#حرفدلخانوادهشهدا
جناب آقای رئیسی حواستان باشد که در چه جمعی وعده و قول داده اید
📌اگر وعده تان به عمل منجر نشود تک تک شهدای این جمع فردای قیامت جلوی شما را خواهند گرفت....
📌تذکر:این خانواده ها به شما رای دادن که احکام و شریعت خدا رو پیاده کنید و دین را فدای قدرت و رأی نکنید....
📌و هم چنان پشتیبان شما هستیم و میمانیم تا زمانی که پای حکم خدا و دین خدا و ولی خدا بمانید......
کارگاه نمد دوزی 🪡
زمان :
چهارشنبه و یکشنبه ساعت ۱۷
و
جمعه ساعت ۹
جهت ثبت نام با شماره زیر تماس حاصل کنید ..!
۰۹۱۳۸۹۹۶۴۱۷
#گروهجهادیسرداردلها تابستان۱۴۰۲
کارگاهرباندوزی
پنجشنبهویکشنبهصبحساعت۹
شنبهعصرساعت۱۷
مسجدالهادییکلنگی
جهتثبتنامباشمارهزیرتماسحاصلفرمایید
۰۹۱۳۸۹۹۶۴۱۷
#اردوجهادیسرداردلهاتابستان۱۴۰۲
#گزارش_تصویری
بازدید و خداقوت فرمانده محترم و شورای ناحیه مقاومت بسیج شهرستان کوهپایه
از گروه جهادی دانشجویی سردار دلها
در روستای یک لنگی
#خبرگزاری_بسیج_شهرستان_کوهپایه
@basijkoohpaye
کانال فرهنگی شهید باب الخانی .mp3
2.71M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#_امشب همه با هم میخوانیم ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
با ذکرصلوات به ما بپیوندید👇
🌹کانال فرهنگی شهید باب الخانی🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭ ┅ ───────── ┅ ╮
@Shahed_babalkhani
╰ ┅ ───────── ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با #قرآن آغاز کنیم | تلاوت ترتیل صفحه ۷۳ قرآن شامل آیات ۱۷۴ تا ۱۸۰ سوره مبارکه آل عمران
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «اَلا لا خَیرَ فی قِراءَةٍ لَیسَ فیها تَدَبُّرٌ» آگاه باشید در قرآن خواندنی که تدبر در آن نباشد، خیری نیست. (اصول کافی ۱/۳۶)
🎙 استاد: منشاوی
با ذکرصلوات به ما بپیوندید👇
🌹کانال فرهنگی شهید باب الخانی🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭ ┅ ───────── ┅ ╮
@Shahed_babalkhani
╰ ┅ ───────── ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀°•
لحظاتی کمتر دیده شده از شهید مدافع حرم #محسن_حججی
یک ساعت قبل از اینکه محسن اعزام بشود، مادرم با من تماس گرفت و گفت که محسن دارد به #سوریه می رود، همان لحظه اشک از چشمانم جاری شد و فوراً خودم را به منزل پدرم رساندم.
تا با محسن خداحافظی کنم، ما خیلی گریه و زاری میکردیم؛ اما محسن واقعاً #صبور بود و عاشقانه بهسوی #شهادت رفت.
نقل: (خواهر شهید)
#شادی_روح_شهید_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤢 بدتر از یزیدِ سگ باز
🔺این کلیپ از خانم منصوری"دبیرکل پیشنهادی جبهه اصلاحات ایران" که توسط وزارت کشور رد شد ايشان کسي است که در حال نماز سگ بازي مي کند و سگ لب و لوچه اش را می لیسد!
♦️خاتمی رئیس جبهه اصلاحات هم خواهان حذفِ حجاب شده است و
خانم رهنورد همسر رئیس فتنه نیز طی بیانیهای خواهان حذفِ حجاب و ترویج بی حجابی شده است!
📌حالا این جبهه که از همان تبار یزید سگ باز هستند می خواهند در انتخابات مجلس شرکت کنند و براي اقتصاد و فرهنگ اين ملت تصمیم بگيرند!!
🔻شرح حال افساد طلبان در قرآن کریم:
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ
(آیه ۱۱ سوره مبارکه بقره)
و هرگاه به ایشان(منافقان) گفته شود در زمين فساد نكنيد، مىگويند: همانا ما اصلاحگريم.
🔯شیمون پرز:اصلاح طلبان بزرگترین سرمایه اسرائیل در ایران هستند.
🔯نتانیاهو نخست وزیر سابق رژیم صهیونیستی:
اصلاح طلبان به نمایندگی از اسرائیل باایران می جنگند.
با ذکرصلوات به ما بپیوندید👇
🌹کانال فرهنگی شهید باب الخانی🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭ ┅ ───────── ┅ ╮
@Shahed_babalkhani
╰ ┅ ───────── ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همدلی به سبک مردم شهرضا
خیلی کار قشنگی بود
🔹وقتی در یکی از چهارراههای شهرضای اصفهان سبد لیموی یک پیرمرد که از پشت موتور رها شد، با وجود سبزشدنِ چراغِ چهارراه رانندهها از خودرو پیاده شدند و به همراه عابران به کمک پیرمرد رفتند.
ولی پیرمرده چقدر مایهدار بوده
اینهمه لیمو 😂
با ذکرصلوات به ما بپیوندید👇
🌹کانال فرهنگی شهید باب الخانی🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭ ┅ ───────── ┅ ╮
@Shahed_babalkhani
╰ ┅ ───────── ┅ ╯
❤️بمناسبت روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم مصاحبه سرکار خانم زینب پناهی همسر شهید مدافع حرم کربلایی حمیدرضا باب الخانی با خبرگزاری مشرق را منتشر میکنیم.
خبرگزاری مشرق برای توصیف این خانم با کرامت مینویسد:
🔸بیست و دو ساله است؛ اما حرفهایش آنقدر پخته است که تا وقتی سنش را نپرسیدی، حتی حدس هم نمیزنی که آنقدر کمسن وسال باشد.نوزده ساله بوده که ازدواج میکند و درست یک سال بعد، زندگی مشترکشان آغاز و همراه با مردی میشود که قرار بوده همیشه در ماموریت باشد؛ آن هم فراتر از مرزهای ایران تازه توی خواستگاری شرط کرده بود که:
🌹« جز خودت هم کسی نباید بداند.»
میگوید از همان زمانی که عقد بودیم، سوریه رفتنهای حمیدرضا شروع شد؛ آن هم چهل پنجاه روزه! و این روزها میگذرد تا ماموریت آخر که شروعش ۷ شهریور نود و هشت میشود و پایانش ۲۹ بهمن؛ وقتی خبر شهادتش را برای همسرش آوردند. همسری که در ماموریت آخر همراه او در سوریه بوده است. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگوی اجمالی با «زینب پناهی»، همسر شهید حمیدرضا بابالخانی، سیوسومین شهید مدافع حرم استان اصفهان است.
❤️این مصاحبه در سه قسمت برایتان ارسال میگردد
🔴مصاحبه با سرکار خانم زینب پناهی همسر شهیدمدافع حرم حمید رضا بابلخانی
🌷🌷قسمت اول🌷🌷
🔹آشناییتان با آقا حمیدرضا به چه صورت بود؟
🔸ازدواجمان سنتی و معرفی من به واسطه دوست مشترک خواهر شوهرم و خواهر خودم بود. از ویژگیهای اخلاقی همسرتان بگویید.صبر خیلی زیاد داشت. بعضی وقتها خیلی سر به سرش میگذاشتم تا بالاخره یک جا عصبانی بشود و به اصطلاح از کوره در برود؛ ولی اصلا و ابدا هیچ نشانهای از عصبانیت در او نمیدیدم. خیلی مهربان و همراه من بود؛ به خصوص در درسم. شبهای امتحان تا صبح پا به پای من بیدار میماند . رشته تحصیلی من در دانشگاه نقاشی بود و کار عملی زیاد داشتم، حمیدرضا خیلی کمکم میکرد و گاهی حتی برخی از طراحیهای من را هم میکشید. خیلی توصیه میکرد که درسم را تا دکترا ادامه بدهم و البته مشاور خوبی در همه زمینهها برای من بود. توی دفترچه یادداشتی که سوریه دنبالش بود، برنامه هفتگی من را داشت و مرتب پیگیر کارهای درسی من بود. برخی اوقات پیش آمده بود من کاری داشتم و خودش ماموریت بود، آنقدر به این و آن زنگ میزد تا مشکل من حل شود و تا وقتی که خیالش از بابت من راحت نمیشد، سراغ کارهای دیگرش نمیرفت.
