☑️#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید غلامرضا آلویی
پرسید: ناهار چی داریم مادر؟
گفتم: باقالی پلو 🍚 با ماهی 🐟
با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها رو می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما رو
چند وقت بعد تو عملیات والفجر ۸ درون اروند رود گم شد 😭
مادرش تا آخر عمر لب به ماهی نزد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💥#تلنگر 📖#داستانک
یکی از این دخترا برگشت بهم گفت: اُمُّل با این چادر مشکیت 😒
بهش گفتم: دختر خانم!
اگه منظورت از اُمُّل قدیمی بودنه،
۱۴۰۰ سال پیش قدیمی تره یا ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ سال پیش؟
گفت: وا خب معلومه، ۱۵۰۰ سال!
ولی شما میگید حکم #حجاب چون منشأش به زمان پیغمبر برمیگرده، قدیمیه و ما امّلیم 😐
ولی میدونستی عرب های قبل از زمان پیامبر حجاب نداشتن!؟
یعنی بی حجابی برای حدود ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ سال پیش میشه؟ 🙄
با لبخند گفتم: بااین وجود ؛من جسارت نمیکنم خدمت شما.
مونده بود چی بگه.
فکر کنم خودش فهمید که چی به هم بافته.
گفتم: من واسه پوششم دلیل دارم و کاری به این ندارم چه زمانی اختراع شده.🙌🏻
مثلا این درست نیست که برق چون خیلی وقت پیش اختراع شده الان هر کی از برق استفاده کنه بهش بگن امل .
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فردا نیستیم ...
باید خیلی حواسمون باشه به
رفتارمون قضاوت مون
یکم یواشتر دل هم رو بشکنید
یکم به قبرهای خالی فکر کنید
دیگه اونجا جای قضاوت کردن و
دزدی کردن نیست اونجا باید
جواب پس بدی ...
👈هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .
👈هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .
👈هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .
هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .
👈هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .
👈هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .
👈هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .
👈هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .
👈هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
از عزراییل پرسیدند تا بحال گریه نکردی
زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی!؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم
و یک بار ترسیدم.
خنده ام زمانی بود که به من فرمان داده شد
جان مردی رابگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم
که به کفاش میگفت:
کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!
به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
گریه ام زمانی بود که به من دستور داده
شد جان زنی رابگیرم او را در بیابانی گرم
و بی درخت و آب یافتم که در حال زایمان بود..
منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس
جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان
گرم سوخت و گریه کردم.
ترسم زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان
فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هر چه
نزدیکتر میشدم نور بیشتر می شد و زمانی
که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش
وحشت زده شدم.
در این هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم
هرگز گمان مکن که با وجود من موجودی
درجهان بی سرپناه خواهد بود...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
4.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز شب شهدا !
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
جملاتي كوچك، ولی مفاهیم بزرگ
👌آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا
آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
👌اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
👌و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد.
پس در لحظه زندگی کنید...!
👌قدر لحظه ها را بدانيد!
زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
👌هیچ چیزی جای زخم زبان را خوب نمی کند!
پس مراقب گفتارتان باشيد...
👌جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد
وگرنه خوابمان مي برد!
دست اندازها نعمت بزرگي هستند..
👈و نكته آخر:
هيچ وقت فراموش نكنيد كه:
"دنيا تكرار نمي شود..!"
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
دکتر حسامالدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان
هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن
و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی
به مسجدی که نزدیک منزلمان بود میرفتیم
پیش نماز مسجد حاج آقایی بود به نام
شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد
و معتمد محل بود
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء
راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به
طبقه پائین که وضوخانه در آنجا بود رفتم
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که
در این حين در یکی از دستشوییها باز شد
و شیخ هادی از آن بیرون آمد
با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون
اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد!
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال
شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد
و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون
گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد
از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد
و مردم هم به شیخ اقتداء کردند
من که کاملاً گیج شده بودم سریعا به
حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه
بودیم گفتم: حاجی شیخ هادی وضو ندارد
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون
ولی وضو نگرفت
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت
با تعجب گفت خیلی خوب فرادا میخوانم
این ماجرا بین متدینین پیچید
من و دوستانم برای رضای خدا همه را
از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم
و مأمومین کمکم از دور شیخ متفرّق شدند
تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم
فهمیدند
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت
بچههای شیخ هم برای این آبروریزی
پدر را ترک کردند
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن
شیخ هادی بود آیا اصلاً مسلمان است؟
آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد
و دیگر خبری از او نبود
بعد از دوسال از این ماجرا من به اتفاق
همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه
به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم
و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول
برایم تجویز کرد
روز بعد وقتی میخواستم برای نماز به
مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن
به درمانگاه بروم و آمپول بزنم
پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز
وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم
تا جای آمپول را آب بکشم
در حال خارج شدن از دستشویی ناگهان
به یاد شیخ هادی افتادم
چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور
سرم شروع به چرخیدن کرد
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند
نکند آن بیچاره هم میخواسته جای آمپول
را آب بکشد! نکند؟!...؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد به خانه برگشتم
تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر
میکردم که چگونه من نادان و دوستان
و متدینین نادانتر از خودم ندانسته
و با قصد قربت آبرویش را بردیم
خانوادهاش را نابود کردیم
از فردا سراسیمه پرسوجو را شروع کردم
تا شیخ هادی را پیدا کنم
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم
برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم
او گفت: شیخ دوستی در بازار عبدالعظیم
داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت
اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری
مشغول بود
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست
به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری
حاج احمد را گرفتم خوشبختانه توانستم
از کسبه آدرسش را پیدا کنم
بعد از چند دقیقه جستجو پیرمردی باصفا
را یافتم که پشت پیشخوان نشسته
و قرآن میخواند
سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد
و گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی
میگردم ظاهراً از دوستان شماست
شما او را میشناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش
شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر
بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد
من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم
بسیار تعجب کردم و علتش را از او پرسیدم
او در جواب گفت: من برای آب کشیدن
جای آمپول به دستشویی رفته بودم
که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند
به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز
خواندهام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند
خانوادهام را نابود کردند و آبرویی برایم
در این شهر نگذاشتند و دیگر نمیتوانم
در این شهر بمانم؛ فقط شما شاهد باش
که با من چه کردند
بعد از این جملات گفت که قصد دارد
این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند
که در جوار حرم امیرالمومنین علیهالسلام
مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند
او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری
شد که خدای من این چه غلطی بود که من
مرتکب شدم
الآن حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا
میگذرد و هر کس به نجف مشرف میشود
من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم
ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی
مظلوم نیست
به راستی ما هر روز چقدر آبروی دیگران را
میبریم؟! يا چقدر زندگیها را نابود میکنیم؟!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍀در سپاه کار میکرد اما نمیدانستم چه کاری انجام میدهد هر وقت از او میپرسیدم در سپاه چه کارهای جواب میداد:
« من در سپاه جارو میکشم »
واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است.
⚡قرار شد برایش برویم خواستگاری
دختر خانم از شغل ناصر پرسید و سرم را بالا گرفتم و گفتم : پسرم در سپاه مستخدم است.
☘یک روز چادر سر کردم و به مسجد جامع محلمان رفتم . در حال و هوای خودم بودم که سخنران آمد و شروع کرد درباره جنگ و ... صحبت کردن
نگاهش کردم خیلی شبیه ناصر بود. شک برم داشت.
وقتی از دیگران سؤال کردم ، فهمیدم ناصر یکی از سرداران سپاه است ! من اصلاً از این موضوع اطلاع نداشتم ! »
💢روایت از مادر شهید ناصر قاسمی رئیس ستاد لشکر ۳۲ انصار الحسین (ع) در کتاب «یک جرعه آفتاب»
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_عالی
💥فضیلت خواندن زیارت عاشورا
💥خوشا بحال کسانی که هر روز این زیارت را می خوانند.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65