🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 مراقبه قبل از تولد 💢به گفته مادرش، « #مراقبهها درموردهادی پیش از تولدش آغاز شد. از همان کودکی ر
🌸🍂 #الگو_بردارے_از_شهدا
♦️ #همیشه روی لبش لبخند🙂 بود نه از این بابت که مشکلی ندارد❌ من خبر داشتم که او با کوهی از #مشکلات دست و پنجه نرم می کرد...
♦️اما #هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید:👇👇
⚜مومن شادی هایش در #چهره_اش
وحزن و اندوهش در درونش💔 می باشد.
♦️اولین چیزی که از هادی در ذهن💭 دوستان نقش بسته، چهرهای بـود کـه با #لبـخند آراسـته شده بـود و رفـاقت👥 با او هیچ کـس را خسته نمی کرد✖️
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_چهارم 4⃣ 🍂در خانه ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت خانواده
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجم 5⃣
🍂ترم دوم آغاز شد. از ترم قبل به واسطه پروژه های گروهی با آرمین و کاوه آشنا شده بودم. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاسها روابطم با آنها صمیمی تر💞 شد. گاهی بعد از دانشگاه با هم در خیابان ها پرسه می زدیم، و شیطنت می کردیم و وقت می گذراندیم. چند باری هم به دعوت خانواده ام، به خانه ما آمده بودند.
🌿تنها چیزی که اذیتم میکرد اخلاق تند😠 و انتقاد ناپذیری آرمین بود. هر کس در هر زمینهای با او مخالفت میکرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاو همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل می دهیم، بحث را عوض کنیم.
🍂پدر و مادرم از بابت آشنایم با آرمین که فرزند یک پزشک تحصیلکرده به شمار میآمد خوشحال بودند؛ اما همین جایگاه اجتماعی او باعث غرور می شد. احساس میکردم به عنوان یک دوست باید آرمین را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم. اما به خاطر از هم پاشیدن این رابطه سکوت میکردم.
🌿 #محمد همکلاسی ما بود پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف قهوه ای از دوشش آویزان بود. فرزند #شهید بود. آرمین همیشه با پوزخند😏 درباره اش حرف می زد؛ با اینکه هیچ شناختی از محمد نداشتم اما شنیدن حرفهای آرمین حس خوشایندی به من نمیداد.
🍂محمد تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که منصفانه در بحث ها صحبت میکرد آهنگ جملاتش به دلم می نشست💗 دلم میخواست بیشتر با او آشنا شوم، اما تفاوت ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از این آشنایی میشد.
🌿یک روز در کلاس زبان سر ترجمه یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره این موضوع درباره موضوع مشخصی یک ربع صحبت می کرد ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_ششم 6⃣
🌿پس از پایان کنفرانس با غروری😌 که در نگاهش موج میزد سینه اش را جلوی داد و با لبخندی ملایم و رضایتبخش سر جایش نشست. ناگهان صدای محمد از وسط کلاس بلند شد.
_ضمن تشکر از کنفرانس دوستمان و با عرض جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشان مشکل گرامیداشت.
🍂ذکر اشتباهات کنفرانس توسط بچه ها توصیه خود استاد بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره دبستان بدون وقت به کلاس زبان میرفت فکرش را هم نمیکرد کسی از کنفرانسش ایراد بگیرد. با لحنی طعنه آمیزی گفت چی مشکل گرامری؟؟؟ اونوقت مشکل گرامری من رو تو میخوای تشخیص بدی؟!
_اصلاً بلدی ای بی سی دی رو به ترتیب بگی؟؟
🌿استاد رو به محمد کرد و گفت: کدوم قسمت ایراد داشت؟! من متوجه نشدم بگو. آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد،
_استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه رفتن یک کارت #بنیاد_شهید نشان دادن آمدن سر صندلی اول کلاس نشستن.
🍂از اینکه این جملات را درباره محمد از زبان دوستان می شنیدم ناراحت بودم😔 با خودم گفتم ای کاش این بحث ادامه نداشته باشد و همین جا تمام شود. چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک می کشد.
🌿استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد و با گفتن این جمله که "خوب حتی اگر حق با شما است انتقاد پذیر باشیم" درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد در حال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد به سمت ما می آید توی دلم گفتم خدا بخیر بگذرونه ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5866205648730981598.mp3
9.58M
🔊 | دلم تنگ شهیدان است امشب ...
در آرزوی #شهادت
🎤🎤حاج مهدی رسولی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
donyaye-daron-panahian.mp3
3.43M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #پناهیان
🔖 جستجو در دنیای درون 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰آمرین به معروف... 🔸سعی می کردم اعتقادات را به شکل #عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانس
🔑کلید دار سیستم صوتی🔊 دبیرستان بود.
تا چشم مسئولین را دور میدید با همدستی بقیه دوستانش وارد #نمازخانه میشد و با روشن کردن سیستم صوتی، مداحی میخواندند🎤 و سینه زنی میکردند.
ادای #مداحان معروف را در می آوردند و حتی از شیطنت مثبت شان فیلم📹 یادگاری هم میگرفتند😅.
نقل از #دوست_شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۵۳ استاد پرهیزگار .MP3
1.07M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_پنجاه_وسوم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#صبح میخندد و من گریه کنان😢 از غم دوست ای دم صبـ🌤ــح چه داری خبر از مقدم #دوست برخودم #گریه همی
🔹علاقه خاصی به اهلبیت خصوصا #حضرت_ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع)🌷 وِردِ زبانش بود...
🔸محمدحسین واقعاً #مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب🛌 افتاد و دندان، زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم، او اصلاً گریه نمیکرد❌ و صدایش درنمیآمد
🔹در اتاق عمل,زبان #محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد🔇 خیلی مظلوم بود و در درد💔 کشیدن خیلی طاقت داشت.
🔸علاقه خاصی به #ائمه و امامان و اهلبیت بخصوص "حضرت ابوالفضل(ع)" داشت، برای من جالب بود وقتی عکسها📸 و فیلمهای مُحرمش را نگاه میکردم، #محرم سالهای قبل تیشرت با اسم «یا ابوالفضل(ع)» داشت
🔹و همین محرمی که در #سوریه بود تیشرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرتها و سربندها نوشته بود « #یا_حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت👕 و سربند «یا ابوالفضل(ع)» به محمدحسین افتاده بود.
راوی: مادرشهید
#شهید_محمدحسین_میردوستی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_134438278865617150.mp3
10.21M
#غروب_جمعه😔
🌾غروب جمعه اس دوباره
🌾دل تنگم بهونه داره💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⇜صخره نورد ⇜ #غواص ⇜چتر باز ⇜موتورسوار🏍 ⇜و پرواز با هواپیماهای سبک🛫 ♦️مسعود این رشته ها را به طو
🔰دوری از گناه از کلام شهید
🔹یه روز با #مسعود در مورد گناه کردن🔞 افراد و مکروه بودن یا یه سری کارا که وجهه اونا تو جامعه خوب #نیست صحبت میکردیم.
🔸مسعود می گفت: ما نباید به گناه نزدیک بشیم🚷 و باید برای خودمون #ترمز بذاریم. اگه بگیم فلان کار که به گناه نزدیکه ولی #حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصله ای نداریم❌
🔹پس باید برای خودمون چند تا ترمز⛔️ و عقب گرد موقع نزدیک شدن به #گناه بذاریم تا به راحتی مرتکب گناه نشیم.....
راوی: دوست شهید
#شهید_مسعود_عسگری ❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_ششم 6⃣ 🌿پس از پایان کنفرانس با غروری😌 که در نگاهش موج میزد سینه اش را جلوی داد
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_هفتم 7⃣
🍂با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت:
_ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق؛ مُفتی نیومدیم سر درس دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...
🌿بغضش را قورت داد و ساکت شد. احساس کردم آرمین متوجه اشتباه شده اما اگر چیزی نمیگفت غرورش خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت:
_تو شاید برای اومدنت به دانشگاه زحمت کشیدی، اما هیچ وقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی!پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بیای.
کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند اما من از اینهمه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم.
احساس می کردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش می شود.می دانستم اگر چیزی بگویم ممکن است به قیمت از بین رفتن دوستی مان تمام شود اما از روی عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم.
احساس کردم سکوت کردن اشتباه است.محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است، چیز بیشتری نگفت.
همین که پشت کرد تا برگردد، روی شانه اش زدم و گفتم:
_من از طرفی دوست دارم ازت عذر می خوام.
آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به کوره آجرپزی شده بود. نگاه متعجبانه ای به من انداخت و با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت: ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_هشتم 8⃣
🍂تو... تو... تو به جا می کنی از طرف من از این یارو عذرخواهی می کنی!!! تو فکر کردی کی هستی؟؟!! نمیدونستم چه حرفی بزنم که اوضاع بدتر نشود. مدام سعی کردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است؛ اگر من هم این طوری رفتار کنم و جوابش را بدهم به اندازه او شخصیتم را پایین می آورم.
🌿نفس عمیقی کشیدم چشم هایم را چند ثانیه بستم و گفتم:
_آرمین جان من ناراحتی تو رو درک می کنم اما تو نباید اونقدر تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه را کوچیک کنی! من دوستتم و به خاطر خودت اینا رو میگم.
🍂آرمین که از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود هیچ کدام از حرف هایم را نمی شنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر افتاده بود و حال بدی داشت.
🌿مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد آرامش کند. اما آرمین بدون توجه به حرفهای کاوه او را کنار می زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلند گفت:
🍂آرمین جان یکم آروم باش ما با هم دوستیم نیاز نیست عصبانی بشی ما میتونیم...
🌿هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای آنکه بتواند او را از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد، هلش داد. کاوه وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد خون جلوی چشم هایم را گرفته بود با خودم فکر میکردم محمد که سایه پدر بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین که پدرش مثلاً از قشر تحصیل کرده و با فرهنگ جامعه است تربیت شده. با دیدن وضعیت کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم را از دست دادم و بر خلاف میل باطنی ام جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ramezani-20.mp3
5.36M
#شهادت_قسمتم_بشہ_ای_خدا ❤️
✨من و خـیـال شـهـدا
❣عـشـق و #وصــال_شـهــدا
✨ #جـامـونـدیـم از قـافلہ شـون
❣خـوشــا بہ حال شـهــدا😔
🎤 #مجتبی_رمضانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh