شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 💔
چون تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو! این چه نگاه کردن است؟!
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت پانزدهم
{ احساس وظیفه }
مادر شهید:
پارکی در کهنز وجود دارد، که مابین یک منطقه مسکونی قرار گرفته و دور تا دور آن خانه ساخته شده است با توجه به اینکه از خیابان اصلی فاصله دارد مدتی بود که به محلی تبدیل شده بود برای تجمع اراذل و اوباش و وقوع انواع اقسام خلاف، چون کسی به آنها کاری نداشت از این محیط خلوت سوء استفاده میکردند این پارک محل عبور و مرور خانوادههای اطراف آن بود و با توجه به ناامنی شدید جرات عبور از آن را نداشتند یکی از خانواده ها که حسابی طاقتش سر آمده بود روزی پیش مصطفی آمد و به او گفت آقا مصطفی یک شب بیا این پارک را از نزدیک ببینند تا متوجه اوضاع وخیم آن شوی
خانواده ها از ترس جان و مال و ناموس خود نمی توانند از خانه بیرون بیایند چرا شما فکری برای آنها نمی کنید مصطفی یک شب پارک را رصد کرده و متوجه وخامت اوضاع آنجا شده بود و مصمم شد که وضعیت آنجا را تغییر دهد جلسهای گذاشته بود و در آن جلسه گفته بود من و کاری می کنم که نیمه شب هم اگر دختر یا زن تنهایی بیرون از خانه باشد خیالش از همه راحت باشد اولین قدم تصمیم گرفت با دفن شهید گمنام در پارک ناسالم و آلوده آنجا را به مدد شهدا تطهیر کند مدتی پیگیر بود و هر روز صبح میرفت و دنبال مجوز از فرمانداری و شهرداری و ...علی رغم مخالفت برخی مسئولین شهر آنقدر آمد و رفت تا بالاخره موفق شد طی مراسم باشکوهی دو تن شهدای گمنام دفاع مقدس در پارک دفن شدند از مسئولین شهر هم کنی پول گرفت و در پارک پایگاه برادران و خواهران را نیز تاسیس کرد از همان موقع به لطف خدا و عنایت شهدا با تلاش شبانهروزی مصطفی محیط و فضای پارک تغییر کرد و برای همیشه امنیت به محله برگشت حالا جایی شده برای برگزاری مراسمات دستی و محلی برای تجدید میثاق آحاد مردم با آرمان های شهدا و محیط معنوی برای حضور خانواده ها نیاز با شهدای عزیز که همه مرهون فکر فرهنگی مصطفی است او یک سرباز تمامعیار برای اسلام و انقلاب اسلامی بود و هرجا احساس وظیفه میکرد وارد میدان عمل میشد اگر نیاز به کار فرهنگی بود انجام می داد اگر کار یدی ضرورت داشت اهتمام می کرد.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ ❤️
سلام بانو سلام مادر ((((:
تقدیم به مادرِ
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
سلام رفقا (:
عیدتون خیلی خیلی مبارک ...
امروز برام به شدت خاص هست و به خاطر همین امروز رو مناسب دیدم تا موضوعی رو باهاتون در میون بذارم .
یه مدت بود تو فکر این بودم با شرایط ایتا که بعد از مدتی پیاما پاک میشه اگه یه روزی به هر دلیلی من نبودم کانال چی میشه ؟!
مطالب از بین میره و واقعا انگار هیچ کاری نکردم .
کلی ذهنم درگیر بود و همین جور با خودم کلنجار می رفتم تا بالاخره به ذهنم رسید یه کانال به عنوان ارشیو مطالب بزنم و اطلاعات شهید رو داخلش بذارم .
فقط و فقط به عنوان آرشیو ...
یعنی ممکنه اصلا فعالیت خاصی توش نباشه و هر از گاهی مطالب رو بذارم توش!
فقط صرفا برای اطلاعتون گفتم تا خبر داشته باشید و اگه روزی رسید که سید رو زمین نفس نمی کشید حد اقل این کانال و مطالبش بمونه و ادای تکلیف کرده باشم ((((:💔
این جوری روحم آرومه که اگه نباشم یعنی وظیفه ام تموم شده ولی کانال می مونه تا بقیه استفاده کنن .
