eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
14.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
8.8هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🔰 🌟«یک روز قبل از اعزامش رفت مسجد و با همه نمازگزاران خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. به همه گفته بود میخواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه ی مردم فکر میکردند میخواهد برود آلمان، چون من و برادرش خیلی اصرار به رفتنش داشتيم! اما بابک به جای آلمان سوریه را انتخاب کرد. 🎙راوی: پدر شهید 🆔@ShahidBarzegar65
484.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🌷شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌷موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. 🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. 🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍️ به روایت همسر شهید 🌷
🌹🕊🏴 آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر می داشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد . وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار می دادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن و کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... بهش می گفتن آقا حامد شما افسری و همه می شناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی" و همینطور می گفت : "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد.
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️وقت نماز شده! 🌻یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول اللهﷺ بودیم. برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوه‌هاى لشکر داشتیم آموزش می‌ديديم که کار رسید به اذان ظهر! ♥️شهید بیات آخرین نفر بود. هر نفر باید طی مراحل خاص، بیست‌تا تیر می‌زد. محمدرضا دوتا تیر که شلیک کرد، اذان شد و اسلحه‌اش رو بالا سرش گرفت و از خطّ آتش اومد بیرون. 🌻محمدرضا گفت: حاجی وقت نماز شده! تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم که آقا اول تیر رو بزن، بعدش نماز رو می‌خونى ولی گفت: «ما پیرو آقا امام حسین عليه‌السلام، سید و سالار شهدا هستیم و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛ حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟»
❣️خواب حاج که تعبیر شد 🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت می‌رسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت می‌كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه‌ات دادن و تو خواسته‌های اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران می‌كنند و به شهادت می‌رسی🍃 🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی ، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴 🌷شهید محسن نورانی
💌 🔵شهید مدافع‌حرم ♨️سرپرستیِ چند بچّه‌یتیم 💙همسر شهید روایت می‌کند: حسین‌آقا مرد خاصّ و مؤمنی بود. پس از شهادتش به گوشی شهید پیامکی آمد که شما هزینه‌ی فلان بچه را چندماه است که واریز نکرده‌اید! آن موقع بود که فهمیدیم حسین چند بچّه‌یتیم را سرپرستی می‌کرده است. همچنین به کسانی که واقعا مشکل مالی داشتند، کمک می‌کرد. ❤️زمانی که پسرمان یک‌ساله بود، در خانه‌ای با یکی از شهدای دفاع مقدس زندگی می‌کردیم. حسین‌آقا کمک کرد که دخترشان جهیزیه بخرد و پسرش درس بخواند. حسین‌آقا طوری به همسایه‌ها کمک می‌کرد که حتی من هم خبر نداشتم؛ همسایه‌ها بعد از شهادتش گفتند که گویا به آنها نیز پول قرض می‌داده است.
