eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
526 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش تو آوردم ((((:
|💔‌|
بانوی قم ((((:💔
آخرین باری که از این فاصله کنار خانم نشستم بر می گرده به روزای اول کرونا ... همون روزایی که حرم خلوتِ خلوت شد (:💔 اومدم سرمو گذاشتم رو ضریح ... کلی با خانم صحبت کردم . یادمه شاید کلا ۲۰ نفر تو حرم بودن . نصف شب نبود بگم به خاطر این حرم خلوته ... خدا رو شکر واقعا قم خانم حضرت معصومه رو داره (((:
💔 ای دمِ صُبح چه داری خبر از مَقدم دوست .. ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت سیزدهم { تولی و تبری } همسر شهید: مصطفی به مناسبت های مذهبی ، هم اعیاد سوگواری‌ها خیلی اهمیت می داد . یا در مراسم های مسجد شرکت می‌کرد . یا در خانه به نحوی شایسته آنها را برگزار می‌کرد . یک سال ۹ ربیع الاول که آغاز امامت حضرت ولی عصر ارواحنا فدا است موفق به حضور در هیئت نشد . به خاطر اینکه بتواند بزرگی این روز را به فاطمه بفهماند ، یک جشن ساده با خوردنی هایی مثل تخمه آفتابگردان و هندوانه گرفت و گفت امشب یه جشن سه نفری داریم . بعد هم مولودی می خواند و دو نفری دست می‌زدند و شادی می‌کردند . حتی در اعیادی هم که قصد داشت به مراسم های مسجد و هیئت برود ، اول در خانه شادی هایش را ابراز می کرد و بعد به مسجد می رفت . سال اول زندگی در ایام شهادت حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع) بسیار گرفته و ناراحت بود . از او پرسیدم : «شما همیشه انقدر ناراحت هستید ؟» گفت: «تا به حال می‌دانستم که حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع) چه کشیده اند ، اما درک نمی کردم . اما بعد از ازدواج مقداری این داغ عظیم را درک می کنم. » برای هیئت هم برنامه‌های خاص خودش را داشت . در اوج عزاداری ، سینه زنی را قطع می کرد و با صدای بلند دعا می کرد : «اللهم عجل لولیک الفرج» و اعتقاد داشت در آن لحظه که همه با شور و حرارت عزاداری می کنند موقع استجابت دعاست و برای ظهور امام زمان(عج) دعا می کرد . مراسم ها را زود تمام می کرد تا به خانواده ها لطمه نخورد . به بچه ها تأکید می‌کرد به خانواده رسیدگی کنند و وقت خود را بعد از مراسم تلف نکنند . حب او به اهل بیت و بغضش به دشمنان اهل بیت مثال‌زدنی بود و این در گفتار و اعمالش نمود عینی داشت . یکی از دوستانش می گفت :«مصطفی از خدا می خواست بعد از شهادت اول خدا او را به جهنم ببرد تا یک تسویه حساب اساسی با دشمنان اهل‌بیت بکند و بعد به بهشت برود . وقتی در خانه مباحثه درسی می‌کردیم در بحث تشیّع می گفت :«هر چه می کشیم از دشمنان ولایت و اهل بیت است. » محب دوستان اهل بیت بود و نسبت به دشمنان آنها به شدت بغض و کینه داشت . این بغض هرگز فروکش نمی کرد و روز به روز شعله ور تر می شد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 دل من؛ تنگ و هوایی نگاهت شده است... ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت چهاردهم { زندگی و توکل } همسر شهید: اگر پیش می آمد که به خاطر مشغله و کار خانه ، موقع آمدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خانه مرتب نبود من از او عذر خواهی می کردم ولی او می گفت: نه این وظیفا ی من است، من باید عذر خواهی کنم! به شوخی می گفتم : پس من چه کاره ام؟ جواب میداد: وظیفه شما تربیت فرزندان است، تربیت فاطمه است؛ بقیه کار ها وظیفه ی من است! همین اخلاقش بود که حسابی مرا وابسته به او کرده بود و چون خیلی وابسته اش بودم به او می گفتم: زمان بیشتری را در خانه باشد. اما اگر او نمیتوانست کار و وقتش را زوری تنظیم کنم که کنارم باشد ، من وقتم را تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش میشدم. چند بار پیش آمد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج برود و من با اصرار همراهش شدم. اعتراض می کرد و می گفت: نمیتوانم تو را با بچه کوچیک در ماشین تنها بگذارم. اما من به او میگفتم : در ماشین را قفل می کنم و منتظرش می مانم تا کارهایش تمام شود. برایم مهم نبود که مثلا ساعت ۱۲ شب است و در ماشین منتظر او هستم، همین که کنار مصطفی بودم خوب بود. به شدت در مصائب و سختی های زندگی توکل داشت. در زندگی پستی و بلندی های زیادی داشتیم و به لحاظ اقتصادی شکست های بزرگی را متحمل شده بودیم. اما من خیالم راحت بود که با توکلی که آقا مصطفی داشت همه موانع و مشکلات را پشت سر میگذاریم. یه بار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا و فاطمه سریع به آغوش او پرید. بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چه طور به من اعتماد داشت.او پرید و میدانست که من او را میگیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه ی مشکلات‌مان حل بود. توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دوربین مخفی غافلگیری سرباز وقتی مادر تو پادگان پسرش رو غافلگیر می‌کنه...! ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
💔 چون تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو! این چه نگاه کردن است؟! ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
مهرت اجازه داد مادر بخوانمت (((:💛
رفقا اینو کسی داره برام بفرسته؟!
تولدتون مبارک بنده خوبِ خدا (:
شهید مصطفی صدرزاده
تولدتون مبارک بنده خوبِ خدا (: #امام
از تمامِ قسمت های کاخ مانند دور و برتان فقط همین قسمت دلم را آرام می کند (((:💔
قسمت پانزدهم { احساس وظیفه } مادر شهید: پارکی در کهنز وجود دارد، که مابین یک منطقه مسکونی قرار گرفته و دور تا دور آن خانه ساخته شده است با توجه به اینکه از خیابان اصلی فاصله دارد مدتی بود که به محلی تبدیل شده بود برای تجمع اراذل و اوباش و وقوع انواع اقسام خلاف، چون کسی به آنها کاری نداشت از این محیط خلوت سوء استفاده میکردند این پارک محل عبور و مرور خانواده‌های اطراف آن بود و با توجه به ناامنی شدید جرات عبور از آن را نداشتند یکی از خانواده ها که حسابی طاقتش سر آمده بود روزی پیش مصطفی آمد و به او گفت آقا مصطفی یک شب بیا این پارک را از نزدیک ببینند تا متوجه اوضاع وخیم آن شوی خانواده ها از ترس جان و مال و ناموس خود نمی توانند از خانه بیرون بیایند چرا شما فکری برای آنها نمی کنید مصطفی یک شب پارک را رصد کرده و متوجه وخامت اوضاع آنجا شده بود و مصمم شد که وضعیت آنجا را تغییر دهد جلسه‌ای گذاشته بود و در آن جلسه گفته بود من و کاری می کنم که نیمه شب هم اگر دختر یا زن تنهایی بیرون از خانه باشد خیالش از همه راحت باشد اولین قدم تصمیم گرفت با دفن شهید گمنام در پارک ناسالم و آلوده آنجا را به مدد شهدا تطهیر کند مدتی پیگیر بود و هر روز صبح می‌رفت و دنبال مجوز از فرمانداری و شهرداری و ...علی رغم مخالفت برخی مسئولین شهر آنقدر آمد و رفت تا بالاخره موفق شد طی مراسم باشکوهی دو تن شهدای گمنام دفاع مقدس در پارک دفن شدند از مسئولین شهر هم کنی پول گرفت و در پارک پایگاه برادران و خواهران را نیز تاسیس کرد از همان موقع به لطف خدا و عنایت شهدا با تلاش شبانه‌روزی مصطفی محیط و فضای پارک تغییر کرد و برای همیشه امنیت به محله برگشت حالا جایی شده برای برگزاری مراسمات دستی و محلی برای تجدید میثاق آحاد مردم با آرمان های شهدا و محیط معنوی برای حضور خانواده ها نیاز با شهدای عزیز که همه مرهون فکر فرهنگی مصطفی است او یک سرباز تمام‌عیار برای اسلام و انقلاب اسلامی بود و هرجا احساس وظیفه می‌کرد وارد میدان عمل می‌شد اگر نیاز به کار فرهنگی بود انجام می داد اگر کار یدی ضرورت داشت اهتمام می کرد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
سلام رفقا (: عیدتون خیلی خیلی مبارک ... امروز برام به شدت خاص هست و به خاطر همین امروز رو مناسب دیدم تا موضوعی رو باهاتون در میون بذارم . یه مدت بود تو فکر این بودم با شرایط ایتا که بعد از مدتی پیاما پاک میشه اگه یه روزی به هر دلیلی من نبودم کانال چی میشه ؟! مطالب از بین میره و واقعا انگار هیچ کاری نکردم . کلی ذهنم درگیر بود و همین جور با خودم کلنجار می رفتم تا بالاخره به ذهنم رسید یه کانال به عنوان ارشیو مطالب بزنم و اطلاعات شهید رو داخلش بذارم . فقط و فقط به عنوان آرشیو ... یعنی ممکنه اصلا فعالیت خاصی توش نباشه و هر از گاهی مطالب رو بذارم توش! فقط صرفا برای اطلاعتون گفتم تا خبر داشته باشید و اگه روزی رسید که سید رو زمین نفس نمی کشید حد اقل این کانال و مطالبش بمونه و ادای تکلیف کرده باشم ((((:💔 این جوری روحم آرومه که اگه نباشم یعنی وظیفه ام تموم شده ولی کانال می مونه تا بقیه استفاده کنن . +برای عضو های اون کانال قرار نیست کاری کنیم چون تا زنده ام کانال اصلی همینه (: دعا کنید ارادتمند شما سیّد لینک‌کانال‌آرشیوشهیدمصطفی‌صدرزاده https://t.me/ShahidMostafaSadrzadeh_Arshiv
💔 دعا بخـوان براے عاقبت بخیـری من تویی که ختمِ بہ خیـر شد عاقبتت ... ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت شانزدهم { سوریه } مادر شهید: با تیزبینی همه جارا بررسی و رصد میکرد. اتفاقات تاسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود، اوطاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت. از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل و الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدغه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود. دلش برای حرم حضرت زینب میتپید و ترس آن را داشت که خدای نکرده روزی پای تکفیری هابه حرم برسد. دائم از سوریه صحبت میکرد و میخواست مارا برای اعزام خودش آماده کند. هربار که بحث سوریه میشد، من به او میگفتم:«مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن تو ندارم.من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول اورا راضی کن بعد برو.» با لبخند نیم نگاهی میکرد و چند لحظه مرا تماشا میکرد و میخواست با این کار مرا به یاد نذرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمیتوانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم. من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی بامن صحبت میکردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم، حتی یکی میگفت:«به او بگو شیرم را حرامت میکنم تا نرود!» اما در قاموس من نمیگنجید که از حرمت حرم حضرت زینب بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم. خداراشاکرم که این کار را انجام ندادم. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 ‌‌‌هر کسۍ رفت از این دل به جهنم اما تو نباید بروۍ از دلِ من میفهمۍ؟! ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هفدهم { اولین اعزام } همسر شهید: اخبار سوریه خیلی عذابش می داد. از اتفاقات آنجا برای من زیاد می گفت تا کم کم مرا آماده کند. مدتی بود که به هر دری می زد تا بتواند خود را به سوریه برساند. از طریق سپاه موفق به اعزام نشد. تا این که بالاخره با عده ای آشنا شد که برای کمک در کار آشپزخانه برود . چون سربازی نرفته بود برای گرفتن پاسپورت مبلغی به عنوان ودیعه گرو گذاشته بود. ویزای عراق را گرفت تا بتواند از کشور خارج شود. یک روز از فرودگاه تماس گرفت و گفت : که در حال پرواز به سمت سوریه است و من که انتظار همچنین حرفی را نداشتم خیلی شوکه شدم. با گریه به او گفتم : حداقل از قبل به من می گفتید. رفتم خانه مادرم و برادرم که ناراحتی مرا دید پیشنهاد داد که به فرودگاه امام خمینی بروم. به فرودگاه که رسیدیم. او و تعدادی از دوستانش را جلوی در دیدم که با ناراحتی ایستاده بودند. معلوم شد که ساکش رفته و خودش از پرواز جامانده بود. سوار ماشین برادرم شد و با این که مادرم نیز عقب نشسته بود، بدون توجه به حضور دیگران از فرودگاه تا خانه با صدای بلند گریه کرد. ولی من خوشحال بودم که موفق نشده بود. بعد از افطار لباس پوشید تا ازخانه بیرون برود. از او پرسیدم : کجا می روی؟ گفت : می روم با یکی از دوستانم دعواکنم! من که از عصبانیت او خیلی می ترسیدم ! دیده بودم که خیلی شدید عصبانی می شود. با اصرار زیاد با او همراه شدم تا اتفاقی برای او نیوفتد. با آژانس به مزار شهدای گمنام فاز ۳ اندیشه رفتیم. آنجا مراسمی برگزار بود. بی توجه به مراسم، سمت قبر شهدا رفت. من داشتم از پله های شهدا بالا می رفتم که متوجه شدم جلوی پله ها ایستاده و دارد با شهدا صحبت می کند. برگشتم تا با هم بالا برویم. با لحنی آرام شهدا را تهدید می کرد و می گفت :( که اگر کار مرا درست نکنید آبروی شما را می برم ! به همه می گویم شما هیچ کاری نمی توانید بکنید....) بعد هم رفت گوشه ای نشست و با شهدا صحبت کرد. تقریبا ده روز بعد من همراه خانواده ام به شمال رفتم واو نیامد. روزی که برگشتم با من تماس گرفت و گفت که در فرودگاه منتظر پرواز است . خیلی ناراحت شدم ولی از جهتی خیالم راحت بود که به آشپزخانه می رود. خیلی گریه کردم اما توجهی به گریه های من نکرد و خداحافظی کرد و برای اولین بار عازم سوریه شد. اما روحیات مصطفی برای آشپزخانه سازگار نبود. آشپزخانه بهانه ای بود برای رسیدن به هدف دیگری که در سر داشت. او اصلا آشپزی بلد نبود .حتی یک نیمرو ساده راهم نمی توانست درست کند. آشپزخانه خواسته های روح بلند پرواز او را برآورده نمی کرد. لذا بدون این که کسی باخبر شود از آشپزخانه می رود . همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند ۲۵ روز بعد برگشتند اما خبری از مصطفی نشد .پیگیری های من هم حاصلی نداشت تا این که بعد از ۴۵ روز مصطفی برگشت .در این مدت دو مشکل عمده داشت .اول این که عربی بلد نبود تا بتواند گروهی پیدا کند و عضو آن ها بشود و آنان را متوجه کند که برای مبارزه آمده است و دوم مقاومت های زیادی که برای حضور ایرانی ها در این جنگ وجود داشت .چون سیاست بر این بود که هیچ ایرانی ای در این معرکه نباشد تا تهمت دخالت نظامی به ایران زده نشود .او در این مدت از طریق یکی از دوستان اهل نجف با رزمندگان عراقی آشنا شده و با آن ها همراه شده بود. برخی از ماجراهایی که در این ۸ سال زندگی مشترک مان رخ می داد .باب میلم نبود .ولی اگر آدم کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می کند .اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی گفت .حدود سه ماه کنارمان بود و این بار به عراق رفت تا با رزمندگان عراقی به سوریه اعزام شود . می گفت : رزمندگان عراقی ۲۴ ساعت می جنگند و ۴۸ ساعت استراحت می کنند و من در این ۴۸ ساعتی که بیرون از میدان جنگ هستم اذیت می شوم. به همین دلیل به محلی که رزمندگان حزب الله لبنان به مردم سوریه اموزش می دادند می رفت و در کنار آن ها بود. در حرم حضرت زینب با رزمندگان فاطمیون آشنا می شود و ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون را قانع می کند که از این به بعد با آن ها اعزام شود .دومین حضورش ۷۵ روز طول کشید. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
