﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
تا آخر ني سلول
صبحانه رو كه خورد مي ... كي ،ي دو ساعت بعد اتاق ها رو تحو لي داد مي و از هتل اومد يب مي رون ...
تمام مدت مس ري تهران تا قم، ساندرز و مرتضي با هم حرف مي زدن ... گاهي محو حرف هاشون مي شدم
... گاهي هم ه چي زي چ نمي فهميدم ... بعضي از موضوعات، سنگ ني تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام
بود ...
با وجود روشن بودن كولر ماش ني ... نور خورش دي از پشت ش شي ه، صورتم رو گرم مي كرد ... چشم ها ي
خسته ام مي رفت و برمي گشت ... دلم مي خواست سرم رو روي ي ش شه بزارم و بخوابم ... اما قبل از
يا نكه فرصت گرم شدن پ داي كنن يب.. دار مي شدم و دوباره نگاهم ب ني جاده و بيابان مي چرخ دي ... خواب
با من بيگانه بود ...
مرتضي كه من رو خطاب قرار داد حواسم از ب ني دشت برگشت داخل ماش ني ...
سرم جي گ بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گ جي ي رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو
يد ده بودم و چقدر فضاي ني ا دو متفاوت بود ... تفاوتي كه براي تازه واردي مثل من، شا دي محسوس تر از
ساكن ني اونها به نظر مي رس دي ...
درد داشت از چشم هام شروع مي شد و با هر بار چرخش مردمك به اطراف، بيشتر خودش رو نشون م ي
داد نيا... ي ب خوابي هاي مكرر و باقي مونده خستگي اون پرواز طولاني دست از سرم برنمي داشت ... و
نمي گذاشت اون طور كه مي خواستم اطراف رو ببينم و تحل لي كنم ...
دردي كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچك تر ني شعاع نور تا آخر ني سلول ها ي
عصبي چشم و مغزم پيش مي رفت و اونها رو مي سوزند ...
رفتم توي اتاق ... چند دقيقه بعد، صداي در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوي در كشيدم و بازش
كردم ... مرتضي بود ...
بدون ي ا نكه زي چ ي بگم برگشتم و ولو شدم روي تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفي كردم شا دي
نور كمتري از ب ني خط باريك پلك هام عبور كنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدي درد مي كرد كه نمي تونست حتي برا هي ي جواب ساده سوالش رو پردازش كنه ... كم ي
خودم رو روي تخت جا به جا كردم ...
ـ مي خواي مي بر دكتر؟ ...
مي خواستم جواب بدم ... اما حتي واكنشي به ا ني كوچكي دردم رو چند برابر مي كرد ... به هر حال چاره
يا نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ...
ـ ي م رم دنبال دارويي كه گفتي ...
نيا رو گفت و از اتاق خارج شد ... ديشا جملاتش بيشتر از ا ني بود اما ورودي مغزم فقط همین رو
دریافت كرد ...
تا برگشت مرتضي ... هر ثان هي به اندازه هي عمر مي گذشت ... ديكل رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور
نشم بلند بشم ... ديشا با خودش فكر مي كرد ممكنه توي ني ا فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در كه وارد شد يب... حس و حال غلت زدم و چشم هاي ي ب رمقم بهش خيره شد ...
ـ خودش رو پ داي نكردم ... اما دكتر گفت ا ني دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل
دارويي با هم نداشته باشن ...
ي لهي با وان آب اومد بالاي سرم ...
آدمي نبودم كه اعتماد كنم و تا دق قي نفهمم چي توي اون قرصه بهش لب بزنم ... يول ني ا بار مهم نبود ...
چيه ي مهم نبود ... فقط مي خواستم از اون حال نجات پيدا كنم ...
قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیق عمیق ...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️