eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معلولی که مدیرعامل شد خدابخواد میشه😍 داستان پشت‌پرده‌ی شامپو برند فیروز! نتیجه دعای مادر.....🤲😢 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14847
بسیار شنیدنیه😍 یک شب هزار شب... جوان ۲۵ ساله‌ای را همراه با مامور به دادسرا آوردند. ظاهرش به خلافکارها نمی‌خورد. با او صحبت کردم. می‌گفت دانشجو هستم گفتم اینجا چه می‌کنی؟ چرا با دستبند؟ می‌خواست حرف بزند اما گریه امانش نداد. مامور همراه او پرونده‌اش را به من داد. گفتم بگو چی شده؟ گفت هفته قبل مراسم عروسی دعوت بودیم. من با ماشین خودم آمدم. پدر و مادر و برادرم، جدا با ماشین خودشان. ما جوان‌ها آخر مراسم گوشه سالن رفتیم و چند بطری آوردند و مشغول شدیم. مادرم که فهمیده بود خیلی اصرار داشت جلوی ما را بگیرد اما پدرم می خندید و می‌گفت: ولشون کن. سخت نگیر، یک شب هزار شب نمی‌شه. بگذار راحت باشن. خلاصه آن شب برادر ۱۵ ساله من هم برای اولین بار به جمع ما اضافه شد. وقتی مجلس تمام شد، من مست مست بودم. سوار ماشین شدیم برادر هم به دنبال من آمد و جلوی ماشین من نشست. توی اتوبان به دنبال ماشین عروس کورس گذاشتیم گاهی پدرم کنار ماشین من می‌آمد و بوق می‌زد و می‌گفت: چیکار می کنی، یواش‌تر. برادرم خیلی ترسیده بود، اما من همینطور لایی می‌کشیدم و گاز می‌دادم. باز پدرم خودش را به ما رساند و بوق می زد و داد میزد... من تو حال خودم نبودم. فقط یادمه برادرم آخرین حرفی که زد گفت: داداش، مامان ناراحته یواش برو. من می‌خواستم از لابلای ماشین‌ها سبقت بگیرم که یکباره ماشین به سمت راست منحرف شدم و محکم به ماشین لاین کندرو برخورد کردم و چپ کردم. اتوبان بسته شد. من تو همان حال مستی بودم اما کمربند بسته بودم. مردم کمک کردند تا بیرون آمدم. وقتی به اطراف نگاه کردم تازه فهمیدم که زدم به ماشین بابام! درب سمت راننده کامل فرو رفته بود. همه تلاش می‌کردند پدرم را از ماشین بیرون بکشند و نجات دهند. مادرم همینطور خودش را می‌زد و گریه می‌کرد. وسط اتوبان اوضاعی شده بود. برادرم را هم بیرون آوردند. چون کمربند نبسته بود به شدت آسیب دیده بود. خلاصه، پدرم اون شب از دنیا رفت و برادرم به خاطر شدت آسیب دیدگی در بیمارستان بستری است. پرونده را باز کردم. گزارش بیمارستان را خواندم. پدرش که در دم فوت کرده بود و برادرش به خاطر آسیب به کمر، قطع نخاع شده و حتی در گزارش نوشته بود: کنترل ادرار را از دست داده و تا پایان عمر باید روی صندلی چرخدار باشد! حالا فهمیدم یک شب هزار شب نمیشه، بلکه یک شب میتونه یک زندگی و خانواده رو نابود کنه. 📙برگرفته از کتاب در دست چاپ در همین موضوع 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🕋 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14889
💪در روزگاران قدیم،در سرزمین نخجوان مردی می‌زیست که نامش بر زبان هر پیر و جوان جاری بود: ببرخان. 💪پهلوانی بود با قامتی چون سرو کوهی و بازوانی به سختی آهن. در میدان‌های خاکی و گودهای کشتی، بی‌رقیب و بی‌همتا بود. بیست سال تمام، هیچ‌کس نتوانست حتی زانویش را به زمین برساند، چه رسد به اینکه کمرش را خم کند. می‌گفتند ببرخان با دستان خالی گاو نر را به خاک می‌زند و شیر کوهی را می‌گریزاند. 💪روزی به نخجوان، کشتی‌گیری غریب رسید. مردی که دو برابر ببرخان وزن داشت و نامش چون کوه در ولایات اطراف پیچیده بود. مردم گرد آمدند. گود پر شد. همهمه بالا گرفت. صدای طبل و دهل، زمین را لرزاند. 💪نبرد آغاز شد. نفس‌ها در سینه حبس. اما طولی نکشید که ببرخان چون صاعقه فرود آمد، غول بیابانی را بر زمین کوبید، چنان‌که خاک از زیر تنش برخاست. 💪صدای هلهله مردم فضا را پر کرد. اما ببرخان، از شوق پیروزی، از شور قدرت، از جوش غرور، به ناگاه رو به آسمان کرد، سینه سپر کرد و فریاد زد: ــ ای خدا! در زمین کسی نمانده که تاب من را داشته باشد! دیگر کشتی گرفتن با بندگان‌ات برای من لذتی ندارد... اگر راست می‌گویی، جبرییل را از آسمان بفرست با من کشتی بگیرد! 