#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل2⃣1⃣ #بازار
هادی بعد از دورانی که در #فلافل فروشی کار می کرد، با معرفی یکی از دوستانش راهی #بازار شد. در حجره یکی از #آهن_فروشان پامنار کار می کرد.
او در مدت کوتاهی توانایی خود را نشان داد. #صاحبکار او از هادی خیلی خوشش آمد. خیلی به او #اعتماد داشت. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که مسئول کارهای مالی شد.
چک ها و حساب های مالی صاحبکار خودش را وصول می کرد. اینقدر به هادی #اعتماد داشتند که چک های سنگین و مبالغ بالا را در اختیار او قرار می دادند.
هادی عصرها بعد از پایان کار، سوار موتور خودش می شد و با موتور کار می کرد. درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزینه زیادی نداشت. از همان ایام بود که با درآمد خودش، گره از مشکلات بسیاری از دوستان و آشنایان باز کرد.
به بسیاری از رفقا #قرض داده بود. بعضی ها پول او را پس می دادند و بعضی ها هم بعد از #شهادت هادی ...
من از هادی #چهار سال بزرگتر بودم. وقتی که هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در #سربازی بودم. دوران خدمت من که تمام شد، هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار می کرد.
[۱]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاه_وچهارم
#سربازی
من از هادی چهار سال بزرگتر بودم. وقتی که هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در سربازی بودم. دوران خدمت من که تمام شد، هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار می کرد.
به صاحبکار خودش مرا معرفی کرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد هم به صاحبکار خودش گفت که من دیگر پیش شما نیستم. باید به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول کرد. کار را هم به من یاد داد و رفت برای خدمت...
مدت خدمت او، به خاطر داشتن سابقه بسیجی فعال کم شد. فکر می کنم یک سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.👊🏻
@ShahidMohammadHadiZolfaghari