eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
524 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸 آمدم شعر بگویم ڪه غمم ڪم بشود ناگهان از تو نوشتم دلم از دستم رفت... ❤️ 🌿 @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت بیست و یکم { فراق } همسر شهید: از روی علاقه ای که به مصطفی داشتم ،همیشه برایش آرزوی شهادت می کردم و دعایم این بود که هیچ وقت به مرگ طبیعی از دنیا نرود.چون می خواستم کسی که به او عشق می ورزم و بی نهایت به او وابسته ام جاودانه باشد و تنها شهادت است که انسان را جاودانه می کند . اما دوست داشتم سال ها با هم زندگی کنیم و در سن پیری به شهادت برسد .هرگز گمان نمی کردم که در سوریه شهید شود و همیشه منتظر بازگشتش بودم . اما حالا عزیزترینم را از دست داده بودم .قبلا با خودم فکر می کردم اگر اتفاقی برای مصطفی بیفتد من و فاطمه هم حتما می‌میریم ،اما به لطف خدا و عنایت حضرت زینب (سلام الله علیها)فقط ۲۰دقیقه اول سخت بود ،ولی خیلی زود آرام شدم. خیلی زود خودم را جمع کردم و حتی از گلزار شهدای گمنام تنها به خانه برگشتم .همان شب که خبر شهادتش را شنیدم رفتم کنار فاطمه و در این فکر بودم که چه طور قضیه را به او بگویم .او را بغل کردم و گفتم :«در این دوسال و نیمی که بابا نبود وقتی اتفاقی می افتاد چطور به بابا خبر می دادیم؟»فاطمه گفت :«تلفنی می‌گفتیم »گفتم اگر زنگ نمیزد چی ؟گفت:«خب بابا با خبر نمیشد » گفتم ولی از این به بعد بابات همیشه کنارت است و دیگر نیازی به زنگ زدن به او نیست . از این به بعد چه خانه باشی چه مدرسه همیشه بابا همراه توست. خواست خدا و لطف ائمه باعث شد که فاطمه با همین جملات آرامش گرفت و نسبت به شهادت آقا مصطفی توجیه شد . ۸روز بعد از شهادت رفتیم معراج شهدا و او را دیدیم .پیکر مصطفی خیلی تغییر کرده بود .دهانش باز مانده بود و برای جلوگیری از خون ریزی پنبه در دهانش قرار داده بودند .وقتی فاطمه این صحنه را دید خیلی ناراحت شد و گفت این که بابای من نیست .یکی از دوستان آقا مصطفی گفت :«فردا این پنبه ها را از دهانش بیرون بیاورید تا فاطمه دوباره بیاید و بابایش را ببیند .»بنده خدایی که آنجا بود گفت پیکر تغییر کرده و اگر پنبه ها را درآوریم خون می آید . از معراج رفتیم دانشگاهی که مصطفی تحصیل می کرد و پیکر آنجا تشییع شد . فردا دوباره از معراج تماس گرفتند و گفتند :«شهید شما را دعوت کرده است»وقتی مجدد به معراج رفتیم گفتند :«بعد از تشییع دیروز در دانشگاه پیکر خون ریزی کرد و کفن نجس شد ما مجبور شدیم که دوباره غسل دهیم »من گفتم :«چون دختر شهید با دیدن پنبه ها ناراحت شده او را با آب گرم غسل می دهیم و دیگر پنبه در دهانش نمی گذاریم. خدا کمک کرد و پیکر خون ریزی نکرد . فاطمه باز هم راضی نشد.وقتی رفتیم خانه من یکی از تصاویری که آقا مصطفی در خواب عمیق بود را به او نشان دادم و گفتم :«بیین دخترم !بابا وقتی که خواب است دهانش باز می ماند الان هم در خواب عمیق است »اما فاطمه متقاعد نشد ...!من خیلی علاقه داشتم که مصطفی را در امامزاده اسماعیل شهریار دفن کنند .عده ای می گفتند :کنار شهدای گمنام در پارک به خاک بسپارند .اما پدر مصطفی اجازه نداد و خیلی قاطع گفت :«باید در گلزار شهدای بهشت رضوان دفن شود»روز تشییع سعی کردم که خیلی محکم باشم .وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند ،من همان جا کنار قبر نشستم و بلند نشدم .از همان ابتدای تدفین داخل قبر را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم . همیشه به من می‌گفت :«او را از زیر قرآن رد کنم »تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم .تربت امام حسین را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند ،قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم .گفتم :«این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند »به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند ،شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان مصطفی بسته شد .همان جا گفتم :«می خواستی در آخرین لحظه دل دخترت را شاد کنی و «عندربهم یرزقون»بودنت را نشانم بدهی و بگویی که شهدا زنده هستند ؟همه این ها را می دانم . من با تو زندگی میکنم مصطفی .از برادرم خواستم از چهره مصطفی عکس بگیرد تا به فاطمه نشان بدهم تا خیالش راحت شود . ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
برای حال یکی از رفقای کانالمون و حاجت رواییشون همه بگیم (: الهی به خانم رقیه 💔
🌸🌿 «طبیبِ من تویی، ای دوای هر دردی امیدْ بهرِ چه بندم به دست های دگر؟» ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
حرم آقا امام رضا به یادمون بودن رفقا
قسمت بیست و دوم { کار فرهنگی } همسر شهید: همان روز خانمی به من گفت: «دیشب خواب آقای صدرزاده را دیدم که گفت: به همسرم بگو کار فرهنگی کند!» گفتم شاید منظورش از کار فرهنگی در این روز روشنگری من باشد. اول احساس کردم که نمی توانم روی پاهایم بایستم. اطرافیانم منتظر بودند که اگر من افتادم مرا بگیرند. اما آن لحظه لحظه‌ی ایستادگی بود نه افتادن. می‌بایست رسالتی زینبی انجام می‌دادم تا مشت محکمی به دهان همه‌ی یاوه گویان بزنم. کاغذ را نگاه کردم، با این که خودم نوشته بودم و از روی آن خوانده بودم؛ ولی انگار این صحبت‌های من نبود و حرف‌های جدیدی بود! بعد با صدای قرّاء گفتم: «اگر چه شهادت مصطفای عزیزم بر محمدعلی، فاطمه، پدر و مادر گرامی‌شان، من و تمام دوستانش سخت است ولی... آیا مگر ما از حضرت زینب سلام الله علیها بالاتريم. مگر ما روضه‌ها نمی گوییم که کاش در کربلا بودیم تا جوانانمان را به یاری امام حسین علیه السلام می‌فرستاديم مگر نه این است که رهبرمان حضرت‌امام خامنه‌ای (مد ظله العالی) حسین علیه السلام زمان است و مگر نه این است که داعش فرزندان نحس آمریکا و صهیونیسم او یزیدها و شمرهای زمان هستند. مگر قرآن نمی فرماید: «فْاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الأَبصَارِ» پس بهتر این است که مدافعان حرم نگذارند دوباره زینب کبری سلام الله علیها اسیر شود. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی؛ مصطفی فدای رهبر. نه تنها مصطفی، بلکه محمدعلی فدای رهبر، فاطمه فدای رهبر، خودم فدای رهبر؛ تمام دار و ندار، هستی، مال و زندگیم فدای رهبر. خود آقا مصطفی در وصیت نامه‌اش فرموده: فقط گوش به فرمان رهبر باشید. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی، فدای اسلام، «فَاعْتَبِرُوا» یعنی بی تفاوت نباشیم. یعنی اسلام مرز ندارد. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی ثابت کرد کل یوم عاشوراء «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی ثابت کرد باب شهادت باز است. اگر شهدای مدافع نمی رفتند و زبانم لال دوباره زینب کبری سلام الله علیها اسیر می‌شد. چگونه می‌توانستیم در صحرای محشر در مقابل حضرت زهرا سلام الله علیها سرمان را بالا بگيريم. ولی حالا تا حد توان روسفید شدیم. مصطفی عزیز را هدیه کردیم به حضرت زینب سلام الله علیها هدیه کردیم به اسلام عزیز؛ به مکتب و مذهب و به رهبر عزیزتر از جانمان و مگر سرنوشت مقلدان امام خمینی رحمة الله علیه چیزی ‏جز شهادت است. راضی هستیم به رضای خداوند مهربان. در پایان از خداوند متعال فرج بقیه‌اله العظم. سلامتی رهبر عزیزمان را می‌خواهیم و از روح مطهر مصطفای عزیز و از همه شهدا خواهانيم که ما را در راه ولایت فقیه و پیروی از سید علی خامنه‌ای (مد ظله العالی) ثابت‌قدم بدارد و ما را قدردان خون شهدا قراد دهد. والسلام علیکم و رحمت الله برکاته.» یک فیلم‌بردار از من پرسید: «چراگریه نمی‌کنید؟» گفتم: گریه نمی‌کنم چون هنوز یک محمدعلی دارم که فدا کنم‌. اگر محمد علی نداشتم که فدا کنم آن وقت گریه می‌کنم. این را هم می‌گویم برای تمام تکفیری‌ها، تمام کفار، تمام منافقین؛ که ما هستیم مصطفی هست، محمدعلی دارد، محمدعلی هم برود، خودم می‌روم فاطمه هم می‌رود... مطمئن باشید همه را فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها می‌کنم، همه فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها، سختی‌ها فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها... ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
🌿(: نظری کُن ای توانگر ، که به دیدنت فقیرم :) ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
لوح | سلام بر شهیدان گمنام صبح امروز، تصویری از حضور رهبر انقلاب بر مزار شهدای گمنام قطعه ۴۰ بهشت زهرا سلام‌الله علیها ❤️(: ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
لوح | سلام بر شهیدان گمنام صبح امروز، تصویری از حضور رهبر انقلاب بر مزار شهدای گمنام قطعه ۴۰ بهشت
فکر کن یه روز بریم گلزار کنار شهدای گمنام راه بریم و یهو پامون بره جا پای رهبرمون (((((:💔 { خدایا جان بی ارزش ما رو بگیر و به عمر رهبرمون اضافه کن } الهههههییییییییی امیییییییییییین
قسمت بیست و سوم { نحوه شهادت } مادر شهید: بعد از شهادت مصطفی همرزمان او برای دیدن ما آمدند و من از آنها خواستم که هر آنچه اتفاق برای مصطفی افتاده بدون توجه به اینکه من مادر هستم بگویند بی سیم چی مصطفی گفت در روز دوم ماه محرم در همان عملیات محرم خمپاره ای کنارش خورد و من که گمان کردم شهید شده در بیسیم اعلام کردم سید ابراهیم شهید شد که صدای من را شنیده بود ولی دستش را تکان داد و گفت نه الان زود است انشاالله تاسوعا:)💔 واقعاً مصطفی به این یقین رسیده بود که باید فدایی حضرت عباس شود او ادامه داد حلب جای خنکی است ما با لباس گرم رفته بودیم ولی روز تاسوعا به حدی هوا گرم شده بود گویی وسط تابستان است انقدر گرم ک سید ابراهیم لباس رویش را درآورده بود و دور کمر بسته بود این گرما برای ما خیلی عجیب بود او برای آخرین بار سعی کرد آنها را هدایت کند ایستاده بود و با صدای بلند و رجز خوانی می کرد آنقدر زیبا رجز می خواند که همه گوش می کردند و حتی تیراندازی هم نمی‌کردند مطالب قریب به مضمون دردهایش این بود که ما همه مسلمانیم کتاب ما یکی است پیامبر ما یکی است ما دشمن مشترک داریم بیاید با دشمن مشترک مان بجنگیم وقتی بی اهمیتی آنها را دید فریاد ما فرزندان حضرت زهرا(س)و حضرت علی(ع)هستیم ولی آنها توهین کردند و سید ابراهیم که از هدایت آن‌ها ناامید شد با صدای بلند پاسخ توهین آنها را داد تک تیراندازی که او را نشانه رفته بود به گمان این که جلیقه ضد گلوله دارد از پهلو ب سمت قلبش شلیک کرد و قامت و سرو گونه سید ابراهیم نقش بر زمین شد. آنها گفتند وقتی که شهید شد قمقمه پر از آب بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبان کربلا می‌انداخت او لب ب آب نزده بود تا بعد شهادت از جام ساقی کربلا آب بنوشد با شنیدن تشنه کامی مصطفی ناراحت شدم اما وقتی فکر کردم که این آرزوی خودش بوده و به این آرزو نائل شده. وقتی ساعت دقیق شهادتش را پرسیدم جواب دادند ۱۰ دقیقه یک روز قبل از اذان ظهر روزه تاسوعا یعنی دقیقا همان روز و همان لحظه‌ای که ۲۴ سال پیش که او را نزد عمویم عباس کرده بودم. من نذرم را ادا کردم و برای این که نگویند مادر سنگدلی هستم نمی‌گویم خوشحالم می‌گویم خدا را شاکرم، ما را لایق ادای این نظر دانست و مصطفی را با قیمت خوب از من خرید و هر دوی ما به آرزوی خود رسیدیم من فرزندم را فدای اهل‌بیت کردم و مصطفی به شهادت رسید.🥀 امیدوارم هیچ کس داغ جوانش را نبیند خیلی داغ سنگینی است اما همین که می دانم الان مصطفی در جوار امام حسین(ع)و اهل بیت است و همین که می‌دانم عاقبت او به بهترین نحو ممکن ختم به خیر شده آرامش میگیرم سنگینی داغش را برایم قابل تحمل می‌کند مصطفی یک بار به من گفت مادر دعا کن که مرا زودتر از ارباب از میدان بیرون نیاورند دوست دارم جنازه‌ام تا سه روز همانجا بماند و به این آرزویش هم رسید چند وقت بعد از شهادتش فیلم کوتاهی از تولد فرزند مرتضی پسرم را دیدیم و برای اولین بار متوجه مکالمه کوتاه وی بین مصطفی و مرتضی شدیم که تا آن موقع هرچی این فیلم را دیده بود این مکالمه کوتاه توجه ما را جلب نکرده بود به شوخی گفت مصطفی حالا که از سمت مشهد میروی سوریه اگر شهید شدی آنجا خاکت نکنند مصطفی خیلی جدی و سریع گفت نه من شهریار می خوابم زیر قبر شهید اسماعیل شقاقی یعنی درست همان جایی که الان دفن شده است! وقتی دلتنگ میشوم با او صحبت می کنم و خیلی صریح جوابم را می دهد گاهی در خوابگاه در بیداری من حضورش را کاملاً احساس می کنم آخرین بار سر مزارش رفته بودم پایین پایش نشستم و به شوخی گفتم مصطفی می‌دانست از وقتی که با بزرگان نشست و برخاست می کنی با مادرت کاری نداری شب خوابش را دیدم که بغلم کرد و گفت مادر من همیشه شب ها می آیم و پایین پایت میخوابم پدرش شبها دارو می خورد و می خوابد یکبار با ناراحتی گفت مصطفی به خواب من نمی آید من دلداریش دادم و گفتم شما خوابش می بینی اما چون دارو مصرف می کنی متوجه نمی شوید یک بار جلوی عکس مصطفی ایستاده بودم گفتم که پسرم بابا رو دریاب مواظبش باش شب همین که خوابم برد او را در خواب دیدم که در حال ماساژ دادن پدرش بود و گفت مادر من هر شب بابا را ماساژ می دهم! ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
🌿🌸 ای دمِ صُبح چه داری خبر از مَقدم دوست .. ❤️ + برادر شهید _ عکس بالا در کودکی پاشون شکسته عکس پایین جانبازی در سوریه ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh