🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷دارم از زاویه #چشمان_تو نگاه میکنم... 💥اما #وسعت نگاهت👀 بر ما پوشیده سجادجان .... #شهید_سیدسجاد_خ
🌷تو را به هرچه #تو گویی
به دوستی♥️ سوگند
🌷هر آنچه خواهی از من بخواه،
#صبر مخواه
که صبر راه درازی به مرگ پیوستهست😔
🌷تو #آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من🚶
#خستهست..
🎨اثری ارزشمند از هنرمند عزیز خانم سعیدی
#شهید_سیدسجاد_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹روز #شهادت حضرت معصومه (س) خدام، پرچم حرم🚩 را به منزل #شهید اوردند وخانواده شهیدزاهدپور🌷 میزبان #خا
🔸فرزند شهید اسماعیل زاهدپور گفت: لحظه لحظه ی زندگی ام با پدر #خاطره ای فراموش نشدنی است💭
🔹اما یک موضوع بیشتر در ذهنم مرور می شود و آن اینکه، پدرم طی #آخرین تماس تلفنی☎️ خود از من خواست برای #شهید شدنش دعا کنم و آرزو داشت که فرزندان وی نیز ادامه دهنده #راهش باشند.
#شهید_اسماعیل_زاهدپور
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مراسم_شهادت_امام_حسن_عسکری
(علیه السلام)
💺سخنران:
حجت الاسلام هاشمی محجوب
🎤مداح:
كربلايي علی بوژمهرانی
کربلایی مهران محمدی
📆سه شنبه(۱۴آبان)
⌚️ساعت شروع: ١٨:۳۰
🚪مكان:
مشهد؛ حجاب٢١ #بيت_شهيد_نظرزاده
(علامت پرچم)
خواهران برادران
#هیئت_محبان_جوادالائمه
(علیه السلام)
🍃🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_وهشتم 8⃣5⃣ 🍂صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_ونهم
🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود😍 اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد.
🌿همان شب مادرم با پدر درباره ی #فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گف :
🍂_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش.
🌿آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت #نماز_شکر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم.
🍂پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست😢 وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت:
🌿_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم.
🍂پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت:
_ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته.
عموی محمد رو به من کرد و گفت:
_ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟
🌿گفتم:
_ بله.
پرسید:
_ چه مدت باید اونجا بمونید؟
متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم:
_ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه...
🍂بعد از مکث کوتاهی گفت:
_ والا زن داداش من که تنها معیار و ملاکش اینه که همه چیز مورد #رضای_خدا باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه♥️ جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران زندگی کنین.
🌿استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت:
_ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو جلوی مردم بالا نگه دارم.
از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود.😥 محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت :
_ هیس، شما هیچی نگو.
🍂بعد رو به پدرم کرد و گفت:
_ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون.
پدرم گفت:
_ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین!
بلند شد و به من و مادرم گفت:
_ پاشید بریم. 😠
🌿مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد و گفت :
_ تو نمیای؟
با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم:
_« نه! »😞
با عصبانیت گفت:
_ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری به کارت ندارم😠
🍂در را کوبید و رفت...
خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. همانطور ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در حیاط آمد،
#فاطمه سکوت را شکست و گفت..
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5895512907831052050.mp3
3.22M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: شهید #شیخ_احمد_کافی
🔖 رعایت عفاف و حجاب 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠مامانمو گم کردم
🔸️نوجوان ۱۳ سالهای ڪه به منظور مقابله با دشمن و ضربه زدن💥 به آنها، به شناسایی مواضع #عراقی ها میرفت و غنائم و اطلاعات مهمی👌 را با خود میاورد.
🔹️ #بهنام میرفت شناسایی چند بار گفته بود: دنبال #مامانم میگردم، گمش کردم😢 عراقیها هم فکر نمیکردند بچه #۱۳ساله بره شناسایی، رهاش میکردند.
🔸️یهبار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی⚡️ بهش زدند. #جای_دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مونده بود؛ وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود😔
🔹️هیچ چیز نمیگفت🚫 فقط به بچهها اشاره میکرد که عراقیها کجا هستند و بچهها راه میافتادند. یک بار یک اسلحه🔫 به غنیمت گرفته بود و با همان یک اسلحه #هفت_عراقی را اسیر کرده بود.
#شهید_نوجوان
#شهید_بهنام_محمدی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🇮🇷 یوم الله #سیزدهم_آبان آمده است
🔰استکبارستیزی #وظیفه ی دینی همگان و یکی از بارزترین ویژگیها و آرمان غیرقابل تغییر⛔️ انقلاب اسلامی است.
🔰عمل به این تکلیف الهی و انقلابی با ایستادگی و مقاومت💪 در برابر خوی استکباری #نظام_سلطه و نفی هرگونه زورگویی، زیادهخواهی و افزونطلبی، بالندگی بیش از پیش نظام کارآمد دینی و عزّت و شرف روز افزون محور #مقاومت و سعادت مردم شریف و متدین ایران🇮🇷 را در پی داشته و خواهد داشت.
