مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم،
شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم.
با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی #شهید شدم مرا آنجا دفن کنید.
من که باورم نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم. نمیدانستم که آن لحظه شنونده #وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.»
(به نقل از مادر شهید)
#سالروز_زمینےشدن 🌏
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#سه_شنبه_هاى_دلتنگی 💔
💫چه شود بیاید آن روز که به تو رسیده باشم
✨به هوای دیدن تو ز هوا رهیده باشم
💫همه عمر من به یاد تو گذشته نازنینا
✨نکند که من بمیرم و تو را ندیده باشم
#پروفايل 🍃
#امام_زمان 🦋
@ShahidMohammadHadiZolfaghari ❤️
@Maddahionlinمداحی آنلاین - درد و دل با امام زمان - علیمی.mp3
زمان:
حجم:
4.92M
⏯ درد و دل با #امام_زمان
🍃کدوم آقا
🍃یا صاحب الزمان
👌بسیار دلنشین
#سه_شنبه_هاى_دلتنگی 💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨
@ShahidMohammadHadiZolfaghari ❤️
#کتاببخونیم 📚
زندگیــنامه شهیـــد
محمــدرضادهقـانامیرے
1⃣یڪ روز پس از حیــرانے🍃
2⃣ابـووصـال✨
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#شهـودعشــق✨♥️
آتش دشمن بسیار سنگین بود، 🔥
اما ما را اجبار به میدان نیاورده بود که اکنون با آتش از میدان به در رویم.🚶♂
تیرها و ترکشها پیکهایی هستند که ارمغانِ یقین میآورند و بشارتِ بهشت.🌟
اگر با یقین پای در میدان نهی،
این آتش نیز سرد و سلامت خواهد شد❄️
آنسان که آن آتش بر ابراهیم شد.🌷
میان آتش و گلستان،
ما آتش را برگزیدهایم و نه عجب،
که در باطن این آتش گلستان است 💐
و در باطن آن گلستان دنیا، آتش.🔥
از کتاب گنجینهی آسمانی📖
@ShahidMohammadHadiZolfaghari ❤️
#پسرک_فلافل_فروش
#آتش_شهوت
🔴مطالعه شود
آن اوایل به هادی گفتم: نمی خوای زن بگیری؟می خندید و می گفت: نه، فعلاً باید به درس و بحث برسم.سال بعد وقتی در مورد زن و زندگی با او صحبت می کردم، احساس کردم بدش نمی آید که زن بگیرد.یکبار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یه وقت مورد خوبی برای من پیدا کردی من حرفی برای ازدواج ندارم. از این صحبت چند روزی گذشت. یکبار به دیدنم آمد و گفت: می خواهم برای پیاده روی اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را طی کنم. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر می کنم حالت سوختگی داشت. دست او را دیدم اما چیزی نگفتم.هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدم، منزل هستی بیام؟گفتم: با کمال میل، به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می کرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود!صحبت های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که می بینم. سوخته؟نمی خواست جواب بده و موضوع را عوض می کرد. اما من همچنان اصرار می کردم.بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم!مدتی قبل، در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. می گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم!من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود
@ShahidMohammadHadiZolfaghari❤