💠 خواب سید محمد فرزند شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر
قصد داشتم برای #اربعین به کربلا برم.
پیاده روی نجف تا #کربلا، به نیابت از شهیدم و همه شهدا...
همه بهم میگفتن سید محمدو تنها نذار و نرو؛ اون بچه تو این موقعیت به حضورت نیاز داره
ولی با اطمینان میگفتم: سید محمد مشکلی نداره، اونو می سپرم به باباش. حتما باباش مراقبش هست که این سفرو برام جور کرده.
دلم پر میزد برای رفتن
سید محمدو گذاشتم پیش مامانم و رفتم.
مامانم باجون ودل مراقبش بود
یه شب که همه خواب بودن، مامانم با صدای بلند خنده های سید محمد از خواب بیدار میشه.
میبینه که اون بلند بلند و از ته دل میخنده.
بعد چند لحظه بیدار میشه و میگه: «مادر جون، باباجونم اومد پیشم. بالا بود، پیش سقف.
کلی باهام بازی کرد. برام غذا آورد. بهم گفت:سیدمحمد از چیزی نترس من همیشه پیشتم
#شهید_سیدرضا_طاهر🌷
╭┈────𖦹 🌱کانال شهید برزگر
╰─┈➤↯
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65
#سیدمحمد با قرآن و صندلی از اتاقش اومد.
صندلی را گذاشت کنار در، رفت رو صندلی ایستاد.
قرآن را بالا نگه داشت.📖
گفت: باباجون، از زیر قرآن رد شو.آقا رضا قرآن رابوسید و رد شد.
سید محمد گفت: باباجون، دوباره...
آقا رضا برگشت، قرآن بوس کردو دوباره رد شد.
شب از نیمه گذشته بود.
من و سید محمد پایین نرفتیم.
آقا رضا از پله ها پایین می رفت.
من و سید محمد کاسه آب را پشت پاش ریختیم.🍃
صدایش از تو راه پله میومد؛
میگفت: مواظب خودتون باشید، خداحافظ......😔
سریع دویدیم پشت پنجره. می خواستیم تا آخرین لحظه ببینیمش.🍃
رفقای آقا رضا تو کوچه بودن. آقا رضا که اومد پیششون، شروع کردن به عکس گرفتن؛ جا به جا میشدن و عکس میگرفتن.🌌
من و سید محمدم از طبقه دوم ساختمان، شاهد این صحنه ها بودیم. خیلی برام عجیب و همچنین تلخ بود.
تو ذهنم هزار فکر و خیال میومد.🍂
«نکنه این آخرین عکسها باشه، نکنه این آخرین باری باشه که خنده های آقا رضا را میبینم. نکنه این آخرین دیدارمون باشه.........»🍂
آقا رضا سرش را بالا آورد و دستش را تکان داد و گفت: خداحافظ.....
😔
سوار ماشین شدن و رفتن....
😔
بعد 33 روز شهید شد...
آخرین دیدارمون شد ساعت یک بامداد 15 فروردین سال 1395...
درست، شب تولدم...😔
شب تولدم رفت و با خودش تمام خوشی ها و لذت های دنیایم را برد...😔😔
نقل از #همسرشهید 🌸
#شهید_سیدرضا_طاهر 🌷
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13650
💠 خواب سید محمد
فرزند شهید مدافع حرم#سید_رضا_طاهر
قصد داشتم برای #اربعین به کربلا برم.
پیاده روی نجف تا #کربلا، به نیابت از شهیدم و همه شهدا...
همه بهم میگفتن سید محمدو تنها نذار و نرو؛ اون بچه تو این موقعیت به حضورت نیاز داره
ولی با اطمینان میگفتم: سید محمد مشکلی نداره، اونو می سپرم به باباش. حتما باباش مراقبش هست که این سفرو برام جور کرده.
دلم پر میزد برای رفتن
سید محمدو گذاشتم پیش مامانم و رفتم.
مامانم باجون ودل مراقبش بود
یه شب که همه خواب بودن، مامانم با صدای بلند خنده های سید محمد از خواب بیدار میشه.
میبینه که اون بلند بلند و از ته دل میخنده.
بعد چند لحظه بیدار میشه و میگه: «مادر جون، باباجونم اومد پیشم. بالا بود، پیش سقف.
کلی باهام بازی کرد. برام غذا آورد. بهم گفت:سیدمحمد از چیزی نترس من همیشه پیشتم
#شهید_سیدرضا_طاهر🌷
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18305