زیارت امام رضا (علیه السلام) به نیابت از شهید مصطفی صدرزاده
قسمت هجدهم { سید ابراهیم } همسر شهید: از سوریه که آمد با هم به مشهد رفتیم . آنجا مرا با رزمندگان فاطمیون آشنا کرد و مقدمات سفر سوم خود را مهیا کرد . قرار بود با بچه‌های افغانستان اعزام شود، می بایست خودش را تبعه افغان جا بزند هرچند که آنها می‌دانستند ایرانی است ، اما به هر حال قوانین خاص خود را داشتند . لهجه افغانستانی را هم خیلی زود یاد گرفت . سومین بار با تیپ فاطمیون اعزام شد . در این مدت انواع دوره ها و آموزش ها را می دید . مصطفی نام جهادی «سید ابراهیم» را برای خود برگزید که نام پدر بزرگ من بود . همه او را به همین نام می شناختند. بعد از مدت کوتاهی که در کنار بچه های فاطمیون جنگید به خاطر قابلیت های بالایی که داشت از او خواستند تا فرماندهی یکی از گردان های فاطمیون را به عهده بگیرد . به شرط نامگذاری گردان توسط خودش، فرمانده گردان شد و به خاطر علاقه زیادش به گردان عمار و شهدای آن ، نام زیبای عمار را برای گردان انتخاب کرد . در همایشی هم که با جاماندگان گردان عمار در تهران داشت به آنها قول داده بود که ما انتقام شهدای گردان عمار را می‌گیریم . چرا که گردان عمار ادامه‌دهنده راه همان گردان و جنگ سوریه در امتداد جنگ ایران و ادامه انقلاب حضرت امام خمینی است . او معتقد بود افکار انقلاب اسلامی روز به روز در دل مردم سوریه رشد و نمو پیدا می کند و عشق به امام و آرمان های او در بین مردم آنجا رواج پیدا می کند . چند روز قبل از تولد محمدعلی استرس داشتم که بدانم برای تولد پسرمان هست یا نیست!؟ سه روز قبل از تولد محمدعلی از کمر و پهلو مجروح در بیمارستان بقیه الله بستری شد. مصطفی طبقه پنجم و من طبقه دهم بستری بودیم! دائم به ما سر میزد و بیشتر پیش ما بود تا خودش . از مجروح شدنش ناراحت نمی شدم ، چون مجروحیت هایش باعث می‌شد مدتی پیش ما باشد و خیالم راحت بود که حداقل دو هفته پیش ماست . هر بار هم که می آمد ده دقیقه ای حرف نمی زدم و فقط او را نگاه می کردم . به او خیلی وابسته بودم ، اما او به هیچ کس و هیچ چیز این دنیا وابسته نبود و به همین دلیل خیلی راحت دل می کند و می رفت . اما دوستی و علاقه من به مصطفی به حدی رسیده بود که نبودن هر چیزی حتی نبودن بچه ها را می‌توانستم تحمل کنم ، ولی دوری از او برایم غیر قابل تحمل بود . تمام وجودم مصطفی بود ، ولی او برای ماندن نبود ، نمی توانست بماند . زمانی هم که ایران بود ، دلش اینجا نبود ! اصلا اینجا نبود . گم شده اش را پیدا کرده بود . از نوع رفتارش مطمئن بودم که روزی شهید می‌شود . مصطفایی که سال ۸۶ با او ازدواج کردم با مصطفی سال ۹۴ خیلی فرق داشت . به خودش هم یک بار گفتم: «من خیلی استرس دارم.» جواب داد: «نگران نباش! بادمجان بم آفت ندارد؛» ولی من مطمئن بودم که اتفاقی برای او می‌افتد . رفتارش خیلی عوض شده بود ، در کارِ خانه زیاد کمک می کرد ، به بچه ها خیلی محبت می‌کرد ، از من به خاطر کارِ خانه زیاد تشکر میکرد . وقتی که میرفت شب اول خیلی سخت بود . بعد هم کار من روزشماری بود تا دوباره برگردد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh