🔰 چفیه خونی؛
عملیات بیتالمقدس تمام شد
خبر داشتم شهید شده....
بهدنبال جنازهاش گشتم و پیدایش کردم.
چفیه خونی دور گردنش بود.
ترکش به فک و صورتش خورده بود.
حرفهایش چند دقیقه قبل از خداحافظی
یادم آمد و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد...
علی چفیهاش را پهن کرد.
نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن
لقمه اول و دوم را برداشتیم
که یکی از بچهها آمد و گفت:
«علی! بلند شو بریم.»
علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد.
انگار دنبال چیزی بود که گفتم:
«چفیهات رو لازم داری؟
اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.»
راضی نشد.
اصرار کردم با دلخوری گفت:
« واسه چی اصرار میکنی؟!
اگه من شهیدشم، چفیهات خونی میشه، نمیتونم بهت پس بدم.»
ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت
و گردنم را بوسید.
گفت:«خداحافظ رفیق!»
در نورد اهواز ماندیم و او رفت ....
شهید علی نیکوئی🌷
📎به نقل از همرزم شهید، آقای علی بابایی
شهید#علی_نیکوئی🕊🌹
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فردا دیر است
امروزت را همین امروز زندگی کن
همین امروز لذتش را ببر
و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن
حسرت یعنی در گذشته جا ماندهای
و نگرانی یعنی اسیر آیندهای شدهای که
هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده
آیندهای که شاید نرسد
و اتفاقاتی که شاید نیفتد
بیخیال چیزهائی که نبودنشان
کیفیت بودنت را کم میکند
آرامش و لبخند را در آغوش بگیر
و امروز را همان جوری که دوست داری
زندگی کن
زندگی دیکتهای نیست
که آن را به ما خواهند گفت
زندگی انشائی است
که تنها باید خودمان بنگاریم
زندگی میچرخد
چه برای آنکه میخندد
چه برای آنکه میگرید
🌸زندگی دوختن شادیهاست
🍃زندگانی هنر هم نفسی با غمهاست
🌸زندگانی هنر هم سفری با رنج است
🍃زندگی یافتن روزنه در تاریکی است
🌤خدایا :امروزِ من ودوستانم را بخیرفرما
✧✾════✾✰✾════✾✧
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍ خاطره رسیدن
نامه ای دردناک همسر شهید
🌼صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش روی تنم و کیسههای کمین پاشید،
با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
🌼ناگهان از توی کانال یک نفر اوراصدا زد که ..رستمعلی نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود:
رستمعلی جان، امروز پدر شدی.
وای ببخشید من هول شدم،
سلام عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم؟
🌼راستی از جهاد اومده بودن پی ات، میخوان اخراجت کنن.
خنده ام گرفته بود.
مگه نگفتی بهشان که جبههای؟
تهدید کردند که به خاطر غیبت اخراج شدی.
مهم نیست،
🌼 آمدی دوباره سرِ زمین کشاورزی کار میکنی، این یه ذره حقوق که کفاف زندگی مان را نمیدهد.
همان بهتر که اخراجت کنند.
عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده …
🌼شهید #رستمعلی_آقاباباپور
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما ملت شهادتیم.❤️
دلتون واسش تنگ نشده؟؟؟
میگما
چقدراین روزا بهش احتیاج داریم...
بفرماییدبه وقت دلتنگی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#حکایت ✏️
🍯در روزگار قدیم یک روستایی ظرف عسلی را برای فروش به شهر می برد
در هنگام ورود به شهر ماموران دروازه ی شهر به منظور بازرسی سر ظرف عسل را باز کرده و او را معطل کرده و باعث می شوند، چند مگس داخل ظرف عسل بیفتد.
🪰روستایی عسل را به نزد مشتری همیشگی اش می برد اما به علت وجود مگس در داخل عسل مشتری از خرید عسل سرباز می زند.
روستایی با دیدن این وضع ظرف عسل خود را به محکمه ی شهر می برد و در آنجا شکایت خود از ماموران دروازه را به قاضی شهر می کند.
🍯 قاضی که می خواهد روستایی را از سرش باز کند می گوید : ای برادر، ماموران دروازه وظیفه ی خویش را انجام داده اند تقصیر از مگس ها است که داخل عسل تو افتاده اند.
تو می توانی هر کجا مگسی دیدی آنها را به این جرم بکشی!
🪰روستایی بیچاره کمی از این حکم عجیب جا خورده و می گوید : جناب قاضی حکم شما را می پذیرم به شرط آنکه شما این حکم را روی کاغذی برای من بنویسید تا اگر زمانی دیگران مانع اجرای حکم شدند از جانب شما سند معتبری داشته باشم.
🍯قاضي پیش خودش می گوید عجب ساده لوحی هست پس حکمی برای روستایی می نویسد و آنرا به دستش می دهد
در همین حال که روستایی با حکمش درحال خروج از محکمه است مگسی روی صورت قاضی می نشیند و روستایی درنگ نکرده و ضربه ی محکمی به صورت قاضی می زند
🪰 ماموران دادگاه با دیدن این رفتار سراسیمه شده و بهسوی مرد هجوم می برند.
اما روستایی با خونسردی حکم قاضی را نشان می دهد و می گوید :
" خود قاضی در این حکم فرمان داده اند که من هر جایی مگس مزاحمی دیدم آنرا به سزایش برسانم"😉
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
31.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفینامه شهیدمحمدعلی برزگر
صاحب کتاب ازقفس تاپرواز
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
من وحسین هم دانشگاهی شدیم
وهردودررشته مهندسی ادامه تحصیل میکنیم.
والبته عاشق همیم
حسین از ایمان واخلاق قابل قبولی برخورداربود و۳سالی میشدکه منتظرجوابم بوداما...
پدرم حتی بهش اجازه خواستگاری نمیداد.
حسین چندین بارتلفنی ازپدرم خواهش کردوگفت هرشرطی داشته باشین قبول می کنم فقط منوبه غلامی خودتون قبول کنید.
امامن ازدل پدرم خبرداشتم.
اون علاوه براینکه آدم بااعتقادی بود تاجربرجسته ای هم بود که نمی تونست پسر یک رفتگر رو به دامادیش بپذیره.
برای همین جواب سربالا میداد...
اون شبی که توی کانال نوشته شد
شهیدبرزگرآدرس مزارشوداده وگفته
هرکس دردی داره بیادپیش خودم.
من می شنوم وبراتون دعامیکنم
با دیدن این پست دلم شکست
غرب کجا...شمال شرق کجا..
عکسشو واسه خودم ذخیره کردم ونصف شبی هرچی عقده داشتم سرشهیدخالی کردم...
گفتم من که نمیتونم بیام پیشت...
اماتومیتونی پدرموراضی کنی...
هنوز یک ماه نگذشته بودکه...
پدرم منوصدازدوگفت:
به حسین بگو...در تاریخ مشخص به فلان رستوران بیادتاباهاش حرف بزنم ببینم چندمرده حلاجه...
خشکم زده بود.
اصلا حواسم به اون شب نبود
پدرم باحسین سرقراررفت وبالبخندبرگشت وگفت:
برای پنجشنبه شب مراسم خواستگاری گذاشتم.
ماتم برده بود.
آخه کی باورش میشد
روزشنبه من وحسین محرم هم شده بودیم
۴۰روز از حاجتم میگذشت وآخرین دعای توسلی بودکه می خوندم برای شهیدبرزگر.
که یک دفعه یادم از خواستم افتاد
واسطه ازدواج من وحسین شهیدبرزگربود.
اما عجیب ترازاینها چندشب پیش بودکه ازپدرم پرسیدم
بابا چطور راضی به ازدواجم باحسین شدی؟
اولش زیربارنرفت
امابعدگوشیشو دستم دادوگفت
این پیام منومنقلب کرد
"هنگامیکه مردی ازشماخواستگاری کرد و ازدین واخلاق اوراضی بودید به ازدواج بااورضایت دهید
مبادافقر تورا ازاین رضایت بازدارد..."
"امام رضا *ع* "
تازگیا فهمیدم پدرحسین جانباز۳۰درصدجنگ تحمیلیه.
گمان مبریدشهدامرده اندآنهازنده اندونزدپروردگارشان روزی می خورند.
این یکی از ده ها اعجازپس ازشهادت شهیدبرزگربودکه براتون پست گذاشتیم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#مناستی
پنجشنبه ها
طاقتش کم است
دل ندارد که بماند
مقدمه ای میسازد
خاطرات را کنار هم میچیند
ثانیه ها و دقایق را سنگین میکند
تا جمعه و غروبش فرا برسد
وچشممان رابه جمال یارمنتظرروشن نماید.
شادی روح رفتگان، فاتحه و صلوات
أَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَ عَجِّل فرجهم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💞خاطره همسر شهید چمران از شب آخر حیات دنیوی #شهید_چمران:
🕊هر وقت می رفت تهران (از اهواز)روز بعد بر می گشت
(٣٠خرداد۶٠) صبح رفت و عصری آمد
تعجب کردم.
گفتم: چرا زود آمدی؟
گفت ناراحت شدی؟
- نه فقط تعجب کردم.
🕊گفت: تا حالا دیده بودی من با هواپیمای خصوصی سفر کنم؟
ندیده بودم..
+ به خاطر شما آمدم امشب پیشت باشم.
رفت دراز کشید.
🕊داخل اتاق شدم .
به سقف مینگریست.
گفت: بشین، من فردا شهید می شوم.
امادو وصیت به شما دارم.
بعد از من در ایران بمان کشور شما حکومت الهی ندارد.
دوم ازدواج کن.
🕊گفتم زنان پیامبر الگو هستند آنان ازدواج نکردند.
از این مقایسه ناراحت شد.
شب به فکر بودم که این حرفها چیست؟
صبح زود که درب منزل داشت سوار ماشین میشد کلت کمری داشتم خواستم به پایش شلیک کنم که نرود اما جرأت نکردم.
🕊رفت و من به منزل تنها دوستم در اهواز خانم خراسانی رفتم و داستان شب را تعریف کردم.
دلداری ام میداد تا اینکه تلفن منزلش زنگ خورد و او مرتب "نه" می گفت.
🕊گفتم چه شده؟ گفت :چمران زخمی شده. گفتم خیر او #شهید شده است و باهم به سردخانه رفتیم و جنازه مصطفی را دیدم و گفتم: خدایا این قربانی را از ما بپذیر!
اون روز چمران از اهواز تا دهلاویه (٧٢کیلومتر) فقط مینویسد.
🕊وبا اعضاي بدنش خداحافظی می کند و...
همسر شهید چمران می گوید ۶ ماه بعد از شهادت چمران، امام متوجه شد ما خونه نداریم به بنیاد شهید گفت. خونه ای به من دادند، اما هیچ وسیله ای نداشتم.
🕊یکی از دوستان مصطفی مقداری لوازم اولیه زندگی برایم آورد.
نامش جاودانه
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65