#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#معارف_مهدوی
🔰 خادمشدن به خانهٔ دلدارم آرزوست ...
مرد از اهل فارس گوید:
📋 أَتَیْتُ سُرَّ مَنْ رَأَی فَلَزِمْتُ بَابَ أَبِی مُحَمَّدٍ علیهالسلام
🔻در یکی از سالها به سامرا رفتم و پایبند درب خانه امام حسن عسکری علیهالسلام شدم!
🔹بدون اینکه اجازه ورود بخواهم، حضرت خود مرا طلبیدند. وقتی داخل شدم و سلام کردم، فرمود: «فلانی، حالت چطور است؟» سپس فرمود: «فلانی بنشین!» آنگاه آن حضرت، احوال مردان و زنان فامیلم را جویا شد. بعد از آن فرمود: «چه شد که به اینجا آمدی؟» عرض کردم:
📋 رَغْبَةٌ فِی خِدْمَتِکَ!
🔻«شوق خدمتگزاری شما مرا به اینجا آورد.»
📋 فَقَالَ لِی الْزَمِ الدَّارَ!
🔻 امام فرمود: «پس خادم همین خانه باش.»
🔹آن مرد ایرانی گوید: از آن روز به بعد، من در خانه حضرت با خدمتکاران ماندم و مایحتاج خانه را برای حضرت از بازار میخریدم. من این طور عادت کرده بودم که هر وقت مردم در خانه بودند، بدون اجازه وارد میگشتم.
🔸 روزی به همین منوال وارد خانه شدم که ناگاه صدای تکان چیزی را از داخل خانه شنیدم. حضرت به من بانگ زد که در جای خود بایست و حرکت مکن! من هم نه جرأت کردم بروم و نه توانستم برگردم.
🔹 سپس دیدم کنیزی که چیز سرپوشیدهای را در دست داشت آمد و به من گفت: «بیا داخل! » من هم داخل شدم.
🔸 آنگاه به کنیز فرمود: «روپوش را از روی آنچه در دست داری بردار.» پس روپوش را از روی بچه سفید رنگ زیبایی برداشت و شکمش را نشان داد. دیدم خط مویی که چندان سیاه نبود، از سینه تا نافش امتداد دارد. آنگاه امام علیهالسلام فرمود:
📋 هَذَا صَاحِبُکُمْ!
🔻«این آقا، صاحب شماست...»
📚 کمال الدین، ص۳۹۹
📚 الکافی، ج۱ ص۵۱۴
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18087