‍🌼🍃🌸🍃 ‌ 📨 🌷شهید مدافع‌حرم حسن قاسمی دانا 🔷عملیات امام رضا علیه‌السلام شهید مصطفی صدرزاده نقل می‌کند: ارادت حسن به امام رضــا علیه‌السلام دائمی بود. از نُه ساختمان سوری‌ها، یکی دست داعـش افتاده بود و فرمانده سوری‌ها می‌خواست عقب‌نشینی کند که نگذاشتم✋🏻 گفتیم: صبر کن ما پَسِش می‌گیریم☺️ شب جمعه بود؛ از ۲۰نفــــر نیروهای پشتیبان تک‌تیرانداز، نیروی داوطلــــب خواستیم؛ فقط شـش‌نفــــر آمدند. با من و حسن شدیم هشت‌نفر و رفتیم طرف ساختــــمان🏠 مکـــــث کــــردم... حسن گفت: هشت نفریم ها! پس اسم عملیات، عملیات امام رضاست. با نوای یا علی‌بن‌موسی‌الرضا وارد ساختمان شدیم💚 تکفیری‌ها می‌پرسیدند: مَــــن اَنتُــــم؟(شما کیستید؟)👺 حسن با دو نارنجک رفت طرفشان و فریاد زد: نحن شیعــــةُ عَلی‌ّبن‌اَبی‌طالب، نحن اَبناءُ فاطمــــة‌الزهرا، نحن اَبناءُ رسول‌الله💪 با شنیدن صدای گلوله ، فهمیدیم که حسن تیر خورده، چون اسلحه‌ای نداشت؛ اما حسن با وجود اینکه زخمی بود، نارنجک‌ها رو به طرف داعشی‌ها پرتاب کرد و پس از مدتی صدای آه و ناله‌ی تکفیری‌ها بلند شد🔥👹 حســــن رو که مجــــروح شده بود، به عقب برگردوندیم و به بیمارستــــان حلب منتقل کردیم و حوالی ساعت ۱۰ قبل از ظهر جمعــــه، حسن قاسمی دانا در بیمارستان حلــــب پرواز کرد و به آرزویش رسید🕊 بعد از شهادت حســــن، یکی از اقوام خوابش را دیده بود. گفته بود: حســــن! تو که مثل ما بودی، چه شد که شهیــــد شدی؟🤔 حسن گفته بود: به خاطر این که شب‌های جمعــــه زیارتِ حرمِ امام رضــــا رفتنم قطع نشــــد
📜 🥀گریه😭برای یک زخم کوچک 💐امیر حسین تنها یادگار شهید است.پای حرف که به او می افتد.  🌺مادر شهید از خاطرات ازدواج شهید و عشق و علاقه او به فرزندش می گوید:ما اسفند ۹۱ برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم.۳۰ اردیبهشت ۹۲ هم که جشن شان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگی شان رفتند. 🌻نوه ام امیر حسین۱۱شهریور۹۳ به دنیا آمد.علی آن قدر امیر حسین را دوست داشت که یکبار می خواست ناخنش را بگیرد،اندازه سرسوزنی انگشت امیر حسین زخم شد و خون آمد.آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می رفت و می گفت دست پسرم زخمی شد.من گفتم چیزی نیست که چسب زخم می زنی خوب می شود.اما علی از فرط علاقه به فرزندش،آرام نمی شد.  🌼از مادر شهید می پرسیم با وجود این همه وابستگی که به شما و خانواده و خصوصا فرزندش داشت چطور دل کند و رفت:هنر امثال علی همین است که  با وجود همه دلبستگی ها به خاطر ارزش ها و اعتقادهایی که دارند، دل بکنند و بروند.علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یک جورهایی به امیر حسین کم محلی می کرد.من وقتی این رفتارش را دیدم فهمیدم احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده می کند.حتی به یکی از خواهرانش گفتم:علی دارد آماده رفتن می شود. حتما به رسمی 🇮🇷 🌱سربزنید زیباست و حال خوب بهتون منتقل میکنه مزار شهید علی آقا عبدالهی 🍃 قطعه ۵۰ ردیف ۱۱۵ شماره ۲۲🌹
🌷 حضرت زهرا (س) را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که میرسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد؛ ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام در روز شهادت مادرش به شهادت رسید. ✨🕊همسر شهید میثمی🌷 https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9874
حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد . ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا س و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید.🕊🌹 ✨همسر شهید میثمی https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10410
💌 🌹شهید مدافع‌حرم ✅هنوز وقتش نرسیده است! ▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم. ▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!! ▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند.دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است». ▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید! 📀راوے: شهید https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10653
غلامرضا سال 63 در جبهه غرب و عبدالرضا سال 65 در جبهه جنوب مفقود شدند. سال 80بود. مادرم خیلی بی تابی می‌کرد. شب جمعه بر مزار شهدای گمنام با ناراحتی گفت :عبدالرضا، غلامرضا شما که بی وفا نبودید؟ چرا خودتان را نشان نمی دهید؟ حتی در گلزار شهدا هم جایی ندارم که بر سرش بنشینم و عقده دل بازگو کنم. هفته بعد مادرم خواب‌شان را دید. هر دو در یک دسته زنجیر زنی که فریاد می زدند، "ما بی وفا نیستیم" چیزی نگذشت که کبوترانمان برگشتند. شاید برای آرامش دل مادر بود که سوم خرداد سال 80اجساد هردو با هم کشف شد و در گلزار شهدا قطعه یک خیبر در کنار هم آرمیدند. 🌹 🌹 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/17571