+برای عضو های اون کانال قرار نیست کاری کنیم چون تا زنده ام کانال اصلی همینه (:
دعا کنید ارادتمند شما سیّد
لینککانالآرشیوشهیدمصطفیصدرزاده
https://t.me/ShahidMostafaSadrzadeh_Arshiv
#دلتنگی_شهدایی 💔
دعا بخـوان
براے عاقبت بخیـری من
تویی که
ختمِ بہ خیـر شد عاقبتت ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت شانزدهم
{ سوریه }
مادر شهید:
با تیزبینی همه جارا بررسی و رصد میکرد. اتفاقات تاسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود، اوطاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت.
از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل و الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدغه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود.
دلش برای حرم حضرت زینب میتپید و ترس آن را داشت که خدای نکرده روزی پای تکفیری هابه حرم برسد.
دائم از سوریه صحبت میکرد و میخواست مارا برای اعزام خودش آماده کند. هربار که بحث سوریه میشد، من به او میگفتم:«مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن تو ندارم.من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول اورا راضی کن بعد برو.»
با لبخند نیم نگاهی میکرد و چند لحظه مرا تماشا میکرد و میخواست با این کار مرا به یاد نذرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمیتوانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم.
من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی بامن صحبت میکردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم،
حتی یکی میگفت:«به او بگو شیرم را حرامت میکنم تا نرود!» اما در قاموس من نمیگنجید که از حرمت حرم حضرت زینب بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم. خداراشاکرم که این کار را انجام ندادم.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 💔
هر کسۍ رفت از این دل به جهنم اما
تو نباید بروۍ از دلِ من میفهمۍ؟!
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت هفدهم
{ اولین اعزام }
همسر شهید:
اخبار سوریه خیلی عذابش می داد. از اتفاقات آنجا برای من زیاد می گفت تا کم کم مرا آماده کند. مدتی بود که به هر دری می زد تا بتواند خود را به سوریه برساند. از طریق سپاه موفق به اعزام نشد. تا این که بالاخره با عده ای آشنا شد که برای کمک در کار آشپزخانه برود .
چون سربازی نرفته بود برای گرفتن پاسپورت مبلغی به عنوان ودیعه گرو گذاشته بود. ویزای عراق را گرفت تا بتواند از کشور خارج شود. یک روز از فرودگاه تماس گرفت و گفت : که در حال پرواز به سمت سوریه است و من که انتظار همچنین حرفی را نداشتم خیلی شوکه شدم. با گریه به او گفتم : حداقل از قبل به من می گفتید. رفتم خانه مادرم و برادرم که ناراحتی مرا دید پیشنهاد داد که به فرودگاه امام خمینی بروم. به فرودگاه که رسیدیم. او و تعدادی از دوستانش را جلوی در دیدم که با ناراحتی ایستاده بودند. معلوم شد که ساکش رفته و خودش از پرواز جامانده بود. سوار ماشین برادرم شد و با این که مادرم نیز عقب نشسته بود، بدون توجه به حضور دیگران از فرودگاه تا خانه با صدای بلند گریه کرد. ولی من خوشحال بودم که موفق نشده بود. بعد از افطار لباس پوشید تا ازخانه بیرون برود. از او پرسیدم : کجا می روی؟ گفت : می روم با یکی از دوستانم دعواکنم! من که از عصبانیت او خیلی می ترسیدم ! دیده بودم که خیلی شدید عصبانی می شود. با اصرار زیاد با او همراه شدم تا اتفاقی برای او نیوفتد. با آژانس به مزار شهدای گمنام فاز ۳ اندیشه رفتیم. آنجا مراسمی برگزار بود. بی توجه به مراسم، سمت قبر شهدا رفت. من داشتم از پله های شهدا بالا می رفتم که متوجه شدم جلوی پله ها ایستاده و دارد با شهدا صحبت می کند. برگشتم تا با هم بالا برویم. با لحنی آرام شهدا را تهدید می کرد و می گفت :( که اگر کار مرا درست نکنید آبروی شما را می برم ! به همه می گویم شما هیچ کاری نمی توانید بکنید....) بعد هم رفت گوشه ای نشست و با شهدا صحبت کرد. تقریبا ده روز بعد من همراه خانواده ام به شمال رفتم واو نیامد. روزی که برگشتم با من تماس گرفت و گفت که در فرودگاه منتظر پرواز است . خیلی ناراحت شدم ولی از جهتی خیالم راحت بود که به آشپزخانه می رود. خیلی گریه کردم اما توجهی به گریه های من نکرد و خداحافظی کرد و برای اولین بار عازم سوریه شد. اما روحیات مصطفی برای آشپزخانه سازگار نبود. آشپزخانه بهانه ای بود برای رسیدن به هدف دیگری که در سر داشت. او اصلا آشپزی بلد نبود .حتی یک نیمرو ساده راهم نمی توانست درست کند. آشپزخانه خواسته های روح بلند پرواز او را برآورده نمی کرد. لذا بدون این که کسی باخبر شود از آشپزخانه می رود . همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند ۲۵ روز بعد برگشتند اما خبری از مصطفی نشد .پیگیری های من هم حاصلی نداشت تا این که بعد از ۴۵ روز مصطفی برگشت .در این مدت دو مشکل عمده داشت .اول این که عربی بلد نبود تا بتواند گروهی پیدا کند و عضو آن ها بشود و آنان را متوجه کند که برای مبارزه آمده است و دوم مقاومت های زیادی که برای حضور ایرانی ها در این جنگ وجود داشت .چون سیاست بر این بود که هیچ ایرانی ای در این معرکه نباشد تا تهمت دخالت نظامی به ایران زده نشود .او در این مدت از طریق یکی از دوستان اهل نجف با رزمندگان عراقی آشنا شده و با آن ها همراه شده بود. برخی از ماجراهایی که در این ۸ سال زندگی مشترک مان رخ می داد .باب میلم نبود .ولی اگر آدم کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می کند .اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی گفت .حدود سه ماه کنارمان بود و این بار به عراق رفت تا با رزمندگان عراقی به سوریه اعزام شود . می گفت : رزمندگان عراقی ۲۴ ساعت می جنگند و ۴۸ ساعت استراحت می کنند و من در این ۴۸ ساعتی که بیرون از میدان جنگ هستم اذیت می شوم. به همین دلیل به محلی که رزمندگان حزب الله لبنان به مردم سوریه اموزش می دادند می رفت و در کنار آن ها بود. در حرم حضرت زینب با رزمندگان فاطمیون آشنا می شود و ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون را قانع می کند که از این به بعد با آن ها اعزام شود .دومین حضورش ۷۵ روز طول کشید.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت هجدهم
{ سید ابراهیم }
همسر شهید:
از سوریه که آمد با هم به مشهد رفتیم . آنجا مرا با رزمندگان فاطمیون آشنا کرد و مقدمات سفر سوم خود را مهیا کرد . قرار بود با بچههای افغانستان اعزام شود، می بایست خودش را تبعه افغان جا بزند هرچند که آنها میدانستند ایرانی است ، اما به هر حال قوانین خاص خود را داشتند . لهجه افغانستانی را هم خیلی زود یاد گرفت . سومین بار با تیپ فاطمیون اعزام شد . در این مدت انواع دوره ها و آموزش ها را می دید . مصطفی نام جهادی «سید ابراهیم» را برای خود برگزید که نام پدر بزرگ من بود . همه او را به همین نام می شناختند. بعد از مدت کوتاهی که در کنار بچه های فاطمیون جنگید به خاطر قابلیت های بالایی که داشت از او خواستند تا فرماندهی یکی از گردان های فاطمیون را به عهده بگیرد . به شرط نامگذاری گردان توسط خودش، فرمانده گردان شد و به خاطر علاقه زیادش به گردان عمار و شهدای آن ، نام زیبای عمار را برای گردان انتخاب کرد . در همایشی هم که با جاماندگان گردان عمار در تهران داشت به آنها قول داده بود که ما انتقام شهدای گردان عمار را میگیریم . چرا که گردان عمار ادامهدهنده راه همان گردان و جنگ سوریه در امتداد جنگ ایران و ادامه انقلاب حضرت امام خمینی است . او معتقد بود افکار انقلاب اسلامی روز به روز در دل مردم سوریه رشد و نمو پیدا می کند و عشق به امام و آرمان های او در بین مردم آنجا رواج پیدا می کند . چند روز قبل از تولد محمدعلی استرس داشتم که بدانم برای تولد پسرمان هست یا نیست!؟ سه روز قبل از تولد محمدعلی از کمر و پهلو مجروح در بیمارستان بقیه الله بستری شد. مصطفی طبقه پنجم و من طبقه دهم بستری بودیم! دائم به ما سر میزد و بیشتر پیش ما بود تا خودش . از مجروح شدنش ناراحت نمی شدم ، چون مجروحیت هایش باعث میشد مدتی پیش ما باشد و خیالم راحت بود که حداقل دو هفته پیش ماست . هر بار هم که می آمد ده دقیقه ای حرف نمی زدم و فقط او را نگاه می کردم . به او خیلی وابسته بودم ، اما او به هیچ کس و هیچ چیز این دنیا وابسته نبود و به همین دلیل خیلی راحت دل می کند و می رفت . اما دوستی و علاقه من به مصطفی به حدی رسیده بود که نبودن هر چیزی حتی نبودن بچه ها را میتوانستم تحمل کنم ، ولی دوری از او برایم غیر قابل تحمل بود . تمام وجودم مصطفی بود ، ولی او برای ماندن نبود ، نمی توانست بماند . زمانی هم که ایران بود ، دلش اینجا نبود ! اصلا اینجا نبود . گم شده اش را پیدا کرده بود . از نوع رفتارش مطمئن بودم که روزی شهید میشود . مصطفایی که سال ۸۶ با او ازدواج کردم با مصطفی سال ۹۴ خیلی فرق داشت . به خودش هم یک بار گفتم: «من خیلی استرس دارم.» جواب داد: «نگران نباش! بادمجان بم آفت ندارد؛» ولی من مطمئن بودم که اتفاقی برای او میافتد . رفتارش خیلی عوض شده بود ، در کارِ خانه زیاد کمک می کرد ، به بچه ها خیلی محبت میکرد ، از من به خاطر کارِ خانه زیاد تشکر میکرد . وقتی که میرفت شب اول خیلی سخت بود . بعد هم کار من روزشماری بود تا دوباره برگردد.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 💔
تا آینہ رفتم ڪہ بگیرم خبر از خویش
دیدم ڪہ در آن آینہ هم جز تو ڪسے نیست...(:
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
@ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 💔
هوای بیتو پریدن نداشتم، آری!
بهانه بود همیشه شکستهبالیِ من (:
محمدعلیبهمنی
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت نوزدهم
{ آخرین دیدار }
همسر شهید:
آخرین بار که داشت می رفت از بیرون آمدم و متوجه شدم که یکی از ساک های او نیست، به او گفتم: ساکت را بسته ای ؟ گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: یکی از ساک هایت نیست. کمی سر به سرم گذاشت و گفت: تو باید در اطلاعات استخدام شوی و خندید. گفتم: خب حالا ساکت کو؟ گفت: از ترس شما زود تر از خودم فرستادم پادگان. پرسیدم: می خواهی بروی؟ جواب داد: حالا ببینم چه می شود. فردا زنگ زد و گفت که دارد به سوریه می رود و من طبق معمول گریه کردم و او هم کار خودش را کرد و رفت.
چند روز بعد تماس که گرفت، گفت: من شرمنده شما هستم و باید یک بار شما را برای زیارت بیاورم خدمت حضرت زینب تا از شرمندگیم کم شود.
به سختی کار های اداری پاسپورت محمد علی را انجام دادم و راهی سوریه شدیم. به مصطفی گفتم: خیلی زحمت کشیدم تا کار های اداری را انجام دادم. در جوابم گفت: من برای این که به سوریه برسم خیلی زحمت کشیدم. حالا ببینم شما چه قدر زحمت می کشی؟
شب آخری که در سوریه بودیم با هم رفتیم در زینبیه قدم بزنیم. یکی از دوستانش خبر داد که فرمانده اش با او کار دارد . با او که تماس گرفت ماموریت حلب را به او ابلاغ کرد. می خواست به زیارت حضرت زینب برود. با خودم گفتم: من هم می روم و از حضرت می خواهم که دیگر مصطفی به سوریه نیاید و پیش من باشد. به مصطفی گفتم: من هم می آیم با بی بی کار دارم .
گفت: بله همان کاری که با امام رضا و همه امامزاده های ایرانی داشتی؟ ولی مطمئن باش که این بار هم دست خالی بر می گردی.
وارد حرم شدم و مثل همیشه که می خواستم برای سوریه نرفتن آقا مصطفی دعا کنم نتوانستم. یک شرم عجیبی نمی گذاشت این دعا را بخواهم . نه از امام رضا توانستم بخواهم و نه از حضرت زینب، همان شرم مانع می شد که این خواسته را بگویم . بعد از زیارت آمدم بیرون و جلوی درب کنار مصطفی نشستم. کمی حرف زدیم و گنبد را به من نشان داد و گفت : ببین چه قدر قش است. در حالی که گنبد را از آن زاویه ی جدید می دیدم. پرسید: اگر اتفاقی برای مت بیوفتد چه کار می کنی؟
گفتم: نه اتفاقی نمی افتد.
گفت: حالا یک درصد احتمال بده که اتفاقی بیوفتد . گفتم: مادر هرگز اجازه نمی دهد اتفاقی که برای خودش افتاده برای بچه هایش هم بیوفتد. حضرت زینب مادر ماست و چون خودش طعم فراق و هجران عزیزانش را کشیده است اجازه نمی دهد این طعم تلخ را ما هم بچشیم.
دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. وقتی راه افتادیم از من پرسید: از حضرت خواستی؟ گفتم: طبق معمول شرمنده شدم و نتوانستم بگویم . از هم جدا شدیم .
مصطفی به مقرشان رفت من دوباره رفتم حرم و بعد هم در بازار مقداری خرید کردم. همان جا صدای مصطفی را شنیدم که داشت با تلفن صحبت می کرد . برگشتم و او را دیدم و خوش حال شدم . گفت: ماموریت عقب افتاده و من امدم تا شما را به فرودگاه برسانم.
ما را تا اخرین جایی که می شد رساند و ما راهی ایران شدیم . فردا که بیدار شدم، متوجه تماس ها و پیام های مصطفی شدم. به او زنگ زدم. گفت : دیروز که شما اینجا بودید من متوجه نشدم که شما کنار من هستید. شما که رفتید و شب بیکار شدم فکر کردم دیشب کنار هم بودیم و من قدر ندانستم و حالا فهمیدم که در کنار شما بودن چه صفایی داشت. اواخر تاکید داشت تا نرم افزار گفتگوی تصویری نصب کنم. دوست داشت تصویری صحبت کند. اخرین بار چند روز قبل از شهادت با او تصویری صحبت کردم. در مورد اهمیت عملیات اخر گفت و ادامه داد که : این عملیات برای ازادی دو شهر شیعه نشین (فوعه) و (کفریا) است ک باید ازاد شوند. گفتم: ماموریت شصت روزه ات تمام شده برگرد. گفت: این آزادسازی انجام شود می آیم. دو روز قبل از شهادتش برای اخرین بار تلفنی صحبت کردیم و گفت : که یکی از بچه ها حضرت زهرا را خواب دیده که خانم فرموده اند: شما مرحله اول را پشت سر بگذارید. از مرحله بعد فرماندهی این عملیات با خودم. مصطفی با خوش حالی از این خواب می گفت: پرسیدم: حالا مرحله اول گذشت؟ جواب داد : بله دیشب تمام شد. الان فرمانده خود حضرت است.
شب تاسوعا زنگ زدم. داشت با بی سیم حرف میزد. منتظر شدم که مکالمه اش تمام شود که شارژ باتری تمام شد و گوشی ام خاموش شد.
برای اینکه از بلایا در امان باشد هر روز دعایی به نام حصار را برایش می خواندم که شامل ایه الکرسی و چند سوره از قران بود. از شب تاسوعا استرس داشتم و هر چه تلاش می کردم نمی توانستم ایه الکرسی را تمام کنم . روز تاسوعا استرسم به اوج رسیده بود. دلم خوش بود که هنوز راضی به شهادتش نشده ام. به مسجد رفتم. در مسجد ترجمه فارسی دعای علقمه را می خواندند. وقتی ترجمه دعای علقمه را شنیدم به خودم نهیب زدم که حالا در مقابل امام حسین خجالت نمی کشی که برای زنده برگشتن مصطفی دائم دعا می کنی؟
همان جا بود که گفتم: خدایا راضیم به رضای تو و هر انچه خودت صلاح می دانی همان شود. چند دقیقه گذشت و دوباره از حرفم پشیمان شدم و گفتم : نه! مصطفی زنده و سالم برگردد. تا بعد از ظهر خبری از او نداشتم. به یکی از مسئولینش پیام دادم. او هم جواب نداد. دیگر مطمئن شدم برای مصطفی اتفاقی افتاده است.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#ارسالی
حرم بابامون ((((:💔
چه قدر خوبه ما رفقای با معرفتی مثل شما داریم که جاهای خوب به یادمونن 💔
حرم امیرالمومنین امام علی علیه السلام (((((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصطفای_قلب_ها 📽
شب تاسوعا (:💔
وصیتای داداش ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده 💔
#شهید_مرتضی_عطایی 💚
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 🌼🌿
ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم
تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین مارا :)
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
🍃 @ShahidMostafaSadrzadeh