Shahadat_Emam-Sajjad_Mirzamohamadi_1401.mp3
15.96M
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یا علی بن الحسین
وا اَسَفَا عَلَيکَ يَا اَبَتَاه
تَبقِي ثَلَاثَةَ اَيَّامِِ
بِلَا بلا غسلٍ ولا كفن
🏴 روضه حضرت سجاد علیه السلام
حجت الاسلام #میرزامحمدی
هدایت شده از |•أشْهَدُأنَّعَلِیًّوَلِیُّاللهْ•|
تاحالابهمعـنیاباعبداللهدقتکردی؟
معنیشاینه:
ایپدربنـدگانخدا....
+بابایبندگانخُــدا حســـین«؏»
رفیق محرمبهترینزمانخودسازیه
کلسالروفقطبخاطریکماهزندهام💔
- میگفت شهادت خوب است اما تقوا بهتر است..
میدونی یعنی چی؟
یعنی تا پا رو نفست نذاشتی شهید نمیشی.
اول تقوا بعد آرزوی شهادت..
شهیداحمدمشلب
- خواهرش میگفت: هر وقت از حسن میپرسیدم کجا کار میکنی؟ اون جواب میداد: دیگه چه خبر؟!
هیچ وقت نمیگفت کجا کار میکنه تا اینکه یه روز تو خبرها دیدم عکس داداشمو زدن روش تیتر زدن سرباز گمنام امام زمان به شهادت رسید.
حسنعشوری سرباز گمنام امام زمان بود...
- تفاوتــی نمیكند اينكه تو دانشجو هستی يا كارمند،
كارگر هستی يا كشاورز،
طلبه هستـــی يا كاسب بازار...
آنچه از همهی اينها فراتر مـــیرود انسانيت توست و انســـان، اگر انسان باشد و به وجدانِ خويش رجوع كند، ندایِ «هل من ناصر» سيدالشــهداء را از باطن خويش خواهد شنيد كه ميثاق فطرتش را به او گوشزد مـــیكند..
شهیدسیدمرتضیآوینی
💢غسل صبر
غسلی به نام غسل صبر حضرت زینب داریم؟
غسل هاي مستحبي چيزي به نام غسل صبر سراغ نداريم. لذا تنها به قصد رجا (یعنی به امید رسیدن به ثواب) می توان این کار را انجام داد.
#پرسمان
بعد از هزار مرتبه خواهش، دمِ وداع
چیزی نداشتم که بگویم، گریستم...
اگه می بینی؛
با داشتن خیلی از نعمتها، هنوزاهلِ نق زدنی،
اگه می بینی؛
از هر راهی میری، باز هم به آرامش نمیرسی؛
یه کم فکر کن؛
شاید داری راهو اشتباه میری.
استادشجاعی
004 Delshoore Migiram.mp3
8.84M
آخه دلت میاد که شب #اربعین
یه گوشه دق کرده باشم؟😭💔
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
آخه دلت میاد که شب #اربعین یه گوشه دق کرده باشم؟😭💔
چی میشه الهی قربونت برم
دسته جمع کرب و بلامون ببری؟😭
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
آخه دلت میاد که شب #اربعین یه گوشه دق کرده باشم؟😭💔
دق کردم بسه این در به دری
بسه آقا هرشب خون جگری😭
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
چی میشه الهی قربونت برم دسته جمع کرب و بلامون ببری؟😭
مارا نمیبری ، قهر کردهای؟
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
مارا نمیبری ، قهر کردهای؟
بگذر از این گدای بدِ قدر ناشناس 😭
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
بگذر از این گدای بدِ قدر ناشناس 😭
شاید جزو سیاهی لشکرت به کارت بیائیم
هدایت شده از <وارِثینــvaresin>
بی جهت دنبال برهان و کلام و منطقیم
چای بعد روضه کافر را مسلمان میکند؛
#شهیدسیدایوبالساداتموسوی
تولد: ۱۳۴۵ ملایر- روستایبابلقانی
شهادت: ۶۴/۱۲/۳ والفجر۸ - فاو
@Shahadat1398🕊
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#شهیدسیدایوبالساداتموسوی تولد: ۱۳۴۵ ملایر- روستایبابلقانی شهادت: ۶۴/۱۲/۳ والفجر۸ - فاو @Shahadat
✨
#بهدنبالجواهر💎
خاطراتمادرشهید
سیدایوبالساداتموسوی:
بهقلـم: سیدامیرموسوی
- میگویم ننهجان به دیوار تکیه بده و راحت باش.
میگوید نه، میترسم عادت کنم.
و این است حکایت جواهرِ ما
در آستانهی ۹۶ سالگی
زنی برخاسته از روستای بابلقانی، که در تمام خاطرات خردسالیام یا مشغول پختن نان بود یا دوشیدن شیر گاو
و چنان در کنار آقاعباس، چهارزانو بر زمین مینشست که گویی آقاعباس امپراطور اقلیمی از جهان است و او ملکهی دربار.
- ننه جواهر برایم از آشناییاش با آقاعباس میگوید. از زمانی که زمزمهی ازدواجشان مطرح شدهبود: یک بار کنار هم نشسته بودند و جواهر حس کرده بود که عباس زیاده از حد دارد خودش را به او نزدیک میکند. پس سوزن روسریاش را در آوردهبود و زخمی برای همیشه روی زانوی او به یادگار گذاشتهبود.
و یک بار #سیدعباس در کوچههای روستا به دنبال جواهر دویده بود که تو را به خدا صبر کن. کار کردهام و با همه دستمزدم این انگشتر را برای تو خریدهام.💍
و جواهر سرش را چرخاندهبود که نه برایم انگشتر بخر و نه به دنبالم بیا!!
اما سیدعباس کوتاه نیامدهبود و به دنبال جواهر رفته بود. تا روزی که بچههای قد و نیمقد دورشان را گرفتند. تا روزی که با هم خبر #شهادت پسرشان، #سیدایوب را گریستند. تا روزی که کنار هم موهایشان سفید شد. کمرشان خمیده شد. دندانهایشان ریخت و صورتشان چروک شد.
سیدعباس به دنبال جواهر رفت تا انتهای هفتاد سال زندگی مشترک.💞
و حالا این جواهر است و انبوهی از خاطرات. تا هر بار که سنجاق روسریاش را میبیند، به یاد مرحوم آقاسیدعباس بیفتد و زیر لب بگوید: قربانت بشوم. ای کاش صدبار به خودم سوزن میزدم و به پای تو خراشی نمیافتاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#شهیدسیدایوبالساداتموسوی تولد: ۱۳۴۵ ملایر- روستایبابلقانی شهادت: ۶۴/۱۲/۳ والفجر۸ - فاو @Shahadat
سید ایوب جوانی بانشاط ، دلسوز و مهربان بود..
در خانه کمک حال مادر بود حتی در پاککردن سبزی و کارهای آشپزخانه.. و در صحرا عصای دست پدر بود و پا به پایش کار میکرد..
ایوب شوخطبع بود و هیچکس حتی یکبار عصبانیت اورا ندیده بود.
مداح بود و پایه گذار مراسم دعایکمیل شبهایجمعه .. بلندگوی مسجد را برمیداشت و میان کوچههای بابلقانی مردم را به دعای کمیل دعوت میکرد.. مداحی و دعا با صدای زیبا و دلنشین خودش بود بخاطر همین جوانها و پیران روستا مشتاق همیشگیه شبهای جمعه بودند..
با فعالیت بسیج در روستا عضو بسیج شد و با شروع جنگ حالش گرفته شد.. تا اینکه قلب مهربانش تاب ماندن را نیاورد.. دوزانو، متین و آرام و سربه زیر کنار برادرش نشست و ازاون خواست تا رضایت پدرومادر را برایش بگیرد و به جبهه برود.. آنقدر مظلومانه گفته بود که برادر گفته بود هر طور شده رضایت را برایش میگیرم..
پدر صبور بود آرام و کم حرف ، با شنیدن این خواسته او را فدایی امامحسین(ع) دید و رضایتش را اعلام کرد..
ماند مادر که با کمی مخالفت و نگرانی در آخر رضایت داد و #سیدایوب راهی جبهه شد..
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
#شهیدسیدایوبالساداتموسوی تولد: ۱۳۴۵ ملایر- روستایبابلقانی شهادت: ۶۴/۱۲/۳ والفجر۸ - فاو @Shahadat
#جبهه آرامگه دلش شده بود و شب عملیات شجاعتش بر زمینیان و آسمانیان زبان زد شد.. بااینکه در کمین افتادند اما حاضر به برگشت نشد و تا آخرین لحظهای که به چشمها آمده بود جنگید..
خبر به گوش مادر رسید که ایوب مفقودشده.. ده سال #چشمانتظاری و بیقراریِ مادر همراه بود با گریههای گاه و بیگاهش تا لحظهای که از هوش میرفت.. بارها و بارها از شدت گریه و سردرد بیهوش میشد ولی از ایوبش خبری نبود.. تا اینکه خبر رسید مهمان دارد.. ایوبش برگشته بود.. چندتکه استخوان و یک #پلاک.. علیاکبر رفته و علیاصغر برگشته بود و جایش در آغوش مادر به زیبایی خودنمایی میکرد..
و اما پدر با همان صلابت و صبر آرام در خود اشک میریخت..
تااینکه مادر بعداز آرامگرفتن سیدایوب در خاک خوابش را میبیند که به او میگوید: " دیگر سردرد نداری و حالت خوب است..." و مادر تا به حال که ۹۸ سال سن دارد نه بیمارشده و نه حتی تکیه به پشتی پشت سرش میزند میگوید نمیخواهم عادت به تکیه زدن کنـم و اینطور راحتترم.. و این عنایت نگاه شهیدش به قلب بیقرار او بود..♥️🌱
- شادمانى و راضى بودن
به سختترین "مقدّرات الهى" از
عالىترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود..
امامسجادعلیهالسلام
••
.
نمیتوانم نامت را در دهانم
و تو را
در درونم پنهان کنم
گل با بوی خود چه میکند؟
گندمزار با خوشهاش؟
طاووس با دمش؟
چراغ با روغنش؟
با تو سر به کجا بگذارم؟
کجا پنهانت کنم؟
وقتی مُردَم،
تو را در حرکات دستهایم
موسیقی صدایم
و توازن گامهایم میبینند...💔
شهیدرضـاساڪی
یٰآددٰآشْـٺ℘ـٰاۍشـ℘َـدآْ••🌿
•• . نمیتوانم نامت را در دهانم و تو را در درونم پنهان کنم گل با بوی خود چه میکند؟ گندمزار با خوشه
گاهی دلتنگیهایم را برای تـُـو پنهان میکنـم، اما تاکی؟!!
تا کی این بیتابی جنـون آمیز را تحمل کنـم؟!
سخن بگو با من.
با منِ خسته از دنیا.
با منِ دلتنـگ خود..
کجای آسمان ماندهای که نمیبینمت؟ صدایت را نمیشنوم و گرمای تنت را احساس نمیکنـم..!!
قرار بود قرار دلِ بیقرارم باشی ، قراربود همهکسِ تنهائیم باشی.💔
چه شد آن همه بودنت؟!
قهربودم و آشتیمان دادی.
به آغوش کشیدی و دوباره بر من خندیدی و جان تازه دادی.. حالا چه بر تو گذشته که نیستی ، که نمیخوانیـم..؟
آخرین بار حلقه دستانم به دور بازوان مردانهات را بوسه زدی و خندیدی و دلِتنگـم را سیراب خود کردی..
حالا آتش دلِتنگـم را چهکس میخواهد خاموش کند.. این کویر تشنهی دیدارت را چگونه سیراب میکنی؟!!
بس نیست؟!
این همه دوری و فاصله بس نیست فرمانده؟!
این همه گمشدن و اشک و غم ، بس نیست؟!
برگرد به خانه چشمهایم ، خودت که میدانی بی تـُـو چقدر زارم ، پریشانم ، پژمردهام..
بس نیست این همه تنبیه؟!
دلتنگـم.. دلتنگ چشمهایی که با نگاه زیبایش خیره نگاهم میکرد و دستان گرمش دستان بیجانم را میگرفت..💔
تو همان مرد غیرتی که تا زخم برمیداشتم ابروانت درهم میشد و تاب اشکهایم را نداشتی..
حالا چه شده؟!
بگو بااین همه تنــهایـی چهکنـم؟!
یابرگرد یا مرآ هم ببر..
دیگر تاب ماندنم نیست..💔:)