💪مردم، در سکوتی سنگین فرو رفتند. کسی نمی‌دانست این سخن از سر مستی قدرت بود یا بی‌حرمتی. اما آن روز، آن نعره، در دل آسمان ثبت شد. 💪هفته‌ای نگذشته بود که ببرخان به ناگاه بیمار شد. نه از زخم شمشیر، نه از مشت دشمن، بلکه از سرمایی ناگهانی که به جانش افتاد و همچو کرمی جانش را جوید. تب، سرفه، عفونت، ضعف... بوی بدی از تنش برخواست چنان‌که هیچ‌کس تاب نزدیک شدن به او را نداشت. از خانه بیرونش کردند. تنها شد. بی‌کس. در خرابه‌ای در حاشیه شهر پناه گرفت. 💪آب نمی‌توانست بخورد. غذا به گلویش نمی‌رفت. دستانش لرزان، چشمانش بی‌رمق. و در همان خرابه، موشی کوچک از روی سینه‌اش گذشت. 💪ببرخان می‌خواست دست بالا آورد، موش را دور کند، اما... نتوانست. قدرتی در جانش نمانده بود. 💪یکی از رهگذران که او را شناخت، با افسوس سر تکان داد و گفت: ــ جبرییل پیشکش... جواب این موش را بده، پهلوان! 💪😭و این‌گونه، پایان ببرخان نه در میدان نبرد، که در خرابه‌ای دورافتاده رقم خورد. نه با شمشیر قهرمانی، که با دست قدرتمند الهی.....😭 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/14956
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعی طلبه جوانی که دراول زندگی بیماری سختی گرفت و ........ https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15022
.... روزی امام جواد (ع) در مجلس یکی از خلفای عباسی حضور داشت. در آن مجلس، یک راهب مسیحی دانشمند نیز حضور داشت که در مباحثه با علمای مسلمان شرکت کرده و آنان را شکست می‌داد. خلیفه برای تحقیر امام جواد،از آن راهب خواست با امام مناظره کند. ـ امام جواد (ع) با آرامش به راهب نگاه کرد و فرمود: «سؤال می‌کنم، پاسخ بده!» ـ راهب گفت: «بپرس.» ـ امام فرمود: «تو را به حق مسیح، آیا از علمای مسیح شنیده‌ای که حضرت عیسی (ع) می‌گفت: از پیامبر آخرالزمان که نامش احمد است، پیروی کنید؟» ـ راهب مدتی سکوت کرد و سپس گفت: «آری، شنیده‌ام.» ـ امام فرمود: «پس چرا مسلمان نمی‌شوی؟» ـ راهب متحیّر ماند. سپس امام به او گفت: «اگر برایت نشانه‌ای بیاورم که عیسی (ع) امامت من را تأیید کرده، مسلمان می‌شوی؟» ـ راهب گفت: «اگر چنین نشانه‌ای آوردی، آری.» 🔸امام سر به سوی آسمان بلند کرد، دعایی خواند و ناگهان نوری در مجلس پدیدار شد و همگان دیدند که شخصی در شمائل حضرت عیسی (ع) در آن نور ظاهر شد و گفت: «ای راهب! این همان کسی است که ما در انجیل بشارتش را داده‌ایم؛ او حجت خداست، پس ایمان بیاور!» 🔹راهب با شگفتی تمام، زانو زد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله؛ و اشهد ان محمداً رسول الله، و اشهد انک وصیّه و حجته.» ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15050
طلبه ای در یک از شهرها زندگی می‌کرد از نظر مادی در فشار بود و از نظر ازدواج نیز مشکلاتی داشت یک شب متوسل به امام زمان علیه‌السلام شد چند شبی بعد از این توسل امام زمان علیه‌السلام را در خواب دید حضرت فرمودند: فلانی! میدانی چرا دعایت مستجاب نمی‌شود؟ گفت: چرا؟ فرمودند: طول آمل و آرزو داری گاهی انسان به در خانه خدا می‌رود دعا می‌کند اما با نقشه می‌رود دل به این طرف و آن طرف حرکت می‌کند گاهی به خدا یاد می‌دهد و می‌گوید: خدایا در دل فلانی بینداز بیاید مشکل مرا حل بکند حضرت فرمودند: شما به خدا یاد ندهید خدا خودش بلد است انسان به ائمه معصومین علیه‌السلام هم نباید یاد بدهد باید بگوید خدایا من این خواست را دارم و به هیچ کس هم نمی‌گویم خودت برایم درستش کن طلبه گفت: یابن رسول الله من همین طور هستم که می‌فرمائید هر کاری می‌کنم بهتر از این نمی‌توانم باشم می‌خواهم خوب باشم اما تا می‌آیم دعا کنم فلانی و فلانی در ذهنم می‌آیند و این گونه دعا می‌کنم حضرت فرمودند: حالا که طول امل و موانع اجابت داری نایب بگیر تا حضرت فرمودند نایب بگیر طلبه می‌گوید: آقا جان شما نائب می‌شوید؟ حضرت فرمودند: بله قبول می‌کنم می‌گوید دیدم حضرت نایب شدند و لب‌های حضرت دارد حرکت می‌کند از خواب بیدار شدم گفتم: اگر حاجتم هم برآورده نشود مهم نیست در عالم رؤیا حجت خدا را یکبار زیارت کردم بلند شدم وضو بگیرم تا نماز شب و نماز شوق بجا بیاورم دیدم در مدرسه را می‌زنند گفتم: این وقت شب کیست که در مدرسه را می‌زند؟ رفتم در مدرسه را باز کردم دیدم دایی خودم است گفتم: دایی جان چه شده این وقت شب؟ گفت: با تو کاری دارم امشب هر کاری کردم دیدم خوابم نمی‌برد فکر و خیالات مرا برداشته بود یک مرتبه این خیال همه وجودم را فرا گرفت: یک دختر که بیشتر ندارم فکر کردم اگر دخترم را به تو بدهم همه اموالم هم در اختیار توست 📚↲کتاب بهترین شاگرد شیخ                       ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15124
4.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زود قضاوت نکنیم....⛔️ مرد سرمایه‌داری که به نیازمندان ریالی کمک نمی‌کرد...😳😢 ‌https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15135
نیکی کن و در دجله انداز... در روزگاری دور، پیرمردی نیکوکار در بغداد زندگی می‌کرد. هر روز نانی یا خرمایی را در پارچه‌ای می‌پیچید، به کنار رود دجله می‌رفت، آن را به آب می‌سپرد و زیر لب می‌گفت: «نیکی کن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز.» مردم کارش را بیهوده می‌دانستند. اما او باور داشت نیکی، هرگز گم نمی‌شود. سال‌ها گذشت. روزی در بیابانی دور، همین پیرمرد از قافله‌اش جا ماند و از تشنگی و ناتوانی بر زمین افتاد. ناگهان کاروانی از راه رسید. یکی از بازرگانان بی‌درنگ به کمکش آمد، به او آب داد، مراقبت اش کرد و جانش را نجات داد. پیرمرد با تعجب پرسید: «پسرم، چرا این‌گونه مهربانانه از من مراقبت کردی؟» جوان لبخند زد و گفت: «پدرجان، من همان کودک یتیمی هستم که در کودکی، نان‌های پیچیده‌شده‌ای را از دجله می‌گرفت. مادرم می‌گفت آن نان‌ها هدیه‌ی خدا بود. سال‌ها بعد، روزی تو را دیدم که نانی در پارچه پیچیدی و به دجله انداختی... آن لحظه فهمیدم که نیکی آن روزها، از دست تو بود.» پیرمرد اشک در چشم، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «خدایا شکرت... نیکی کردم و در دجله انداختم، تو در بیابانم به من باز دادی.» یادمان نرود: هر نیکی، روزی بازمی‌گردد. شاید نه از همان‌جا، ولی حتماً از جایی که انتظارش را نداری... الهی عاقبت همه ما راخـتـم بـخیر بگـردان.🤲 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15148
زیبا.... «جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود. جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شده‌ام آمدم برای خواستگاری.... عموگفت:حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...! جوان کافر گفت:عموجان هرچه باشد من می‌پذیرم. عموگفت:در شهر بدی‌ها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!! جوان کافر گفت:عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟! عمو گفت :اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علی‌بن ابیطالب می شناسند... جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها (مدینه) شد... به بالای تپّه‌ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان عرب رفت. گفت:ای مرد عرب تو علی را می‌شناسی ...؟! جوان عرب گفت: تو را با علی چه‌کار است...؟! جوان کافر گفت :آمده‌ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله‌مان است ببرم چون مهر دخترش کرده است...! جوان عرب گفت: تو حریف علی نمی‌شوی ...!! جوان کافر گفت :مگر علی را می‌شناسی ...؟! جوان عرب گفت :بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می‌بینم..! جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم...؟! جوان عرب گفت:قدی دارد به اندازه‌ی قد من هیکلی هم‌هیکل من...! جوان کافر گفت:خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست...!! مرد عرب گفت:اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!! خب حالا چی برای شکست علی داری...؟! جوان کافر گفت:شمشیر و تیر و کمان و سنان...!! جوان عرب گفت:پس آماده باش.. جوان کافر خنده‌ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی ...؟! پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید. جوان کافر گفت: اسمت چیست...؟! مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!! (بنده‌ی خدا) و پرسید نام تو چیست...؟! گفت:فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد... عبدالله در یک چشم به‌هم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشم‌های جوان کافر جاری شد... جوان عرب گفت: چرا گریه می‌کنی...؟! جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به‌ دست تو کشته می‌شوم... مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!! جوان کافر گفت :مگر تو کی هستی ...؟! جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب )) که اگر بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!! جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :من می‌خواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی پس فتاح شد👇👇 غلام علی ابن ابی طالب.. ▫️یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی .. ✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام )صلوات...🍃🤝 حالا این فضیلت مولا علی ع را بخوانید و هم ارسال کنید تا در ثواب نشرش شریک باشید. افتخار کنید که شیعه علی ع هستید. نشردهید هرچندکه مطلب تکراری باشد قشنگ هست 😭» در پناه حق... التماس دعا 🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15338
📚 🔹مردی از راه فروش روغن به ثروت زیادی رسید. اما حرص و طمع زیادی داشت. او همیشه به غلامش سفارش می‌کرد که هنگام خرید روغن، دو انگشت اشاره‌اش را دور پیمانه بگیرد تا روغن بیشتری داخل پیمانه جا شود، ولی موقع فروش، همان دو انگشت را داخل پیمانه فرو کند تا مقدار کمتری روغن بدهد و سود بیشتری ببرد. 🔸غلامش بارها به او تذکر داد که این کار درست نیست، اما مرد گوش نمی‌داد و همچنان به این روش ناعادلانه ادامه می‌داد. 🔹روزی تصمیم گرفت هزار خیک روغن بخرد و با کشتی به شهری دیگر ببرد تا بفروشد و سود زیادی به دست آورد. اما وقتی کشتی به وسط دریا رسید، طوفانی شدید برخاست. ناخدا برای نجات جان مسافران دستور داد که بارهای سنگین را به دریا بیندازند تا کشتی سبک شود. 🔸مرد که جانش را در خطر می‌دید، مجبور شد یکی یکی خیک‌های روغنش را به دریا بریزد. در همان لحظه غلام با طعنه و کنایه به او گفت: «آقا! اگر آن موقع انگشت‌انگشت طمع نمی‌کردی، حالا هم مجبور نبودی خیک‌خیک روغنت را دور بریزی.» https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15463
. 🌟 شاهزاده فرهاد میرزا عموی ناصرالدین شاه از جمله کسانی است که صحن مطهر امام موسی کاظم را با هزینه خود تعمیر  و بازسازی کرد .عده ای به اوایراد گرفتندشما چرا اینقدر از پول خود را (معادل یکصد هزار مثقال طلا) برای ساخت حرم مصرف کرده‌اید؟ 🔸شاهزاده پاسخ داد ثروتمندان دارایی شان را در بانکها ذخیره می کنند و من دارایی خود را در بانک حضرت موسی بن جعفر و امام جواد (علیهمالسلام) پس انداز کرده ام. او وصیت کرد جنازه اش را را در حرم کاظمین بدون تشریفات دفن کنند زیرا من از امام خود که غریبانه دفن شد خجالت میکشم 🔸لذا هنگامی که جنازه را به بغداد بردند دیدند به یکباره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با پرچم ها به استقبال جنازه آمده اند .فرزندان آن مرحوم گفتند این سفارش پدرمان بود که غریبانه تشییع شود 🔸متولی حرم گفت این دستور موسی بن جعفر علیه السلام است. آن حضرت در خواب به من امر کرد که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید و این است نتیجه خدمت به خاندان رسول الله 📚 منبع: مردان علم در میدان عمل، ج۲ ✍نعمت الله حسینی 🧡🟩 اللهم عجل لولیک الفرج 🔲 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15640
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک مسافر... چقدر بادیدن این کلیپ نگاهت به زندگی عوض میشه... تا حالا به طول زندگی فکرمیکردیم... اما به عرضش نه⁉️😢 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/15712