🔹سوریه رفتنهای همسرتان از کی شروع شد؟
🔸ما از زمانی که عقد کردیم ماموریتهای حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول میکشید.
🔹قبل از ازدواج اطلاع داشتید که همسرتان در رفت و آمد بین سوریه و ایران هستند؟ شما را مطلع کرده بودند؟
🔸بله، همان اولین جلسه خواستگاری این موضوع را با من درمیان گذاشتد.
🔹چطور این مسئله را با شما در میان گذاشتند؟ و پاسخ شما چه بود؟
🔸دیدار اول من خیلی صحبت خاصی نداشتم. چون اصلا قصد ازدواج با ایشان را نداشتم و به همه گفته بودم میخواهم با یک طلبه ازدواج کنم. ولی خب به اصرار مادر جلسه اول خواستگاری با ایشان برگزار شد. حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته که خانوادههایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید.
🌷🌷قسمت دوم🌷🌷
🔴مصاحبه با سرکار خانم زینب پناهی همسر شهید مدافع حرم حمیدرضا باب الخانی
🔹خب عکسالعمل شما چه بود؟ راحت پذیرفتید؟
🔸آن لحظه که این حرفها را میشنیدم فقط نگاهم به عکس حاج قاسم سلیمانی روی در کمدم بود. آقا حمیدرضا میگفت و من فقط به عکس حاج قاسم خیره شده بودم. هیچ چیزی نمیتوانستم بگویم، حتی نگاهشان هم نمیکردم.
🔹این موضوع را با خانواده مطرح کردید؟
🔸نه. از من خواستند و گفتند اینکه من عضو سپاه قدس هستم را حتی به خانوادهات هم نمیتوانی بگویی که خب این موضوع هم تردید من را بیشتر کرده بود. از من خواسته بودند که بگویم صرفا جزو نیروهای سپاه خاتمالانبیا هستند.
🔹یعنی کسی غیر از خودتان در جریان کارشان نبود؟
🔸فقط من این موضوع را به اطلاع دامادمان رساندم، آن هم صرفا برای مشورت گرفتن از ایشان که خب نظرشان این بود که اشکالی ندارد و ان شالله خیر است. البته دامادمان به من گفتند برادرت را هم در جریان بگذار که من حتی به ایشان هم نگفتم.
🔹و بالاخره خانواده شما چه زمانی متوجه شد؟
🔸این مدت حمیدرضا ماموریتهای زیادی به سوریه داشت و هربار که خانواده از من جویا میشدند کجاست و کدام شهر است، جوابم این بود که من از جای ماموریتش بیاطلاعم و واقعیتش هم همین بود. من فقط میدانستم سوریه است؛ اما اینکه کجا و چه شهری است را بیخبر بودم. تا اینکه ماموریت آخر پیش آمد و بالاخره متوجه شدند هرچند میل حمیدرضا نبود.
🔹چرا ماموریت آخر...؟
🔸به دلیل باردار شدن من و نامناسب بودن حالم و اینکه این دفعه مدت ماموریت حمیدرضا زیاد بود، شهریورماه با هم آمدیم سوریه. از طرف دیگر آمدنمان همزمان شده بود با رفتن مادرم به حج. برای همین، شرایط به گونهای پیش رفت که چارهای جز اطلاع دادن به خانواده نداشتیم.