🔰بنابراین با استعانت از خداوند قادر متعال و با هدف خلق #حماسهای دیگر✌️ با تجلّی غیرت انقلابی و طنین رسای شعار کوبنده و ضداستکباری #مرگ_بر_آمریکا و #مرگ_بر_اسرائیل✊ از تمامی اقشار مردم فهیم و انقلابی به شرکت پرشور در تظاهرات که ساعت ۹:۳۰ صبح روز #دوشنبه سیزدهم آبانماه همزمان در سراسر میهن اسلامی ایران برگزار خواهد شد، دعوت به عمل میآید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_342117879115682177.mp3
3.08M
#کلیپ سرود
ای شهیـــ🌷ـــد
به مناسبت #سیزده_آبان ✌️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 در #شفاعت شهدا دست درازی دارند... عکسشان را بنگر چه چهره ی نازی😍 دارند ما به یاد آوری #خ
چشمان شهدا 🌷
به #راهی است که
ازخود به یادگار👌 گذاشته اند
💥اما چشم ما
به #روزی است که با
آنان رو برو خواهیم شد...😔
#شهید_جهاد_مغنیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۹۴ استاد پرهیزگار .MP3
1.07M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نساء✨
#قرائت_صفحه_نود_وچهارم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رفاقت هایتان👥 را خط بہ خط ڪلمہ بہ #ڪلمہ مرور میڪنیم💬 شاید فهمیدیم رفاقت تان بهانہ #شهادت بود یا
🌷تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸
🌷محل تولد: تهران، دولاب
🌷نام پدر : سردار داود قربانی
🌷تاریخ شهادت : ۱۳ آبان ماه سال ۹۴
🌷محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب
🌷محل دفن: بهشتزهرا قطعه ۵۳
شهید روح الله قربانی🌺
ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از همرزمانش و در مبارزه با تروریستهای تکفیری در عملیات محرم به شهادتـــــــ🌷ــــ رسید.
خودروی روحالله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو همرزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند. 😔
پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشتزهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.🌷🕊
#سالروز_شهادت
#شهید_روح_الله_قربانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴پدرم با مسجد جامع #خرمشهر رابطهای ناگسستنی داشت💞 همیشه بر #نماز اول وقت تأکید میکرد، اگر تعلل می
🔹پسرم لطفا در ایامی که #بابا_نیست مواظب مادر، خواهر و برادر کوچکت باش👌 مبادا بگذاری #فشار زندگی به آنان رنج💔 دهد و در امورات کوچک همچون خرید منزل🛍 و یا رساندن خواهر و برادرت به #مدرسه یار مادرت باش.
🔸سعی کن حداقل در این ایام برنامه ریزی بهتری برای #خانواده داشته باشی و یار و مدد کارشان باشی با درس خواندن📚 خوب، کمک به مادر، حداقل در امورات مربوط به# حسین (بازی، مهد قرآن، تمارین و اشعار آن) نظافت منزل، حتما ساعات خروج از منزل🏡 را برای بازی یا مسجد می روی به #مادرت اطلاع بده تا نگرانت نشود☺️
🔹و به #خواهرت تا می توانی احترام بگذار و با سر گرم کردن حسین محیط خانواده را برای مطالعه📖 او بهتر مهیا کن. #مجتبی جان ببخش اگر گاهی دلت را شکستم💔 ان شاء الله قول می دهم برگشتم برایت #دوست خوبی باشم.
#شهید_محمدرضا_عسکری_فرد
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_ونهم 🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت 0⃣6⃣
🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت:
_ من با زندگی کردن توی #انگلیس مشکلی ندارم
همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت:
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر #سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
🌿فاطمه گفت:
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت:
_ ببین #آقارضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف💖 و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر #عاقله و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین #فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.
🍂با صدای آرام گفتم:
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.
آه عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.
گفتم: چشم
و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.
🌿وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد🤕 گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم #فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت.
🍂دو سه روزی گذشت. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد❌ بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم😍
🌿تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی #محرمیت بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍩 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
🍂این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥 هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. #روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم📝 خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند.
🌿با فاصله کنار #فاطمه نشستم💕 اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و #محرم_شدیم😍♥️
باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی #دختر_دلنشین_قصه ام را بدست آورده ام...😍
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Sabok_Baalan_Ahangaran_(www.IraniData.com).mp3
3.99M
🎤 با نوای: حاج صادق #آهنگران
✬سبک بالان خرامیدند و #رفتند
💢مرا #بیچاره نامیدند و رفتند😔
#شهیـــــــد
✬تو بالا رفته ای #من در زمینم
💢برادر روسیاهم شرمگینم😔
✬مرا اسب سفیدی بود روزی🕊
💢 #شهادت را امیدی بود روزی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh