دعوت شده بود.
#شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر
آقا مهدی را نمی شناخت اما انتهای این دیدار، آشنایی شیرینی برای او رقم خورد.
و از مادر هم خواست دعا کند برای عاقبت بخیری، عاقبت به شهادت...
و او خوشحال از این رزق الهی
أَلحَمدُلِلّه عَلی کُلِ نِعمَتِه...
#خادم_نویس
#ارسالی_از_همراهان
🌹 @sh_mahdilotfi 🌹