eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔹راننده تاکسی تعریف می‌کرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. 🔸بابای یکیمون اجازه نداد. می‌گفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. 🔹ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. تو جاده بودیم که نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانواده‌م نیستن و بیا منو ببر بیمارستان. منم به رفقا گفتم: پیاده‌م کنین، برمی‌گردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم. 🔸القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچه‌ها. دیدم اعلامیه‌ی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. 🔹بچه محله‌ها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه. تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. 🔸فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته. 🔻جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوق صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون می‌بخشیم!
👑گویند روی درب قصر شاه، لڪه سیاهی افتاده بود. خادمین دربار نتوانستد لڪه را از بین ببرند. تا اینکه مرد فقیری از موضوع مطلع شد  گفت من می دانم چرا درب قصر سیاه شده است .!!! 👑مرد فقیر را به قصر بردند او به پادشاه گفت: داخل درب قصر،ڪِرمی لانه دارد ڪه مشغول خوردن آن است! 👑پادشاه به او خندید وگفت: ای مرد مگر مے شود داخل درب، ڪرم زندگے ڪند؟ مرد گفت: من یقین دارم که چنین است. پادشاه گفت : بسیار خوب! دستور می دهم درب را بشڪنند اگر ڪرمی نباشد، گردنت را می زنم. مرد پذیرفت. 👑چون درب را شڪافتند دیدند ڪِرمی زیر قسمت سیاهی لڪه رنگ وجود دارد. پاسخ او شاه را خوش آمد و دستور داد مرد فقیر را به آشپزخانه برده مقداری از پس مانده غذاها به او بدهند! 👑روز بعد شاه سوار بر اسبش از کنار مرد  رد می شد به او  گفت: این بهترین اسب من است، نظر تو چیست؟ مرد فقیر گفت: شاید در سرعت بهترین باشد ولی ایرادی نیز دارد. پادشاه سوال ڪرد: ای مرد بگو ببینم چه ایرادی دارد؟ گفت: این اسب حتی در اوج دویدن هم ڪه باشد اگر رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد. 👑پادشاه باورش نشد! برای اثبات ادعای او، سوار بر اسب از ڪنار رودخانه گذشت. ناگهان اسب با دیدن رودخانه، سریعا خودش را درون آب انداخت. 👑پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و دستور داد ڪه مجدداً به عنوان پاداش از پس مانده غذاها به مرد فقیر  بدهند. 👑روز بعد خواست تا او را بیاورند. وقتے فقیر را نزد پادشاه آوردند ؛ از او پرسید: مرد بگو دیگرچه میدانی؟ مرد ڪه به شدت ترسیده بود گفت: میدانم ڪه تو بزرگ زاده نیستی!! 👑پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افڪند. ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود. در پی ڪشف واقعیت نزد مادر شتافت و گفت: راستش را بگو من ڪیم این درست است ڪه بزرگ زاده نیستم؟! 👑مادر بعد از ڪمی طفره رفتن گفت: حقیقت دارد پسرم! من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم. وقتے یڪی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد، تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شده ایم. بدین صورت پادشاه از راز برتر نبودن خود باخبر شد !! 👑پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سِرّ داناییش پرسید..... مرد فقیر گفت: علت سیاهی درب را از آنجایی فهمیدم ڪه تا چیزی از درون خراب نشود از بیرون تباه نمی شود! 👑علاقه اسب به آب را از پشمی بودن پاهایش فهمیدم. یحتمل در دوران قدیم در چراگاه از شیر گاو میشی تغذیه ڪرده لذا بخاطر تاثیر آن شیر به آب تنی علاقمند است. 👑پادشاه پرسید: اما«اصالت» مرا چگونه فهمیدی؟ فقیر گفت:من پاسخ دو سئوال مهم زندگیتان را دادم. ولے تو به جای پاداش مناسب، غذای پسمانده به من دادی چون این ڪار تو را دور از ڪرامت یک انسان بزرگ وشریف دیدم . فهمیدم تو بزرگ زاده نیستی. 👌هیچگاه آدم های ڪوچک با قرار گرفتن در جایگاه بزرگ، بزرگ نمے شوند همچنان که بزرگ زادگان در مقام کوچک، ڪوچک نمے شوند مهم «اصالت» و «ریشه»  آدمهاست. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12681