eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعی💥 عاقبت بد ...😱 ‍میگویند در ۱۰۰ سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکان داران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده؛دکان را به دو پسرش سپرده و روانه میشود. بعد از چند ماه که مراجعت میکند میبیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است. چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند: حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم.😳 از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی میافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر میگیرد.... ممنون از ارسالیهای مفیدتون https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13866
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلید و در راه مانده قدرت و ارزشِ مهربونی بیشتر از قدرتِ پوله... مهربونی به هر چیزی، بهایی می‌ده که با پول به دست نمیاد. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13886
🥞پسرکی فقیر، هر روز صبح زود جلوی نانوایی می‌نشست و نان‌های داغ را نگاه می‌کرد، ولی چیزی نمی‌خواست. صاحب نانوایی روزی دلش سوخت و یک نان به او داد. 🥞پسرک با لبخند گفت: ـ ممنونم... ولی می‌تونم کار کنم، نه صدقه بگیرم. صاحب نانوایی گفت: ـ پس از فردا بیا و کف نانوایی رو جارو بزن. مدتی گذشت. پسرک با نان خودش خانه می‌رفت. تا اینکه یک روز، دیگر نیامد... 🥞سال‌ها بعد، نانوایی پیر شده بود. روزی مردی با لباس مرتب وارد شد، کف نانوایی را بوسید و گفت: ـ من همان پسرک‌ام... 🥞صدای گرم نان و صدای محبتی که خجالت نکشاند مرا، هنوز در گوشم هست. من حالا معلم‌ام، و هر صبح، صدای کفش بچه‌هایی که بی‌نان‌اند را خوب می‌شنوم... 🥞اگر به کسی کمک می‌کنی، جوری کمک کن که عزتش نشکند.آبرو، نان دل است. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14385
ازدواج پدر ومادر شهید به روایت مادرشهیدبرزگر من[فاطمه]۳ساله بودم که پدرم بر اثر بیماری ناشناخته ای ازدنیارفت.... من ماندم ومادرجان زلیخا که در روستای پدریم هیچکس رانداشت. روزگار بسیار بر مادرم سخت گرفت. هرکاری که از دستش برمی آمد برای گذران زندگی انجام داد اما هرچه به زمستان نزدیک می شدیم غصه مادرم بیشتر می شد. یک روز مشغول چیدن هیزم در دشت بودیم که خاله سکینه مثل فرشته نجات برای سر زدن به مادرم به روستایمان آمد. و از اوضاع و احوالمان فهمید مادرم با چه مشکلاتی دست وپنجه نرم می کند. خوشبختانه خاله سکینه با یکی ازبزرگانِ دهکده ی رستم آباد(معروف به آقاذبیح الله) که ثروتمند وخیرخواه هم بود ازدواج کرده بود و زندگی بسیار مرفه داشت. چندین خدمه زیردستش بود. خاله سکینه رفت و پس از یک هفته دوباره با خبری خوش برگشت. آقاذبیح الله به خاله جان اجازه داده بود تا من ومادرم در یکی از اتاقک های منزلش ساکن شویم. تمام خرج معاشمان را هم برعهده گرفت. مثل یک رویا بود. به اصرار خاله در رستم آباد ساکن شدیم. خاله وشوهرخاله خیلی مهربان بودند ۴تا دخترخاله هم مثل یک رفیق دلسوز مارابه جمع خانوادگی خود راه دادند. سالهاگذشت. خاله باردار شد و ماه های آخر بارداریش را سپری می کرد. برای همین مادرم به جبران زحمات خاله پابه پای خدمه کارمی کرد. و من هم تمام کودکیم را درکنارِ دخترخاله ها مشغول بازی شدم. اما روزگار خوشمان زیاد طول نکشید. و...... 👌ادامه ماجرا .....بسیارشنیدنی است. فرداشب...ان شاءالله.میزاریم فاطمه=مادرشهید مادرجان ذلیخا= مادربزرگ شهید https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14516 برگی ازکتاب ازقفس تاپرواز[زندگینامه شهیدبرزگر]به درخواست مکررشماخوبان تقدیم حضورتان شد.
بسیار شنیدنی ▪️پیرزن مؤمنه‌ای بود که سرکه می‌گرفت و از آن کسب درآمد می‌کرد. روزی خاطره عجیبی تعریف کرد. ▫️گفت: در فصل پاییز انگور و سیب ضایعات را می‌خریدم و در خمره می‌ریختم تا سرکه شوند و شکر خدا بعد از فوت همسرم، روزیِ مرا خدا از این راه می‌رساند و به راحتی زندگی می‌کردیم. حتی سرکه با اینکه زکات واجب ندارد ولی من سهم فقرا را همیشه کنار می‌گذاشتم. ▪️دخترم ازدواج کرد و برای تهیه جهیزیه او مجبور شدم یک بار زکات سرکه را ندهم و سرکه را گران بفروشم چون سرکه‌های من در شهر بی‌همتا بود و همیشه مشتری‌ها و تقاضاهای زیادی داشتم. ▫️با اینکه سود زیادی کرده بودم ولی همه چیز برخلاف پیش‌بینی من اتفاق افتاد و برعکس دوره‌های قبل آنچه کسب کردم هیچ برکتی نداشت. ▪️نوبت بعد که سرکه گذاشتم، تمام سرکه‌های من تبدیل به شراب شد. بسیار تأسف خوردم و برای من این اتفاق نادر و عجیب بود. ▫️با یکی از مشتریان سرکه که برای تحویل سرکه آمده بود، موضوع را در میان گذاشتم و گفتم: این بار برای فروش چیزی ندارم. ▪️او کنجکاو شد و برای تأمین ضرر من حاضر بود شراب را به بالاترین قیمت بخرد و بین طالبان مسکر بفروشد. دیدم شیطان مرا در ظلمت دیگر و آزمون دیگری برای نفسم قرار داده است. ▫️بدهکاری جهیزیه دخترم آزارم می‌داد طوری که اگر تمام شراب‌ها را می‌فروختم به راحتی بدهی‌های خود را می‌پرداختم. ▪️شیطان دنبال گشودن ظلمت دیگری بر من بر روی ظلمت قبلی‌ام با اغوای خود بود که زکات نداده و گران‌فروشی کرده بودم. شیطان قصد داشت روزی مرا از خدا به تمتع از دنیا محدود و دنیا و آخرت مرا ویران سازد. ▫️سحرگاهان که برای نماز بیدار شدم با استعاذه و لعن شیطان به زور توانستم حریف نفس خود شوم. ▪️به مدد الهی همه خمره را در چاه فاضلاب خانه خالی کردم و گفتم: خدایا! من غلط کنم با فروختن شراب، نافرمانی و معصیت تو بنمایم. ▫️بعد از ریختن شراب به اتاق خود برگشتم و کلی گریه کردم. ▪️نزدیک ظهر مرد جوانی درب خانه مرا زد و گفت: از تهران آمده است و دنبال سرکه‌ای خوب برای درست‌کردن سکنجبین برای فشارخون پدرش می‌گردد. ▫️در خانه شیشه‌ای سرکه برای خودم داشتم که برای رضای خدا به او بخشیدم و هرچه پول خواست بدهد، نگرفتم. چون عادت داشتم سرکه را اگر برای دوا و درمان می‌خواستند هدیه می‌کردم. ▪️یک هفته از این داستان گذشت. روزی در خانه بودم که مردی با مبلغ زیادی پول درب منزل را زد و گفت که پدر آن مرد جوان فشار خونش تنظیم شده، طوری که اطبا از طبابت آن عاجز شده بودند و این هدیه از طرف پدر آن مرد است. ▫️با همان مبلغ، بدهی جهیزیه دخترم را دادم و با مدد الهی دوباره از راه حلال به درست‌کردن سرکه در منزل و کسب معاش پرداختم. و این اغوای شیطان را به توفیق الهی با نوری که از بخشش خود کسب کردم، دفع نمودم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14527
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعی کیمیا....😔 ما چیکارکنیم که اسمش رو بگذاریم زندگی...؟ 💌پنجشنبه رسید؛ دوستان پویشی: نوع اول: فاتحه + ۱۴صلوات نوع دوم: آیه الکرسی+ ۱۴صلوات نوع سوم: ۱۴صلوات. هرکدوم تمایل دارین انجام بدین. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14541
بسیار زیبا ▪️ کرامتی از حضرت سلطان؛ علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام)، در بیان علامه مصباح یزدی(ره) ▫️در مشهد، به خدمت مقام معظم رهبری شرفیاب شدم. صحبت از کرامات حضرت رضا (علیه‌السلام) شد. آقا فرمودند: من بچه بودم که به مسجد پدرم در بازار می‌رفتیم. در مسجد، مُکَبِّری بود به نام کربلایی رضا که نابینا بود و حتی به او کربلایی رضای عاجز می‌گفتند. (آقا فرمودند که مشهدی‌ها به نابینا، عاجز می‌گویند) کربلایی رضای عاجز به مسجد می‌آمد و تکبیر می‌گفت. ما بچه بودیم و سال‌ها بود که او را می‌شناختیم و کوری او را دیده بودیم. روزی من پیش پدرم بودم که این کربلایی رضا آمد، اما بینا شده بود. پدرم از او پرسید: کربلایی رضا، من را می‌بینی؟ گفت: بله آقا و سپس قیافه پدرم را شرح داد. پدرم شنیده بودند که کربلایی شفا گرفته است و می‌خواستند خودشان ببینند. من هم آن‌جا بودم و دیدم همان کربلایی رضایی که هر روز کور می‌آمد، امروز بینا شده بود. این کربلایی دختری داشت که در وقت کوری، دست کربلایی را می‌گرفت و پدر نابینایش را به مسجد می‌آورد. بعد از اینکه در مسجد مستقرّ می‌شد، دیگر به کسی نیاز نداشت. ما جستجو کردیم که چرا شفا داده‌اند. گفتند: سال‌ها بود که این دختر بچه دست کربلایی را می‌گرفت و به مسجد می‌آورد. کم‌کم دختر بزرگ شد و به‌اصطلاح آب و رنگی پیدا کرده بود. روزی بعضی از بچه‌های بازار متلکی گفته بودند و کربلایی هم شنیده بود. او نتوانسته بود تحمل کند و به دخترش گفته بود: دست من را بگیر و مرا به حرم ببر. در حرم، کربلایی به دخترش می‌گوید تو برو خانه من این‌جا می‌مانم. او به امام رضا (علیه‌السلام) عرض کرده بود: آقا! من سال‌هاست که نابینا هستم و حتی یک‌بار هم گله نکردم، زندگی من با فقر گذشته است، اما یک‌بار هم گله نکردم و گفتم تقدیر خداست و من هم راضی هستم به رضای خدا، اما تعرض به ناموسم را تحمل نمی‌کنم؛ یا من را شفا بدهید یا همین‌جا مرگم را برسانید. من دیگر طاقت ندارم متلک‌های مردم را به ناموس خودم تحمل کنم. کربلایی به حضرت متوسل می‌شود و بعد از مدتی خوابش می‌برد. در خواب، حضرت رضا (علیه‌السلام) او را شفا می‌دهند. مقام معظم رهبری خودشان این داستان را نقل کردند و فرمودند من خودم این جریان را دیده‌ام. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14580
...طلا در يكى از روزنامه هاى كثير الانتشار ايران اطلاعات ص ‍ 10، دى ماه شماره 11279 1342 مسلمان شدن يك خانواده يهودى را اعلام كرد كه عده زيادى زن و مرد در حياط مسجد صدر الامور آبادان جمع شده بودند و درباره افراد يك خانواده يهودى كه بدين اسلام مشرف شده و براى اداء نماز بمسجد آمده بودند گفتگو ميكردند، وقتى افراد اين خانواده نماز گزاردند و از مسجد خارج شدند از آنها در مورد علّت و كيفيت تشرف بدين اسلام سؤ ال شد و يكى از آنها كه معلوم بود بزرگ خانواده است گفت: 👌 من و همسرم كه داراى دو فرزند هستيم قبل از آنكه بدين مبين اسلام مشرف شويم در بغداد سكونت داشتيم وقتى كاخ رياست جمهورى عراق بمباران گرديد و حكومت نظامى اعلام شد از شدت ترس مغازه طلافروشى خود را كه از مغازه هاى معتبر بغداد بود بستم و تعطيل و باميد خدا رها كردم و بخانه پناه بردم ولى دو روز بعد بمغازه رفتم متوجه شدم از طلاآلات و نقدينه ام اثرى نيست . چند روزى من و همسرم و فرزندانم در ناراحتى و اندوه بسر مى برديم يكشب كه از فرط ناراحتى گريه زيادى كردم و با چشمهاى اشك آلود خوابيدم در عالم رؤ يا بخاطرم آمد كه بزيارت مرقد مطهر امام حسين ع بروم طلاآلات و نقدينه ام را بدست خواهم آورد پس از آنكه از خواب بيدار شدم جريان را با همسرم در ميان گذاشتم و فرداى آن روزبار سفر بستم و عازم كربلا شديم و بزيارت مرقد مطهر حضرت امام حسين ع نائل آمديم سپس با اتومبيل بنجف اشرف مشرف شديم و ضمن اقامت در آن شهر بسراغ يكى از دوستان قديمى خود كه از زرگرهاى معروف نجف است رفتيم و ساعتى در مغازه او نشستيم اما موقعيكه قصد داشتم با او خدا حافظى كنم و ازمغازه بيرون آيم زن و مرد شيك پوشى وارد مغازه شدند و از دوستم خواستند تا مقدارى جواهرات و طلاجات آنان را خريدارى كند چون دوستم قصد خريد نداشت من با آنان وارد معامله شدم ولى وقتى طلاجات مذكور را كه در يك جعبه بزرگ قرار داشت بدقت نگاه كردم متوجه شدم طلاجاتى است كه از مغازه ام به سرقت برده اند بلافاصله جعبه را برداشتم و از مغازه بيرون رفتم تا پليس راخبر كنم ولى آن دو نفر قبل از آنكه بدام ماءمورين بيافتند فرار را بر قرار ترجيح دادند و متوارى شدند باين ترتيب همانطور كه در خواب بذهنم خطور كرده بود جواهر وطلاجات مسروقه را پيداكردم . من و فرزندانم و همسرم بدين مقدس اسلام مشرف شديم اين مرد اضافه كرد قبلا نامم سالم اليا هو بود و همسرم هيلانام؛ نام داشت ولى حالا نام من محمد و همسرم زهرا مى باشد. 📚توسلات ، 57. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14683
📗 ▫️سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺️ قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅 گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود .😉 فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم😅 اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده 😉 پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. 😍خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14763
بسیار شنیدنی...😍 👈🔺بانویی در یکی از خاطرات خود می‌گوید: با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی می‎کردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم. مسؤولیت همسرم به غرب کشور انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت. 🔺در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است. ✅برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم. 👈🔺به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد. ⭕️دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم. ⭕️دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره‎ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من می‎گفت: «چطور می‎خوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! 🔹اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را می‎پذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم: 🌹«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده‎ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه‎ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره‎ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»🔹 🍃قبل از اینکه سپیده‎ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا می‎زد و می‎گفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‎کنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم. او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟ 🍃گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت‎زده شدند و همه می‎گفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند. ⭕️پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در باره‎ی آن رویداد تنها این را به یاد می‎آورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز ظهر را به جا آورم و نمی‎دانم نماز ظهر را خواندم یا نه. بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده‎ی ما بازگشت. 🌟 پس هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.🌟 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14788
واسطه خیر نشسته بودم تو حرم امامزاده علی بن امام باقر علیه السلام ( مشهد اردهال) یه جوون اومد دنبال شارژر میگشت... گفتم بیا حاجی از شارژر من استفاده کن😁 گفت دمت گرم حاجی خیلی مرردی✋ یه خورده نشست بعد گفت حاجی برام سرکتاب باز میکنی؟ گفتم سرکتاااب؟😳 گفت آره دیگه همونا که قرآن رو باز میکنن میگن اینکار خوبه یا نه😊 گفتم آها استخاره رو میگی 😅 گفت حالا همون! گفتم برا چی میخوای؟ استخاره رو وقتی میگیرن که خوب فکر کرده باشن و به نتیجه نرسیده باشن! گفت زیاد فکر کردم، می‌خوام زنمو طلاق بدم 😒 اگه خوب بیاد طلاقش میدم✋ خیلی اذیتم می‌کنه... یه لحظه ترسیدم... گفتم نکنه خوب بیاد 😅 تا اومدم باز کنم دیدم خودشم داره شبیه من قرآن رو باز می‌کنه... نگاه کردم دیدم این آیه اومده بود براش: انّی نذرتُ للرحمن صوما... (همون داستان حضرت مریم وقتی با یه بچه اومد تو شهر و خدا گفت جواب مردم رو نده و بگو روزه سکوت گرفتم) خدا انداخت تو ذهنم گفتم آهااا همینه خدا میگه روزه سکوت بگیر! زنت داره غر میزنه ساکت باش😊 چرا میخوای هی جوابشو بدی؟ دعوا رو کش میدی و جدیش می‌کنی همینجوری رو هوا گفته بودم ولی درست دراومده بود... گفت آخه اعصابمو خرد کرده، آبرومو برده! گفتم تا حالا شده داره بهت غر میزنه وایسی جلوش بگی ببین دیوونه من خیلی دوستت دارم!😅 گفت نه... گفتم امتحان کن دعوا رو هم ادامه نده! تو باید در مقابل این سختی از خودت صبر نشون بدی✋ و مطمئن باش اگه با این زن نتونی بسازی خدا هم دوباره یکی دیگه رو میزاره کنارت که مجبور بشی صبر کنی حالا با همسایه یا پدر و مادر یا یه زن دیگه یا رفیق یا... خدا با چیدن اتفاقات زندگی ما میخواد نقطه ضعفمون رو بهمون نشون بده تا حلش کنیم! جوونه به فکر فرو رفت و من در افق مشهد اردهال محو شدم... محو برنامه خدا که شارژر رو بهونه می‌کنه تا یکی رو از طلاق منصرف کنی...❤️ ... ممنون از ارسالی شما خوبان https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14810
•| ⊱🌸⊰ |• •| ⊱🌸⊰ |• فراموشی..😢 منشي رئيس با خود فکر کرد شايد براي گرفتن تخفيف شهريه آمده‌اند يا شايد هم پسرشان مشروط شده است و مي‌خواهند به رئيس دانشگاه التماس کنند.پيرمرد مؤدبانه گفت: ببخشيد آقاي رييس هست؟ منشي با بي‌حوصلگي گفت: ايشان تمام‌روز گرفتارند. پيرمرد جواب داد: ما منتظر مي مونيم. منشي اصلاً توجهي به آن‌ها نکرد و به اين اميد بود که بالاخره خسته مي‌شوند و پي کارشان مي‌روند؛ اما اين‌طور نشد. بعد از چند ساعت، منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند از اين کار اکراه داشت. وارد اتاق رئيس شد و به او گفت: دو تا دهاتي آمده‌اندمي‌خواهند شما را ببينند. شايد اگرچند دقيقه‌اي آن‌ها را ببينيد، بروند. رييس با اوقات‌تلخي آهي کشيد و سر تکان داد. نفر اول برترين دانشگاه کشور ارائه‌دهنده چندين مقاله در همايش‌هاي علمي بزرگ دنيا و مجلات تخصصي، صاحب چندين نظريه در مجامع و همايش بين‌المللي، حتماً براي وقتش بيش از ديدن دو دهاتي برنامه‌ريزي کرده است. به‌علاوه اصلاً دوست نداشت دو نفر بالباس‌هاي مندرس وارد اتاقش شوند و روي صندلي‌هاي چرمي اتاقش بنشينند. با قيافه‌اي عبوس و در هم از اتاق بيرون آمد؛ اما پيرزن و پيرمرد رفته بودند. بويي آشنا به مشامش خورد. شايد به اين دليل بود که خودش هم در روستا بزرگ‌شده بود. رئيس رو به منشي کرد و گفت: نگفتن چي کار دارن .منشي از اينکه آن‌ها آنجا را ترک کرده بودند با رضايت گفت: نه. از پنجره نگاهي به بيرون انداخت و به اتاقش برگشت، موقع ناهار رئيس پيام‌هاي صوتي موبايلش را چک کرد: سلام بابا،😢مي‌خواستم مادرت رو ببرم دکتر. کيف پولم رو در ترمينال دزديدن، اومديم دانشگاه ازت کمي پول قرض کنيم. منشي راهمان نداد. وقتي شماره موبايلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت باهات صحبت کنم و گفت: پيغام بزاريم. الآن هم داريم برمي‌گرديم خونه.‌... 🟨💙🟨 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14836