🔹خانواده همسرتان هم در جریان نبودند؟
🔸چرا پدر و مادر و خواهرشان مطلع بودند. از طرف ما هم دامادمان.
🔹گفتید این ماموریت آخر بوده است. یعنی شما از شهریورماه زمانی که همسرتان در سوریه به شهادت رسید، آنجا بودهاید؟
🔸بله من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم.
🔹چطور کنار آمدید؟ بالاخره در یک کشور غریب و اینکه تنها بودید؟
🔸الحمدلله مدتی بود که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و کنار ما بودند. من آن لحظه تنها نبودم.
🔹و خبر شهادت چطور به شما رسید؟
🔸حدود چهل روزی میشد که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و پیش ما بودند. صبح بیست و نهم بهمن بود. خواب بودم. قرار بود آن روز بیاییم ایران. دختر خواهر مادرم فوت کرده بود و بلیت هواپیما داشتیم. صبح بود که با صدای زنگ در بیدار شدیم. خودم را به در رساندم و از چشمیدر نگاه کردم، چشمم به یکی از مردان شهرک افتاد که پشت در منتظر بود. عجیب بود. اصولا آن موقع روز به جز سربازها با لباس نظامیانتظار دیدن مرد دیگری را در شهرک نداشتیم. مردها را فقط شبها میدیدیم. حس کردم باید آماده شنیدن یک خبر باشم. با اینکه نگران بودم در را باز کردم ولی بابا جلو رفت. پشت در ایستاده بودم و تلاش میکردم از حرفهایی که رد و بدل میشود چیزی متوجه بشوم. اما فقط صدای پس پس میشنیدم و یکی دو باری کلمه بیمارستان. داشتم به این فکر میکردم که حمیدرضا زخمیشده که یکدفعه پدرم را دیدم که روی پلهها نشسته و گریه میکند. دلم هوری ریخت پایین اما باز خودم را آماده مجروحیت همسرم میکردم و حتی لحظهای به شهادتش نخواستم فکر کنم. بابا را که بردند ، همسایهها یکی یکی آمدند.
🔹و بالاخره کی شهادت همسرتان برای شما محرز شد؟
🔸همسایهها آمده بودند ولی من باز خودم را از تا نمیانداختم. میوه میشستم و وسایل پذیرایی را آماده میکردم. اما از ترس به چهره هیچکدام نگاه نمیکردم که مبادا کسی بخواهد با من حرفی بزند. بیشتر، نگاهم به طاق بود و دیوارها و گهگاهی هم کف زمین. تا اینکه مریم دوست صمیمیام که به تازگی شوهر او هم زخمیو جانباز شده بود آمد. همین طور که داشتم چای دم میکردم از مریم پرسیدم: «مریم شوهر تو هم که زخمیشد آنقدر همسایه آمدند خانهتان؟» جواب مریم هم این بود که «آره؛ همسایهها می اومدند و میرفتند». حرفش تمام نشده بود که گفتم: «آخه بابام خیلی گریه میکرد.»
🔹خبر را از چه کسی شنیدید؟
🔸مریم دوستم آمد جلویم نشست و گفت: «زینب از الان دیگه بلند بلند گریه کن.» من اما باز هم گریه نکردم. توی دوران زندگی مشترکمان هزار بار این لحظه را تصور کرده بودم، پاهایی که حتما سست میشوند و زینبی که بیهوش خواهد شد. اما حالا که به آن لحظه رسیده بودم هیچ کدامشان نبود. نه پایی سست شد و نه زینبی بیهوش. اتفاقا انگار محکمتر از همیشه بودم. پاهایم قرصتر از همیشه بود. بلند شدم رفتم وضو گرفتم. سجادهام را پهن کردم و سجده شکر به جا آوردم. رویارویی اینگونه با این خبر برایم عجیب و غیرقابل باور بود. با اینکه همچنان منتظر بودم بیایند و بگویند که حمیدرضا زخمیشده است