#خاطره یکی از همرزمان
💐وارد سوریه که شدیم برای عرض ادب به بارگاه #حضرت_زینب و #حضرت_رقیه سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم.
🌷روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با #پای_برهنه به راه افتاد.
🎋مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به گریه . هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم!
▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای شیعیان برداریم، همانطور که اباعبدالله شب عاشورا خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود.
#شهید_محمود_مراداسکندری 🕊
🌹شادی روحش صلوات🌹
@ShahadatNameOshagh
#خاطره
از زبان پدر شهید 🌺
#روز_پاسدار مبارک
#شهید_حسين_معزغلامی
شادی روح شهدا صلوات
🌹@ShahadatNameOshagh
#خاطره💚🌱
هروقت عید یا ولادت یکی از ائمه میشد، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی میگرفت و میاومد خونه. اعتقاد داشت همونطور که توی روزهای شهادت نباید کم بذاریم،
تو اعیاد و ولادتها هم باید خوشحالیمون رو نشون بدیم.
🌹به روایت مـادر شهیـد آرمان علی وردی
#آرمان_عزیز⚘️
شادی روح 🌺شهدا🌺 صلوات
@ShahadatNameOshagh
#خاطره
🌷 یک شب از خواب بیدار شدم دیدم که یک سگ بسیار بزرگ که شبیه یک گرگ بود کنار حاجی و پشت سرش نشسته بود.
➖ بعد از تمام شدن نماز به حاجی شکایت کردم که چرا داخل چادر نماز نمی خواند شاید آن سگ بزرگ یا یک مار و عقرب او را بکشند
💕 ایشان گفت از کجا می دانی که آن سگ و مار و عقرب مأمور حفاظت از من نشده باشند
👈مگر ما اینجا آمده ایم که اینطوری کشته شویم ما آمده ایم که شهید شویم.👌
📚 #شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات
🌱@ShahadatNameOshagh
🔸پــای درس شهیـــد....
✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه #غــذا به رزمندهها نرسیده بود و همه گرسنه بودند،
بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بیتابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما میآید!
مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد!
ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چهطور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت #نان_خشک را میخورد و میگفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بیتابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد.
#شهید_ناصر_توفیقی_خلجان
#خاطره
شادی روح مطهر جمیع شهدا صلوات🕊
🥀@ShahadatNameOshagh
.
🌸 " نه سالش که بود یک روز پدرش سری به اتاق حسن زد تا کتابهایش را مرتب کند. حسن خانه نبود. چند دقیقه که گذشت ، دیدم صدای گریه حاجآقا بلند شد. . . . "
-|نقل از مادر گرامی شهید |-
#خاطره
#شهید_حسن_مختارزاده
https://eitaa.com/ShahadatNameOshagh
°•| 🌿🌸
ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا
📌خاطرات شهید سید
#مجتبی_علمدار
قسمت 4⃣
#خاطره
🍃سید مجتبی نقل می کند: «هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آر پی جی زن ها گفتم برو خاموشش کن. همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد. می خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم برو خاموشش کن. او هم قبل از شلیک گلوله به صورتش خورد و شهید شد. دیگر کسی نبود. خوشحال شدم و گفتم لحظه شهادت فرا رسیده.
🍃اشهد را گفتم. رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله شلیک شد و خورد به من. پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. توی ذهنم گفتم:«الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و ...» انگشتان دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم حس دارند و هیچ مشکلی ندارند. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم. کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تیر دقیقا خورده توی کلاه من. بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده است ولی آسیب جدی به من وارد نشده است. بلند شدم و با خودم گفتم: «شهادت لیاقت می خواد.»
📔کتاب علمدار، صفحه 42 الی 43
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
ادامـــــه_دارد....
°•| 🌿🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@ShahadatNameOshagh