#باهم_کتاب_بخوانیم
از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت: «مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره.» جواب دادم «بخشیدمت به علی اکبرِ امام حسین. این حرفا رو نزن.» تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد. مامان هر چی میخوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد. پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: «برو مادر، بخشیدمت به سیدالشهدا.» دست گرفتم به لنگه در تا ببندمش که صدای محمد پیچید توی گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه دیوار. با شوخی پرسیدم: «نمیخوای بری؟» گفت: «دیدار به قیامت مامان. انشاءالله سر پل صراط» دوباره تکرار کردم: «بخشیدمت به شش ماهه اباعبدالله؛ با دل قُرص برو مادر» همان شد. رفتن هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید.
... اصلا خجالت میکشیدم در انظار مردم گریه کنم. وقتی یادم میافتاد حضرت زینب (س) در یک روز چقدر داغ دید و صبر کرد، دندان سر جگر میگذاشتم، توسل میکردم و آرام میشدم. میان جمع برای محمدم شیون نکردم. گریههایم را هم نگه میداشتم برای خلوت و سحر؛ حتی آن اوایل که توی مراسمها هرکسی یک گوشه بُق میکرد و به آب و غذا بیمیل بود، اولین نفری که مینشست سر سفره، خودم بودم تا بقیه بهانهای نداشته باشند
📗 بخشی که خواندید از کتاب "تنها گریه کن" است. کتابی که به زیبایی قاب مادر را از میان هزاران قاب دفاع مقدس روایت میکند
بهقلم: اشرفسادات منتظری و اکرم اسلامی
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13364