🌷شهید نظرزاده 🌷
در تمام طول مسیر از #مولایش اذن خواست و دعای حضور و افتخار سربازی✌️ #قنوت هایش در گوش هفت آسمان می
زندگى ام #بعد_ازتو
انگار كه چيزى را كم داشته باشد😔
در سراشيبى #پايان است
مثل آتش🔥
كه دلتنگى هايش💔 را گردن نميگيرند
#ميسوزم در خود!
#شهید_سعید_علیزاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_هشتم 8⃣ 🍂تو... تو... تو به جا می کنی از طرف من از این یارو عذرخواهی می کنی!!!
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_نهم 9⃣
🍂با آستین پاره و خونی که از گوشه لبم جاری بود، یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد مرا آرام کند؛
🌿می دانستم هرچه بین من و آرمین بوده آن روز تمام شده و باید فاتحه این دوستی را بخوانم کمی ناراحت بودم، اما به نظرم ادامه دوستی با فردی که خودش را آنقدر ویژه میدید که به همه اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت.
🍂در همین افکار بودم که محمد سکوت را شکست و گفت:
_داداش راضی نبودم به خاطر من با رفیقت این کارو کنی، باور کن من نمیخواستم باهاش بحث کنم! اصلاً من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم من فقط ...
🌿اجازه ندادم جمله از تمام شود. گفتم:
_اصلاً موضوع تو نبودی دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بالاخره از یه جایی این دوستی خراب می شد😊 الانم دیگه برام مهم نیست فقط نمیدونم با این سرو ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش عود نکنه
🍂مادرم روی تربیت من حساس بود اگرچه هیچ وقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هر بار که می فهمید من دعوا کرده ام انگار از تربیت من ناامید میشد و غصه میخورد. بعد هم میگرنش شدت می گرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد🤕 می شد دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شدهاند و دیگر بچه نیستم باز هم احساس ناامیدی کنند ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
🍂محمد گفت:
_بیا بریم خونه ما یه نفسی تازه کن لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه آرومتر که شدی برگرد خونه.
می دانستم این بهترین راه ممکن است اما من تا آن روز با محمد یک سلام علیک گذرا هم نداشتم. حالا چطور می توانستم این پیشنهاد را بپذیرم؟؟
🌿گفتم:
_نه داداش! ممنون همین قدر که تا الان موندی اینجا کافیه. من میرم یه هوایی به کله ام بخوره تا ببینم چی میشه.
+تعارف می کنی؟! من اصلاً اهل تعارف کردن نیستم اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو پاشو جمع کن بریم یک ساعتی خونه ما بمون یکم روبهراه شی بعد برو خونه
_ آخه
+دیگه آخه نداره که... ای بابا... بلند شو
🍂دیگه بالاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم خیره پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور میکردم از این که این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس خوبی داشتم. همین طور که با خودم فکر می کردم
🌿ناگهان زیر لب گفتم:
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد...
+چی؟؟!!
_منظورم این بود که از آشنایی خوشبختم😁
محمد خنده بلند دلنشینی کرد و گفت:
_منم از آشناییت خوشبختم
🍂هر دو ترجیح میدادیم درباره مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم. کمی از مسیر گذشت به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک می شدیم، حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد بالاخره رسیدیم و سر یک کوچه باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم عطر گل🌸🍃 یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_44770166.mp3
6.02M
🌻مداحی زیبا🌻
💠کجایید ای قهرمانان دفاع از حرم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#پیشنهاد_دانلود👌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5778554587514406415.mp3
5.94M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: شهید #شیخ_احمد_کافی
🔖 وظایف والدین نسبت به فرزندان 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «ترور ۹۷»
🎤 اثر #حامد_زمانی
ویژه #حادثه_تروریستی_اهواز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh