eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔹در روستایی کوچک حوالی سمیرم، مدرسه‌ای بود ساده با چند کلاس رنگ‌ورورفته. بچه‌ها بیشتر وقت‌ها با قِل دادن توپ پلاستیکی سرگرم بودن. اما یک معلم فیزیک، «آقای رضایی»، ایده‌ای در سر داشت... 🔸روزی در کلاس گفت: «بچه‌ها، اگه بهتون بگم می‌تونیم ماهواره بسازیم، چی می‌گین؟» 🔹صدای خنده‌ی بلند: «ماهواره؟ با این نیمکتایی که لق می‌زنن؟!» 🔸ولی معلم فقط لبخند زد و گفت: «ماهواره با امکانات نمی‌سازن، با مغز می‌سازن.» و این شد شروع یک پروژه عجیب. 🔹آن‌ها با قطعاتی که از وسایل اسقاطی پیدا کرده بودن، با بطری آب، سیم‌کشی قدیمی، و مدارهای ساده، مدل یک ماهواره طراحی کردن. در ابتدا فقط یک توپ فلزی بود با آنتن. اما کم‌کم با کمک علم فیزیک، منطق پرتاب، تعادل و انرژی خورشیدی، چیزی ساختند که واقعا کار می‌کرد. 🔸در جشنواره خوارزمی، وقتی نوبت آن‌ها شد، داورها با شک نگاه کردند: «شما واقعاً خودتون اینو ساختین؟» 🔹پسرکی از گروه جلو آمد و گفت: «آره... اولش فکر می‌کردیم فقط یه بازیه. ولی وقتی فهمیدیم می‌تونیم، دیگه بازی نبود… یه رویا بود.» 🔸همان پروژه رتبه اول کشوری گرفت. و سال بعد، تیمی از آن‌ها بورسیه شدند و بعضی‌ هایشان الان در پروژه‌های فضایی ایران و حتی خارج از کشور فعالیت می کنند. 🔻هیچ رؤیایی دور نیست، اگر کسی باشه که بهمون بگه «مامی‌توانیم». درآبادی وعمران کشورخودسهیم باشیم. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15014
📚 🔹روز عروسی حضرت فاطمه زهرا (س) فرا رسیده بود. خانه‌ی ساده‌اش، با عشق و نور معنوی آراسته شده بود. مردم مدینه با شوق منتظر دیدن دختر پیامبر در لباس عروسی بودند. 🔸لباس عروس، ساده ولی زیبا بود. دوخته شده با عشق، و برای همان شب مهیا شده بود. 🔹همه چیز آماده بود که در خانه را زدند. دختری فقیر، با لباسی کهنه و چهره‌ای غمگین، پشت در ایستاده بود. با صدایی لرزان گفت: «دختر پیامبر... لباسی ندارم برای پوشیدن. می‌شود کمکی کنی؟» 🔸حضرت فاطمه (س)، نگاهی به لباس نو و زیبای عروسی‌اش انداخت، و سپس نگاهی به آیه‌ای از قرآن که در دلش بود: «لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّى تُنفِقوا مِمّا تُحِبُّون» (هرگز به نیکی نمی‌رسید مگر آن‌گاه که از چیزی که دوست دارید، انفاق کنید.) 🔹لحظه‌ای تردید نکرد. لباس عروسی را برداشت، آن را به دختر فقیر داد و با لبخندی آرام گفت: «این برای تو... روزی‌ام شده بود که خوشحالت کنم.» 🔸خدمتکارش با تعجب گفت: «اما این لباس عروسی شماست برای شب ازدواجتان!» 🔹فاطمه با آرامش پاسخ داد: «لباسی که برای یک شب باشد، چه ارزشی دارد در برابر لبخند یک دل‌شکسته؟ من از خدا خجالت می‌کشم چیزی بهتر از این را نگه دارم و آن را به نیازمند ندهم.» 🔸و همان شب، در حالی که لباسی ساده‌تر بر تن داشت، درخششی آسمانی در چهره‌اش بود که از هر زینتی برتر بود. 🔹پیامبر (ص) وقتی ماجرا را شنید، فرمود: «خداوند در آسمان‌ها برای فاطمه لباسی از نور فراهم کرده، که هیچ چشمی مانند آن را ندیده است.» 🔻به مناسبت اول ذی‌الحجه، روز پیوند آسمانی آن دو نور مقدس، حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15075
📚 🔹روزی امام باقر (علیه‌السلام) با جمعی از اصحاب در بیابانی عبور می‌کردند. پرنده‌ای کوچک آمد و بر دستان امام نشست. اصحاب از این صحنه متعجب شدند. امام با پرنده به زبانی سخن گفت که برای دیگران مفهوم نبود. 🔸پس از مدتی پرنده پر کشید و رفت. امام لبخندی زد و فرمود: «این پرنده از من یاری خواست. گفت که جوجه‌هایش در لانه هستند و مأمور جمع‌آوری مالیات حکومت، آتش در بیشه‌ای افکنده که ممکن است لانه و فرزندانش در آن بسوزند.» 🔹یکی از اصحاب پرسید: یا بن رسول‌الله، آیا شما به زبان پرندگان نیز آشنایید؟ 🔸امام پاسخ داد: «ما علم کتاب داریم؛ و خداوند علم بسیاری از مخلوقات را در دل ما قرار داده است.» 🔹سپس امام فرمود: «به زودی آن مأمور ظلم‌پیشه خواهد مرد، و دیگر آتش افروخته نخواهد شد.» 🔸و همان‌گونه نیز شد: چند روز بعد، خبر مرگ آن مأمور و توقف مالیات‌گیری ستمگرانه به مردم رسید. 📚 منبع: بحارالانوار، ج 46 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15283
📚 🔹روزی مردی ساده‌پوش وارد مغازه‌ی خیاطی شیخ شد. با خجالت گفت: ـ «حاج‌آقا، اگر بشه یه لباس برام بدوزید، اما قسطی... شرمنده‌ام.» 🔸شیخ لبخندی زد و گفت: ـ «حتماً. فقط اندازه‌ات رو بگیر و ان‌شاءالله عید، لباس آماده‌ست.» 🔹چند روز بعد، شاگرد مغازه با ناراحتی گفت: ـ «استاد، این مشتری وضع مالی نداره. چرا براش خرج می‌کنید؟ بدون بیعانه؟ اگه نیومد چی؟» 🔸شیخ گفت: ـ «مردم بعضی وقتا لباس نو لازم ندارن، احترام نو لازم دارن. اگه اون لباس رو با عزت از اینجا ببره، شاید ایمانش برگرده، شاید دستش گرم بشه، شاید لبخند بچه‌شو ببینه...» 🔹عید رسید. مرد آمد. لباس را پوشید. اشک در چشمانش جمع شد. گفت: ـ «تا حالا کسی بهم اعتماد نکرده بود. پول لباس رو ندارم اما برکتشو برمی‌گردونم.» 🔸سه روز بعد، همان مرد برگشت با پول کامل. گفت: ـ «تو این چند روز یه کار حلال پیدا کردم. همش از اون لباسی بود که باور رو دوختین، نه فقط پارچه رو.» https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15436
🔹صدای تیراندازی از دور می‌آمد. "احمد"، نانوا، دکه‌ی نیم‌سوخته‌اش را نگاه کرد. از سه روز پیش آتش گرفته بود. نه کسی مانده بود که آتش را خاموش کند، نه آبی. اما تنور هنوز پابرجا بود. 🔸او ۴۵ ساله بود. سه فرزند داشت که با زن و مادرش، در زیرزمین خانه‌ی همسایه پناه گرفته بودند. از یک هفته پیش، برق قطع شده بود، گاز هم دیگر نمی‌آمد، ولی او هر روز، قبل از طلوع آفتاب، به دکه‌اش می‌آمد. برای خودش هم سوال بود چرا. دلیلی نبود. نانی برای فروش نبود، پولی نبود، مشتری‌ای هم نبود. ولی دلش نمی‌آمد نرود. 🔹آن روز، وقتی رسید، پیرمردی جلو دکه نشسته بود. لاغر و خسته. گفت: «احمد جان... شنیدم هنوز نون پختی... نوه‌م سه روزه فقط آب خورده.» 🔸احمد گفت: «آرد ندارم، پیرمرد... دیگه هیچی ندارم.» پیرمرد فقط نگاهش کرد. نه التماس کرد، نه غر زد. فقط گفت: «باشه... فقط اگه یه تیکه نون خشک داری، بده، ببرم براش.» 🔹احمد رفت پشت دکه. دست بُرد توی کیسه پارچه‌ای که تهش فقط گرد نان مانده بود. همان موقع، پسر نوجوانی از راه رسید. کیف کوچکی دستش بود. گفت: «عمو احمد... مادرم گفت اگه بتونی نون بپزی، این یه کیلو آرد داریم. خودمون نمی‌خوایم، واسه بچه‌ها نون درست کن.» 🔸احمد آرد را گرفت. بغضش را فرو داد. نشست. تنور را روشن کرد، با هیزم خشکِ مانده از پاییز. دود بالا رفت. در دل کوچه، بوی نان پیچید. همسایه‌ای سرش را از پنجره بیرون آورد. زنی قابلمه‌ی خالی آورد و گفت: «می‌تونی یه خمیر کوچیک هم برای ما بزنی؟» 🔹آن روز، احمد ۸ نان کوچک پخت. به بچه‌ها دادند. به پیرمرد داد. خودش هیچ نخورد. گفت: «وقتی بچه‌ها سیر شن، منم سیر می‌شم.» 🔸صدای گلوله‌ها همچنان بود. ولی بوی نان، برای چند ساعت، کوچه را پر کرده بود. و آن شب، چند بچه خوابیدند بی‌گریه. https://eitaa.com/eltiam20/4866 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15710
📚 🐪 تقسیم ۱۷ شتر و داوری امام علی (ع) 🔹روایت کرده‌اند که مردی در واپسین لحظات زندگی‌اش وصیتی نوشت. او صاحب ۱۷ شتر بود و سه فرزند داشت. در وصیت‌نامه‌اش چنین آمد: «شترانم را چنین تقسیم کنید؛ نیمی از آنها سهم فرزند بزرگم باشد، یک‌سوم سهم فرزند دوم و یک‌نهم نیز به فرزند کوچکم برسد.» 🔸پس از درگذشت مرد، بازماندگان بر سر وصیت او ماندند و حیرت‌زده با یکدیگر گفتند: چگونه می‌توان این ۱۷ شتر را چنین تقسیم کرد، بی‌آن‌که شتری را کشته یا حقی نادیده گرفته شود؟ 🔹پس از اندیشه بسیار، کسی گفت: در سراسر عربستان، تنها یک مرد هست که می‌تواند این معما را حل کند؛ امام علی (ع). به محضر حضرت شتافتند و ماجرا را بازگو کردند. 🔸حضرت تبسمی زدند و فرمودند: «اگر رضایت دهید، شتر خودم را به شتران شما می‌افزایم و سپس تقسیم می‌کنم.» همگان گفتند: «چگونه رضایت ندهیم؟» 🔹 پس حضرت، شتر خود را افزود و تعداد شتران به ۱۸ رسید. ـ نیمی از ۱۸، می‌شود ۹ شتر؛ آن را به فرزند بزرگ دادند. ـ یک‌سوم ۱۸، می‌شود ۶ شتر؛ آن را به فرزند دوم دادند. ـ یک‌نهم ۱۸، می‌شود ۲ شتر؛ آن را به فرزند کوچک دادند. جمع شترهای تقسیم‌شده شد: ۹ + ۶ + ۲ = ۱۷ شتر. و شتر باقی‌مانده، همان شتر امام علی بود که آن را باز پس گرفتند. 🔸چنین بود که با درایت و مهربانی، نه تنها مسئله‌ای دشوار حل شد، بلکه حقی نیز ضایع نگردید. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/17102
📚 🔹یک فرد یهودی در مدینه انگشترش را گم کرد و مسلمانی این انگشتر را یافت. انگشترش، گران قیمت بود و مسلمان پرسان پرسان یهودی را پیدا کرد. 🔸گفت: آقا! این انگشتر مال شماست؟ یهودی گفت: بله؛ در حالی که انگشتر را تحویل می داد، یهودی گفت: چند سؤال دارم؛ نخست اینکه آیا می دانستی این انگشتر قیمتش چقدر است؟ - گفت: بله، انگشتر گران قیمتی است. دوم اینکه آیا می دانستی من یهودی ام؟ -گفت: بله؛ سوم اینکه آیا نیاز مالی نداشتی؟ - گفت: اتفاقاً وضع چندان خوبی ندارم. 🔹یهودی گفت چرا این را برای خودت نفروختی؟! فرد مسلمان گفت: اتفاقاً در این فکر هم بودم، زمانی که در مسیر می آمدم در این فکر هم بودم که آن را بفروشم و پولش را برای خودم بردارم؛ اما یک وقت به ذهنم افتاد فردای قیامت وقتی که موسی بن عمران یک طرف می نشیند و رسول خدا(ص) نیز حضور دارد وقتی من و تو را می آورند و رو به روی آن دو بزرگوار قرار می دهند، اگر حضرت موسی رو کند به پیغمبر آخرالزمان و بگوید این مسلمان و پیرو شما بود، انگشتر یک یهودی پیرو مرا پیدا کرد، چرا این را برداشت و استفاده کرد؟! پیغمبر باید سرش را پایین اندازد. 🔸نخواستم فردای قیامت رسول خدا (ص) به خاطر این عمل من در مقابل موسی (ع) سرش را پایین اندازد و نتواند پاسخ گو باشد. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/17168
📚 داستان مردی که کاخ دادگستری تهران را فروخت ! 🔹فرد کلاهبرداری که بارها از خانواده ی سلطنتی و دربار ایران کلاهبرداری کرده بود با کلاهبرداری‌های کوچک روزگار می‌گذراند، اما این کارها برای مردی با هوش او کارهایی کوچک محسوب می‌شدند. 🔸تا این‌که یک روز طعمه بزرگ‌ترین کلاهبرداری خود را در جلوی در سفارت انگلیس شکار کرد؛ دو توریست آمریکایی ( البته برخی گفته اند دو شیخ عرب ثروتمند ) که به دنبال خرید یک هتل در ایران بودند. 🔹او آنها را به دفترش که در خیابان گیشا بود دعوت کرد و در آنجا به آنها پیشنهاد خرید یک ساختمان بزرگ و مجلل را به قیمت بسیار مناسب داد. این ساختمان، کاخ دادگستری بود که در خیابان خیام قرار داشت و هنوز هم به عنوان ساختمان دادگستری از آن استفاده می‌شود. 🔸قرار بازدید از کاخ برای فردای آن روز گذاشته شد و همان روز عصر به آنجا رفت و با تطمیع اتاقدار وزیر وقت دادگستری، دفتر کار وزیر را برای مدت یک‌ساعت اجاره کرد. 🔹فردای آن روز قبل از آمدن مشتری‌ها، 200 جفت دمپایی پلاستیکی تهیه کرد و جلوی در اتاق‌های کاخ که یک ساختمان اداری محسوب می‌شد و در آن ساعت خالی بود، گذاشت. به اتاق وزیر رفت و منتظر شکارهایش شد. 🔸آمریکایی‌ها سروقت آمدند و او به عنوان صاحب آن عمارت، تمام ساختمان را به آنها نشان داد و وقتی مشتری‌ها درخواست دیدن داخل اتاق‌ها را داشتند،‌ به بهانه بودن مسافران و با نشان دادن دمپایی‌ها، آنها را منصرف می‌کرد. 🔹مشتریان ساختمان را پسندیدند و به پول رایج آن زمان 500 هزار تومان به او پرداخت کردند و خوشحال از این معامله پرسود، برای تحویل ساختمان 10 روز دیگر مراجعه کردند. اما همانجا بود که فهمیدند چه کلاه بزرگی بر سرشان رفته است. 🔸وی همان روز معامله، به مصر فرار کرد و بعد از چند ماه زندگی در آنجا، به ایران بازگشت. اما در ایران بازداشت و به زندان محکوم شد و چند سال بعد از انقلاب به دلیل همراه داشتن مواد مخدر اعدام شد. 🔹او یک کلاهبردار ذاتی بود،‌حتی در زندان! او تلویزیون زندان را به یکی از زندانیان به قیمت 100 تومان فروخت و وقتی آن زندانی بعد از آزادی تلویزیون را زیر بغل زد و می‌خواست آن را با خود ببرد، فهمیده بود که چه کلاهی بر سرش رفته و مضحکه بقیه شده است! 👈مهدی بلیغ https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/17442
📚 🔹یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت: مادرم دارد می میرد! علامه گفت: من که طبیب نیستم! جوان گفت: پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟ 🔸علامه امینی با شنیدن این حرف، تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست. سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگزار... ان شالله که خوب می شوند... اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن. جوان کاغذ را گرفت و رفت... 🔹چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند... علامه پرسید چه خبر شده است؟ شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند گویا مادرش شفا یافته است... 🔸سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد: من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند... ناگهان مرد نورانی بزرگواری ( با وقار و شکوه غیرقابل وصفی) تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند... و فرمودند: به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم... 🔹سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که: در آن کاغذ چه نوشته بودید؟ علامه گفت: چیز خاصی ننوشتم . باز کنید نگاه کنید.. کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این 3 جمله را نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم از عبدالحسین امینی به مولایش امیرالمومنین(ع) اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید والسلام... https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/17623
📚 🔹جوانی به نام سید محمدجواد موسوی (که بعدها قاری بین‌المللی قرآن شد) از بدو تولد به فلج مغزی مبتلا بود. علاوه بر این، به دلیل ضعف شدید اعصاب بینایی، تقریباً نابینا به دنیا آمد. پزشکان در مشهد و تهران بارها به خانواده‌اش گفته بودند: «این کودک هرگز نمی‌تواند راه برود، حرف بزند یا حتی دنیا را ببیند. فقط باید پرستاری شود.» 🔸خانواده‌اش با این اندوه بزرگ زندگی می‌کردند، اما امیدشان را به امام رضا علیه‌السلام نبستند. او را بارها به حرم بردند و کنار ضریح مطهر گذاشتند. مادرش با گریه می‌گفت: «یا امام رضا! من این بچه را به شما سپردم. اگر شما بخواهید، خدا او را شفا می‌دهد.» 🔹روزی که او حدود چهار سال داشت، باز هم او را کنار ضریح بردند. مادرش می‌گوید: «به شدت گریه کردم و گفتم یا ضامن آهو! اگر این بچه را شفا ندهی، امیدی برای من نمی‌ماند.» 🔸در همان لحظات، ناگهان محمدجواد ـ که هیچ‌گاه قدرت حرکت نداشت ـ دستش را به میله‌های ضریح گرفت، آرام ایستاد و قدم برداشت! اطرافیان با فریاد و گریه از شوق او را نگاه می‌کردند. مادرش گفت: «پسرم اولین بار بود که صدایم زد: مادر!» 🔹پدر و مادر که باورشان نمی‌شد، او را نزد پزشکان بردند. دکترها با تعجب معاینه کردند و نوشتند: «این بیمار مبتلا به فلج مغزی غیرقابل درمان بوده و اکنون بدون هیچ درمان پزشکی، توانایی حرکت و بینایی پیدا کرده است. این موضوع از نظر علمی توضیح‌پذیر نیست.» 🔸محمدجواد موسوی نه‌تنها سلامتی خود را بازیافت، بلکه بعدها حافظ قرآن و قاری بین‌المللی شد. او در مسابقات جهانی قرآن کریم شرکت کرد و در رسانه‌ها بارها داستان زندگی و شفایش را بازگو کرد. در یکی از برنامه‌های تلویزیونی «محفل»، خودش در برابر مردم گفت: «من کودکی فلج و نابینا بودم. پزشکان امیدی نداشتند. اما با کرامت امام رضا علیه‌السلام، خداوند سلامتی را به من بازگرداند. امروز همه زندگی‌ام را مدیون امام رضا می‌دانم.» 📚 این ماجرا در منابعی چون: - کرامات امام رضا (ع)، سید عباس موسوی مطلق - شمس‌الشموس - و همچنین گزارش‌های آستان قدس رضوی ثبت شده است. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/17845
📚 🔹شاگرد سال‌های آخر دبیرستان بود. از خیابان شاه (جمهوری) رد می‌شد که چشمش به چند جهانگرد افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شده‌اند. جلوتر که رفت، صدای غرولندشان واضح‌تر شد. 🔸فرانسوی بودند. نه خودشان فارسی بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه می‌دانستند. عباس، زبان فرانسه را سال‌ها قبل از پدر یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد. دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند. عباس گقت چنین نقشه‌ای وجود ندارد. 🔹جهانگردها که می‌دیدند کشور بزرگی مثل ایران یک نقشه راهنما از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند . تا چند روز طعم تلخ طعنه‌های فرانسوی‌ها از ذهنش بیرون نرفت. عاقبت تصمیم گرفت یک نقشه از شهر تهیه کند. 🔸تمام دارایی‌اش که 27 ریال بیشتر نبود،‌ همه را کاغذ و جوهر خرید و دست به کار شد . همه این‌ها را سرمایه کارش کرد و اولین نقشه توریستی شهر تهران را به زبان فرانسه کشید. 🔹"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دست‌ترین نقاط ایران، به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد. 🔸با همت بالای او موسسه‌ای که سنگ بنایش را در زیرزمین خانه‌اش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با مراکز مهم جغرافیایی دنیا رقابت می‌کرد. اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد. 🔹برای تامین هزینه‌های آن، خانه‌ای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در گرو بانک گذاشته شد. مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند: "خانه‌ای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!" 🔻او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود راهت پر رهرو باد 📚 کتاب در کوی نیک نامان https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18293
📚 🔹تابستان سال ۱۳۵۰ بود. خانه‌ی استاد شهریار در تبریز مثل همیشه پر از رفت‌وآمد دوستان و اهل ادب بود که تلفن زنگ زد. 🔸صدای مردی از آن سوی خط آمد: – شما سید محمدحسین بهجت تبریزی، همان شهریار شاعر هستید؟ – بله، خودم هستم. – من فرزند آیت‌الله مرعشی نجفی هستم. پدرم خوابی درباره‌ی شما دیده‌اند و تأکید کرده‌اند که حضورا شما را ببینند. شهریار با تعجب پرسید: «خوابی درباره‌ی من؟ چه خوابی؟» پسر آیت‌الله گفت: «نفرمودند.» شهریار با لحنی آرام جواب داد: «من گرفتارم، اما سعی می‌کنم بیایم.» 🔹فردای آن روز، از اهل علم تبریز درباره‌ی آیت‌الله مرعشی پرس‌وجو کرد. همه از تقوا و جایگاه علمی او با احترام سخن گفتند. همین کافی بود تا شهریار دلش هوای قم کند. 🔸راهی شد و سرانجام در خانه‌ی آن پیر فرزانه را زد. آیت‌الله مرعشی با دیدن شهریار، بی‌درنگ او را در آغوش گرفت، چندین بار سر و پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «خوش آمدی، شاعر تبریز!» 🔹شهریار مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. این رفتار برایش عجیب بود. هنوز در فکر بود که آیت‌الله پرسید: – شما قصیده‌ای در مدح امیرالمؤمنین(ع) گفته‌اید؟ شهریار گفت: «من در مدح ائمه اشعار زیادی دارم. منظورتان کدام است؟» پیرمرد بی‌درنگ با صدای لرزان اما رسا خواند: «علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را...» شهریار خشک‌زبان ماند. او از زبان مرجع بزرگی می‌شنید که شعرش را زمزمه می‌کرد. 🔸آیت‌الله آرام ادامه داد: «من در خواب حضرت علی(ع) را دیدم. فرمودند: شعری در وصف من سروده شده که نزد ما عزیز است. شاعرش را بیاورید تا ببینمش. پرسیدم: آن شاعر کیست؟ فرمودند: شاعری از تبریز، سید محمدحسین بهجت تبریزی، که او را شهریار می‌خوانند.» 🔹شهریار با شنیدن این کلمات، سراپا لرزید. اشک در چشمانش حلقه زد. حس کرد زمین و زمان برای لحظه‌ای از حرکت ایستاده است. با خود گفت: «چه افتخاری از این بالاتر که مولایم علی(ع) شعری از من را برگزیده باشد!» 🔸به آرامی دست آیت‌الله مرعشی را بوسید. آن لحظه دانست که قصیده‌ی «علی ای همای رحمت» دیگر تنها یک شعر نیست؛ نغمه‌ای آسمانی است که به لطف مولا بر زبانش جاری شده است. https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/18670